1. در صورتی که برای اولین بار از این سایت بازدید میکنید, لازم است تا راهنمای سایت را مطالعه فرمایید. در صورتی که هنوز عضو نشده اید برای ارسال مطالب , دانلود فایل ها و ...عضو شده و در سایت ثبت نام کنید.با کلیک بر روی ثبت نام در مدت کوتاهی عضو سایت شده و از مطالب و امکانات سایت بهره مند شوید.
  2. هر گونه بحث سیاسی و خلاف قوانین جمهوری اسلامی ایران ممنوع می باشد و به شدت برخورد می شود.
  3. در صورت شکایت از مدیران و ناظران انجمن با کاربر farbod در ارتباط باشید.

(: Atish P@re :)

شروع موضوع توسط _.Fateme._ ‏12/8/16 در انجمن ادبیات

  1. _.Fateme._

    _.Fateme._ مدیر بخش عضو کادر مدیریت

    تاریخ عضویت:
    ‏24/3/16
    ارسال ها:
    12,238
    تشکر شده:
    43,217
    امتیاز دستاورد:
    113
    یادمه بچّه تر که بودم مامان بزرگم یه سکته ی مغزیِ شدید کرد ،
    از اون به بعد میگفتن مامان جون قراره زندگی نباتی کنه .
    منم عقلم قد نمیداد زندگی نباتی چیه که
    فکر میکردم زندگیش مثه نبات شیرین میشه !
    مامانم اون موقع ها میگف الان حال مامان بزرگ جوریه که آب جوش هم بریزی رو دستش حس نمیکنه ، حس لامسه توش مرده ...
    منم که نادون بودم ذوق میکردم میگفتم وای چقدر خوبه ها ،
    مثلا میشه بپری وسط برف تا دلت میخواد بازی کنی اما سردت نشه !
    ..داشتم واسه ی اوضاع احوالِ الآنم دنبال یه کلمه میگشتم که خوب توصیفش کنه یهو یاد همین زندگی نباتی افتادم .
    حالا دیگه خیلی وقته که منم زندگیم نباتی شده ...
    که دیگه هیچی حس نمیکنم ...
    تازه دارم ‌میفهمم نگاهِ مامان بزرگم که میکردم میدیدم گوشه چشمش خیسه واسه چیه...
    تازه دارم ‌میفهمم این نباتِ برعکسِ تمام نبات های دنیاس ،
    شیرین نیست که هیچ
    مزه بادوم تلخ میده
    من تازه دارم میفهمم چقدر زندگی با طعمِ نبات دلِ آدم رو میزنه ...!
    #شین_مست




    پ. ن:
    امشب تمامش ی دور مرور شد...
    تمام تمامش...
    آن هم همه اش یکهو باهم...
    آن هم حالا ک هنوز خودم را بند نزده بودم از این زخم جدید...
    حالا...
    من امشب را چه کنم؟!
    مگر امشب سر میشود؟!
    این اشک های لعنتی....
    کاش نیایند...
    وقتی میبینمشان تمام حماقت هایم زنده میشوند...
    کاش میگذاشتم همان زیر ها بمانند...
    کاش دوباره یادآوری نمیکردم... کاش..

    آخ فیروزه ای...
    آخ فیروزه ای... کاش بودی... کاش بودی...
    من امشب یک دور دیگر میمیرم....
    لعنتی من امشب میمیرم...
    دلم مردن میخواهد آن هم تا ابد...



    " فاطمه "
    (...)
     
    AMIR REZA، Rะaะiะnะ Gะiะrะl، بانوی سکوت و 9 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  2. _.Fateme._

    _.Fateme._ مدیر بخش عضو کادر مدیریت

    تاریخ عضویت:
    ‏24/3/16
    ارسال ها:
    12,238
    تشکر شده:
    43,217
    امتیاز دستاورد:
    113
    دیده اید؟!
    بعضی وقت ها, پر از حرف میشوید ولی کلمه ای نیست؟! :)
    حالا شما کلمه اش راهم پیدا کنید, کسی راپیدا نمی کنید تا بتوانید آن حرف هارا به او بزنید...
    بعضی حرف ها هست... که نگفته میمانند..
    میمانند تا آخر عمرتان تا با شما دفن شوند.. :)
    فقط امیدوارم ظرفیت این حرف های نگفته پرنشود... :)


    "فاطمه "
    (نا گفته ها : ) )
     
    кїѦ16، AMIR REZA، Halloween girl و 10 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  3. _.Fateme._

    _.Fateme._ مدیر بخش عضو کادر مدیریت

    تاریخ عضویت:
    ‏24/3/16
    ارسال ها:
    12,238
    تشکر شده:
    43,217
    امتیاز دستاورد:
    113
    [​IMG]

    .
    .
    تق... تق.. تق...!
    فراموشی!
    گمشده ای که میلیون ها انسان بدنبال آن میگردند... همیشه!

    .
    .
    گویند :
    " از دل برود هر آنکه از دیده برفت..! "
    و❤ تــُ ❤خیلی وقت است که از دیده ام رفته ای...! : )
    و تمام این مدت..
    خواستم نگهت دارم در دلـــ❤ــمـ....
    اما نشد!!
    و حالا.... وقت آن رسیده که از دل هم بروی... : )
    و حالا.... مجالی شد برای دل تکانی...!
    دلم را میتکانم از هرچه هست و نیست..!
    ودلم که پاک باشد... این مغز من است که پاک میشود از تمام بدی هایی که بود و نبود... از تمام فکرهای بیخود و گاهی لعنتیــ....: )
    دل که پاک شد... مغز که پاک شد... حال میتوان با خیال راحت و عمیـــق نفس کشید... : )
    نفس..!
    و بیخیال تمام آن هایی که یک روز شاید نفس بودند برای ما...
    و از ما به شما نصیحت... بگذارید نفستان تنها بند خودتان باشد و بس...! : )
    که وقتی رفتند، نفستان بند نیاید... که اگر بند آمد... برگشتنش کار هرکسی نیست...!
    برای ما سخت بود برگشتنش... خیلی سخت.. ولی بالاخره برگشت..!
    درد داشت... امانمان را برید... ولی برگشت.. : )
    و حالا من.... ترسیده از نفس بند آمده ام... اینبار... نفسم را تنها به خودم و❤ خدایم ❤ بند میکنمو بس..!
    و حال خیالم راحت است... تمام دنیا هم که مرا ترک کند... منو ❤ خدایم ❤ هستیم... و دیگر هیچوقت نفسم بند نخواهد آمد ... : )
    .
    .

    بر خلاف قبل.. اینبار ن تنها آب و جارو کردنش سخت نبود... که پراز حس خوب بود برای من...!
    دلم را میگویم... : )

    دلم را پاک میکنم و کودک جانمان دارد آب بازی میکند... : )❤
    میخندد.... و بعد از مدت ها... قهقهه هایش از ته دل است... : )❤
    .
    .
    بخند آرامش جان بنده...
    بخند که خنده هایت ذوق و آرامشت را هری میریزد توی دل و رگ های من،
    بخند... بخند که لبخندهایت، که برق چشمانت... لبخند را با لبهایم و برق شیطنت را با چشمانم آشتی میدهد... : )
    وسط این پاک بودن ها و آب بازی ها...
    تو تنها کودکانه برایم بخند... ❤
    همین برای من نوید زندگی دوباره است..!
    دلم برایت تنگ شده بود ها.. ❤
    بخند... ❤: )








    " فاطمه "
    ( اینبار شاید تنها دیوآنه ای پاک.. !: ))





     
    кїѦ16، Halloween girl، fatemeh.f و 6 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  4. _.Fateme._

    _.Fateme._ مدیر بخش عضو کادر مدیریت

    تاریخ عضویت:
    ‏24/3/16
    ارسال ها:
    12,238
    تشکر شده:
    43,217
    امتیاز دستاورد:
    113
    [​IMG]







    آسمانی آبی!
    ودلم پرشده باز، پر زِ عطر گل یاس.. ❤️
    رهگذرهایی خسته، خسته از عطر چمن؛
    دست بردند به عطر گل یاس، تا که نابود کنند آن ها را،
    لیک ما نَگذاشتیم!!
    و زمانی جایی؛
    رهگذر، پایش را...
    آخ، یاسم له شد..!!
    به گمانم که ندید یاسم را،
    ورنه او میدانست؛
    یاس ها حس دارند،
    یاس ها میخندند، یاس ها میفهمند..! ❤️
    یاس من بیشتر حتی به یقین!
    یاس من، له شده اش هم زیباست، ❤️
    یاس من بو دارد...
    بویی از آن سر دنیای خیال،بویی آرام و لطیف... ❤️
    برده هوش از سر دیوآنه پیر...

    در حوالی دلم..
    غم ندارد جایی..!
    یاس جان، غصه نخور! ❤️
    من دوباره از نو، یاس می کارم و یاس.. ❤️
    و دوباره، خواهم خواند؛
    آسمانی آبی!
    و دلم پر شده باز، پر زِ عطر گل یاس...! ❤️:)









    " فاطمه "
    (دیوآنه ایــ طلایی ❤️ )
     
    Halloween girl، fatemeh.f، zahra.del و 3 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  5. _.Fateme._

    _.Fateme._ مدیر بخش عضو کادر مدیریت

    تاریخ عضویت:
    ‏24/3/16
    ارسال ها:
    12,238
    تشکر شده:
    43,217
    امتیاز دستاورد:
    113
    دیده اید..؟!
    گاهی.. ذره ذره... کم کم... جمع میشوند...
    و شما هربار خود را برمیداری می اندازی در آن کوچه علی چپ معروف!
    می اندازی آنجا تا فراموش کنی و بهم نریزد حال خوبت..
    اما..
    همان یک ذره یک ذره ها...
    کم کم... آرام آرام... جمع می شوند و جمع می شوند و جمع... و امان از وقتی ک خالی نشوند همان یک ذره ها...
    آنوقت است ک شما فقط ب بهانه ای کوچک نیاز دارید، شاید تنها یک جرقه بی ارزش، تا تررررق!!
    منفجر شوید... :happy:
    و امشب برایم جرقه اش خورد...
    با تنها پاک شدن پوشه آهنگ هایم...
    آری! فقط پاک شدن پوشه آهنگ هایم.... شاید بگویید چقدر مسخره...!خب حق دارید... مسخره است...
    اما...
    برای من حکم جرقه را داشت برای منفجر شدن...
    اخطار پر شدن گرفته بودم چند روز پیش...
    اما... نشد...
    نشد تا از انفجارم جلوگیری شود....
    و حالا... قفل تمام این نگفته ها باز شد....
    از اول تابستان و ترس تکرار تابستان قبل...
    از دکترها و آزمایش ها و قرص ها....
    از دعوا های بعدش...
    از دلتنگی هایی ک گاهی میخواست خرخره مان را بگیرد و ما باز هم فرار کردیم....
    از چهره هایی ک اینقدر از دیدنشان فرار کرده ایم، یا نه! اینقدر از دیدنمان فرار کرده اند.... ک دارند از یادمان می روند... :)
    یعنی چهره ماهم از یاد آن ها می رود....؟!
    حتما می رود... شاید هم خیلی وقت است رفته است... حتما رفته است... :shamefullyembarrased:
    وسط همان فرار کردن ها... یکبار..
    داشتم فکر میکردم... یعنی میشود من باز هم ببینمشان.. حتی از دور...
    اصلا من تا آخر عمرم.... دیگر می بینمشان...؟!:happy:
    اگر نبینم...
    اگر دیگر هیچوقت نبینم...
    ....❤:)
    .
    .
    و این درد جدید من...
    عجین با پوست...!
    و اعصابی ک هربار با دیدنش بهم میریزد...
    و اوایل... هر روز اشکمان را در می آورد...
    هر روز... پنهان و آشکار.... اشک..! ❤
    و حالا... فقط گاهی درد... و گاهی بغض.. ❤
    ومن اما، دل بسته ام ب مقدس ترین پناهگاهم....
    همان گنبد طلایی آرامش بخش... ❤
    بروم و آنقدر برایش اشک بریزم و بریزم و بریزم...
    تا بلکه دلم آرام شود.... قرص شود... و حتی برایم بخندد... :)
    .
    .
    و منی ک جان کندم برای خوب شدن....
    و خوب هم شدم... اما!!
    این آن منی نبود ک من میخواستم....
    پس منِ من چ شد...؟! :happy:
    .
    .
    ...........
    (ادامه دارد تا انتهای فرارهایم ب کوچه های علی چپ...!!)






    " فاطمه "
    (00:28، بعد از مدت ها..!! )
     
    кїѦ16، fatemeh.f، zahra.del و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  6. _.Fateme._

    _.Fateme._ مدیر بخش عضو کادر مدیریت

    تاریخ عضویت:
    ‏24/3/16
    ارسال ها:
    12,238
    تشکر شده:
    43,217
    امتیاز دستاورد:
    113
    [​IMG]





    راستش را بخواهید،
    بعد از تمام غر زدن هایم،
    بعد از تمام گله ها و شکایت ها در رابطه های تمام و نیمه تمامَمــــ....
    بعد از مقصر دانستن عالم و آدم برای گرفتن " او " ها از مَن...
    فهمیدم، مقصر اصلی این تمام و نیمه تمام ها،
    تنها منو " او " هاییم..!!
    قبل ترها،
    رُل اصلی قصه منو " او " ها بودیم،
    که مورد ظلم و ناحقیِ همه قرار گرفته بودیم... :)
    و بقیه آدم ها،
    خارج از دایرۀ منو " او "ها،
    ظالمانی بیرحم
    که نقششان تنها ساختن آن تمام ها و نیمه تمام ها بود.

    اما حالا قصه فرق دارد.
    هنوز هم رُل اصلی منو " او " ها هستیم، اما با یک تفاوت!!
    حالا دیگر بقیه هیچ نقشی در این قصه ندارند...هیــــچ.!
    آن ها تنها سیاه لشکرهایی هستند که گه گاهی از صفحۀ قصه ما قدم زنان رد میشوند،
    بدون اینکه تاثیری بر قصه داشته باشند.
    و حالا دیگر میدانم،
    هرچه بر سر این قصه زدیم خودمان زدیم،
    تنها خودمان، منو " او " ها....تنها... :)!!
    فقط یک چیز را هنوز نمیدانم!
    بین منو " او " ها،
    چقدر مَن مقصر بودم چقدر " او " ها...؟!
    مَن بیشتر یا " او " ها....؟!
    شاید هم برابر....
    شاید... :)!






    " فاطمه "
    ( 23:44، حذف فکر های گندیده!! )



     
    кїѦ16، zahra.del، ~•Ɩɳɾเ•~ و 2 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  7. _.Fateme._

    _.Fateme._ مدیر بخش عضو کادر مدیریت

    تاریخ عضویت:
    ‏24/3/16
    ارسال ها:
    12,238
    تشکر شده:
    43,217
    امتیاز دستاورد:
    113
    [​IMG]




    پاییز آمد،
    پاییز آمد اما باران نیاورد....❤️
    بوی ( مِهر )! نیاورد....
    خندیدن ها و دویدن ها و قهقهه زدن ها را هم نیاورد....
    پاییز اما یک چیز را آورد.... باد!!
    پاییز باد
    آورد....خیلی هم باد آورد....
    باد آمد،
    آمدنش به تنهایی بد نبود...اما،
    باد آمد و خیلی چیز هارا با خود بُرد...!!
    باد آمد و برق چشم ها با خود بُرد....
    باد آمد و لبخنـــــ :)ــــدها را با خود بُرد....
    باد آمد و " دوست " ها را با خود بُرد....
    باد آمد و " عزیزِجان " ها را با خود بُرد....
    باد حتی " رَبِّ الرحمن و رحیم " را هم با خود بُرد....
    آری، باد آمد.
    باد آمد و میخواهد " عشق " ها را هم با خود بِبَرد... :)!
    " خوب " ها را هم....
    و حتی " حس " ها را... :)!
    راست میگفتند!
    پاییز فصل رفتن است،
    هرکه بخواهد برود، " پاییز " میرود...!!
    و لَعنَت به پاییزی که میرود و می بَرَد... :)!
    .
    .
    .
    و یک چیز جا افتاد..!!
    پاییز به جز باد، یک چیز دیگر هم با خود آورد...
    اشک، اشک و اشک.... :)))
    اما من خوب میدانم،
    اشک ها مالِ پاییز نیستند!
    این اشک ها،
    ته مانده هایِ تابستان اند.
    انگار خود تابستان مهلتی نیافت برای خالی کردن تمام اشک هایش...
    باقیمانده ها را داد دست پاییز...
    من میدانم،
    این اشک ها، هدیه های تابستانِ پاییزی هستند...
    تابستان جان،
    نمی خواهی تمام شوی...؟!
    پاییز آمده و خودش برایم قصه ها دارد،
    تو تمام شو دیگر....
    من تحمل دو فصل را باهم ندارم...
    تمام شو...
    تمام... :)!






    " فاطمه"
    ( 00:24، نیمه شبی پاییزی با طعم هدیه های تابستان..:)! )
     
    кїѦ16، sh-90، zahra.del و 4 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  8. _.Fateme._

    _.Fateme._ مدیر بخش عضو کادر مدیریت

    تاریخ عضویت:
    ‏24/3/16
    ارسال ها:
    12,238
    تشکر شده:
    43,217
    امتیاز دستاورد:
    113
    [​IMG]




    داشتم تصورت میکردم...
    ساده، آرام، زیبا
    با همان لباس آبے فیروزه اے ...❤
    و آن دامن‌بلند گل‌دار
    اولین لبخندے که زدم، :)
    خدا کنارم نشست... ❤
    دست هایش را زیر چانه اش زد...,
    نگاهم کرد و گفت : ...
    زیباست ها!☺❤





    " حامد_نیازی "


    پ.ن:
    چند روز طولش دادم تا باز بشه ادامه حرفای این عکس و متن....
    اما باز نشد! ☺
    مینویسم تا یادم بمونه هنوزم نگفته ها هستن...
    قفلش که باز شد... میام و مینویسمش...!

    .....❤!




    " فاطمه "
    (22:34، فعلا هیچ..! ✌)
     
    кїѦ16، fatemeh.f، بانوی سکوت و 4 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  9. _.Fateme._

    _.Fateme._ مدیر بخش عضو کادر مدیریت

    تاریخ عضویت:
    ‏24/3/16
    ارسال ها:
    12,238
    تشکر شده:
    43,217
    امتیاز دستاورد:
    113
    ذهن...
    فکر...
    عجیب است... !!
    ذهن...
    عجیبی که توصیفش سخت است... ✌
    و آن هنگام که خلق کرد خداوند مارا...
    دمید از روحش در جسم ما...
    ذهن شکل گرفت...
    ذهنی عجیب...
    به عظمت خودش...
    به عظمت روح خودش...
    همین ذهن...
    میتواند همدم دو کودک در مسیری غروب آلود باشد...
    در راه خانه هایشان...
    پسرکی آرام و دخترکی زیبا... ❤
    دخترک از غروب بگوید...
    از بوته های آن کنار در باد...
    از صدای پرندگان...
    از گلهای گوشه راه...
    ذهن او پر شده از زیبایی مسیری باریک و دراز... ☺
    بگوید و بگوید...
    پسرک اما... سکوت کرده و زل زده است به مسیر و میرود...
    و در انتها...
    مسیرشان جدا...
    دخترک با صدایی هیجان آلود میگوید...
    «دوستش داشتی تصورم را...؟» ツ
    پسرک لبخندی میزند و میگذرد...
    دخترک محو مسیر رفته و سرد او میماند...
    با خود میگوید...
    «چه بی رحم...!»
    او نمیدانست...
    غروب پسرک برق چشمان او بود...
    بوته های زیبای پسر موهای او در باد بود...
    صدای آرام بخش پسر نوای خنده های او در پس توصیف هایش بود...
    و گل های دلربای پسر، چین زیر دامن فیروزه ای رنگ او بود...
    آری...
    عشق...
    به درازای مسیری غروب آلود است...
    به پاکی دل پسرکی آرام...
    به زیبایی چشمان دخترکی زیبا...
    به تلخی لبخند در جواب سوالی بی جواب...
    و...
    به بی رحمی حرف هایی که در دل خواهند مرد...!!
    و عجیب است این ذهن...
    که با عظمتش...
    نخواند شعر خوانده شده در دل پسرک را...

    «کاش میشد که بگویم دل من عاشق توست... ♡
    مرد این کودک دل در دل این فکر محال...☺❤»





    پ.ن:
    من هنوزم هم چیزی ننوشتم....
    این متن مال من نیس...
    شاید آن نیمه دیگر.... ☺!




    " نیم دیگر! "
    (بدون حرف... ❤)



     
    кїѦ16، ندا4444، بانوی سکوت و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  10. _.Fateme._

    _.Fateme._ مدیر بخش عضو کادر مدیریت

    تاریخ عضویت:
    ‏24/3/16
    ارسال ها:
    12,238
    تشکر شده:
    43,217
    امتیاز دستاورد:
    113
    یاد باد آن روزگاران یاد باد.... ❤♡♥♡☺=))!
     
    ندا4444 و ƤƛƬƦƠƝƠ از این پست تشکر کرده اند.