1. در صورتی که برای اولین بار از این سایت بازدید میکنید, لازم است تا راهنمای سایت را مطالعه فرمایید. در صورتی که هنوز عضو نشده اید برای ارسال مطالب , دانلود فایل ها و ...عضو شده و در سایت ثبت نام کنید.با کلیک بر روی ثبت نام در مدت کوتاهی عضو سایت شده و از مطالب و امکانات سایت بهره مند شوید.
  2. هر گونه بحث سیاسی و خلاف قوانین جمهوری اسلامی ایران ممنوع می باشد و به شدت برخورد می شود.
  3. در صورت شکایت از مدیران و ناظران انجمن با کاربر farbod در ارتباط باشید.

چنـ تا منو دوستـ داریـ؟★★

شروع موضوع توسط nafas.5624 ‏14/12/17 در انجمن مطالب جالب و خواندنی

  1. nafas.5624

    nafas.5624 کاربر خودمونی

    تاریخ عضویت:
    ‏21/12/15
    ارسال ها:
    1,022
    تشکر شده:
    4,636
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    پرسیدم: «چند تا منو دوست نداری؟»
    روی یک تیکه از نیمرو نمک پاشید گفت: «چه سوال سختی.»
    گفتم: «به هر حال سوال مهمیه برام.»
    نشسته بودیم تو فضای باز کافه سینما.
    داشتیم صبونه می خوردیم.
    یکم فک کرد و گفت: «هیچی.»
    بلند بلند خندید.
    گفتم: «واقعا؟»
    آب پرتقالمو تا ته سر کشیدم.
    «واقعن هیچی دوستم نداری؟»
    گفت: «نه نه. صبر کن. منظورم اینه که تو جوابِ چند تا منو دوس نداری، هیچی. یعنی خیلی دوستت دارم.»
    گفتم:«نه. اینطور نمیشه، تو گفتی هیچی.»
    گفت: «نه. اون اشتباه شد. هزار تا.»
    شروع کردم به کولی بازی
    گفتم: «یعنی هزار تا منو دوست نداری؟»
    دختر و پسری که میز کناری نشسته بودن
    با تعجب نگامون می کردن
    گفتم: «این واقعن درست نیست. من این حجم از غصه رو نمی تونم تحمل کنم که تو منو هزار تا دوست نداشته باشی.»

    داشت با نوک چنگال با لوبیا قرمزای توی ظرف بازی میکرد
    گفت: «نمی دونم واقعن. خیلی سوال سختیه»
    لپاش گل انداخته بود.
    گفت: «شاید این سوال از اولم غلط بوده ، نباید بهش جواب می دادم.»
    گفتم: «باشه بذار یه جور دیگه بپرسم اینطوری شاید راحت تر باشه برات. چند تا دوستم داری؟»

    لبخند زد.
    چشمامو گرد کردم و گفتم: «هان؟»
    بقیه دختر و پسرا و زنا و مردا هم داشتن مارو نگاه میکردن
    نونِ تُستِ کَره ای رو گاز زدم و بقیشو گذاشتم گوشه بشقاب.
    داشت نگام می کرد.
    با اون چشای سیاه درشت گونه های سرخ و لبای اناریش
    گفت: «هیچی.»
    پرسیدم: «هیچی؟»
    شونشو انداخت بالا
    گفت: «هیچی دوستت ندارم.»
    لب و لوچمو آویزون کردم.
    گفت: «میمیرم برات و این ته همه دوست داشتن هامه.»
    داد کشیدم «هورا.»
    پیش خدمتا داشتن با هم پچ پچ میکردن
    یکیشون اومد جلو و گفت: «قربان. اینطوری مردمو می ترسونید.»
    پرسیدم: «چطوری؟»
    آروم تر گفت: «اینکه دارید با خودتون بلند بلند حرف می زنید.»
    به صندلی روبرویی اشاره کرد.
    خالی بود.
    بشقابِ صبونه گرم
    دست نخورده
    سرد شده بود
    خواستم بپرسم دختری که اینجا روبروی من نشسته بود،کجا رفت که همه چی یادم افتاد.
    هشت سال گذشته بود..
     
    z.moon، B4ᴅ G!ʁг، ѕнαω♥ و 10 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  2. royka

    royka کاربر تازه وارد

    تاریخ عضویت:
    ‏30/12/17
    ارسال ها:
    2
    تشکر شده:
    1
    امتیاز دستاورد:
    3
    جنسیت:
    زن
    وب سایت:
    چقدر زیبا بود ممنونم
     
    Aftbgard∞n از این پست تشکر کرده است.
  3. z.moon

    z.moon کاربر تازه وارد

    تاریخ عضویت:
    ‏8/1/18
    ارسال ها:
    196
    تشکر شده:
    319
    امتیاز دستاورد:
    63
    جنسیت:
    زن
    :154fs232528::empathy3:
    وااااااای خیلی غم انگیز بود اصن بغضم گرفت ادامه ی اینو ندارید شما؟
     
بارگذاری...