1. در صورتی که برای اولین بار از این سایت بازدید میکنید, لازم است تا راهنمای سایت را مطالعه فرمایید. در صورتی که هنوز عضو نشده اید برای ارسال مطالب , دانلود فایل ها و ...عضو شده و در سایت ثبت نام کنید.با کلیک بر روی ثبت نام در مدت کوتاهی عضو سایت شده و از مطالب و امکانات سایت بهره مند شوید.
  2. هر گونه بحث سیاسی و خلاف قوانین جمهوری اسلامی ایران ممنوع می باشد و به شدت برخورد می شود.
  3. در صورت شکایت از مدیران و ناظران انجمن با کاربر farbod در ارتباط باشید.

چرند و پرند

شروع موضوع توسط سايه های بیداری ‏1/1/18 در انجمن گفته گوی ازاد

  1. سايه های بیداری

    سايه های بیداری کاربر تازه وارد

    تاریخ عضویت:
    ‏13/11/17
    ارسال ها:
    250
    تشکر شده:
    1,734
    امتیاز دستاورد:
    93
    چرند و پرند :

    معمولا علاقه ای به کپی و پِیست ( بَدَل سازی و درج ) ندارم و به ندرت اتفاق می افتد که از دیگران کپی و درج کنم .
    اما برخی کپی ها به اجبار است .
    مثلا نمیتوانم غزل حافظ را به اسم خودم ثبت کنم و دو تا پایم را در یک کفش کنم که این غزل از خودم هست .
    در این تاپیک هم ، چنین اجباری برقرار می باشد .
    البته میان مطالب تاپیک ، قطعه هایی نیز محصول « باغ » خودم خواهد بود که حتما زیر مطلب ، قید خواهم نمود .
    و اما موضوع بنیادین تاپیک :
    همانطور که از نام آن پیداست ، برگرفته از زنده یاد « دهخدا » می باشد .
    مضامین اصلی آن از کلام دهخدا خواهد بود .
    و البته احتمالا از بزرگان دیگری در همین راستای کلام .
    امید که مقبول افتد .
     
    _.Fateme._، *ოձհรձ*، دختر مشهدی و 5 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  2. سايه های بیداری

    سايه های بیداری کاربر تازه وارد

    تاریخ عضویت:
    ‏13/11/17
    ارسال ها:
    250
    تشکر شده:
    1,734
    امتیاز دستاورد:
    93
    دیروز سگ حسین دله ، نفس زنان و عرق ریزان ، وارد اداره شد .
    به محض ورود ، بی سلام و علیک ، فوراً گفت :
    فلان کس ! زود زود این مطلب را یادداشت کن که خیلی لازم است .
    گفتم: «رفیق حالا بنشین خستگی بگیر.»
    گفت: «خیلی کار دارم زود باش تا یادم نرفته بنویس که مطلب خیلی مهم است.»
    گفتم: «رفیق مطلب در صندوق اداره به قدریست که اگر روزنامه هفتگی به بلندی عریضه کرمانشاهی ها یومیه هم که بشود باز زیاد می آید.»
    گفت: «این مطلب ربطی به آن ها ندارد، این مطلب خیلی عمده است.»
    ناچار گفتم: «بگو.»


    گفت: «قلم بردار!» قلم برداشتم.
    گفت بنویس: «چند روز قبل.» نوشتم.
    گفت بنویس: «پسر حضرت والا در نزدیک زرگنده (1)»، نوشتم.
    گفت بنویس: «اسب های کالسکه اش در رفتن کندی می کردند.» نوشتم.
    گفت بنویس: «حضرت والا حرصش درآمد.»


    گفتم: «باقیش را شما می گوید یا بنده عرض کنم؟» یک مرتبه متعجب شده چشم هایش را به طرف من دریده گفت: «گمان نمی کنم جناب عالی بدانید تا بفرمایید.»
    گفتم: «حضرت والا حرصش درآمد رولوه (2) را از جیبش درآورده اسب کالسکه اش را کشت.»
    گفت: «عجب!»
    گفتم: «عجب جمال شما.»
    گفت: «مرگ من شما از کی شنیدید.»
    گفتم: «جناب عالی تصور می کنید که فقط خودتان چون رابطه دوستی با بزرگان و رجال و اعیان این شهر دارید از کارها مطلعید، و ما به کلی از هیچ جای دنیا خبر نداریم؟!»
    گفت: «خیر هرگز چنین جسارتی نمی کنم.»


    گفتم: «عرض کردم مطلب در صندوق اداره ما خیلی است، و این مطلب هم پیش آن مطالب قابل درج نیست، گذشته از این که شما خودتان مسبوقید که تمام اروپایی ها هم در این مواقع همین کار را می کنند، یعنی اسب را در صورتی که اسباب مخاطره صاحبش بشود می کشند، دیگر آن که شما می فرمایید حضرت والا حرصش درآمد، شما الحمدلله می دانید که آدم وقتی حرصش دربیاید دیگر دنیا پیش چشمش تیره و تار می شود، خاصه وقتی که از رجال بزرگ مملکت باشد، که دیگر آن وقت قلم مرفوع است (3). برای این که رجال بزرگ وقتی حرصشان درآمد حق دارند هر کار بکنند.


    همان طور که اولیای دولت حرصشان درآمد و بدون محاکمه قاتل بصیر خلوت را کشتند.


    همان طوری که حبیب الله افشار حرصش درآمد و چند روز قبل به امر یکی از اولیا سیف الله خان برادر اسدالله خان سرتیپ قزاقخانه را گلوله پیچ کرد.


    همان طور که نظام السلطنه حرصش درآمد و باآن که پشت قرآن را مهر کرده بود جعفرآقای شکاک را تکه تکه کرد.


    همان طور که آن دو نفر حرصشان درآمد و دو ماه قبل یک نفر ارمنی را پشت یخچال حسن آباد (4) قطعه قطعه کردند.


    همان طور که آدم های عمیدالسلطنه طالش حرصشان درآمد و آن هایی را که در «کرگانه رود» (5) طرفدار مجلس بودند سربریدند.


    همان طور که عثمانی ها به خواهش سفیرکبیرهای ما حرصشان درآمد چهارماه قبل زوار کربلا را شهید کردند و امروز هم اهالی بی کس و بی معین ارومیه را به باد گلوله توپ گرفته اند.


    همان طور که پسر رحیم خان چلبیانلو حرصش درآمد و دویست و پنجاه و دونفر زن و بچه و پیرمرد را در نواحی آذربایجان شقه کرد.


    همان طور که میرغضب ها(6) حرصشان درآمد و درخت های فندق «پارک» تبریز را با خون میرزاآقاخان کرمانی و شیخ احمد روحی و حاج میرزا حسن خان خبیرالملک آبیاری کردند.


    همان طور که یک نفر حکیم حرصش درآمد و مغز سر میرزا محمدعلی خان نوری را با ضرب شش پر(7) از هم پاچید.


    همان طور که اقبال السلطنه در ماکو حرصش درآمد و خون صدها مسلمان را به ناحق ریخت.


    همان طور که دختر معاون الدوله حرصش درآمد و وقتی پدرش را به خراسان بردند به زور گلوله درد خویش را خفه کرد.


    همان طور که مهمان خسرو در «مئر» آذربایجان پشت آن درخت چنار حرصش درآمد و میزبان را که اول شجاع ایران بود پوست کند.


    همان طور که میرزا محمدعلی خان ثریا در مصر و میرزا یوسف خان مستشارالدوله در طهران و حاجی میرزا علی خان امین الدوله در گوشه «لشت نشا»(8) حرصشان درآمد و به قوت دق و سل خودشان را تلف کردند.
    و...


    بله آدم مخصوصاً وقتی که بزرگ و بزرگ زاده باشد حرصش که دربیاید این کارها را می کند، علاوه براین مگر برادر همین حضرت والا وقتی یک ماه قبل در اصفهان مادر خودش را کشت ما هیچ نوشتیم؟ ما آن قدر مطلب برای نوشتن داریم که به این چیزها نمی رسد، گذشته از این ها شما می دانید که پاره ای چیزها مثل پاره ای امراض ارثی است، حسین قلی خان بختیاری را اول افطار به اسم مهمانی زبان روزه کی کشت؟»


    گفت: «بله حق با شما هست.»
    گفتم: «پدر همین حضرت والا نبود؟»
    گفت: «دیگر این طول و تفصیل ها لازم نیست، یک دفعه بگویید: فرمایش شما نگرفت.»
    گفتم: «چه عرض کنم.»
    گفت: «پس به این حساب ما بور شدیم.»
    گفتم: «جسارت است.»


    گفت: «حالا از این مطالب بگذریم راستی خدا این ظلم ها را برمی دارد؟ خدا از این خون های ناحق می گذرد؟»
    گفتم: «رفیق ما درویش ها یک شعر داریم.»
    گفت: «بگو.»
    گفتم: «این جهان کوه است و فعل ما ندا بازگردد این نداها را صدا»(9)
    گفت: «مقصودت از این حرف ها چه چیز است؟»
    گفتم: «مقصودم این است تو که اسمت را سگ حسن دله گذاشته ای و ادعا می کنی که از دنیا و عالم خبرداری عصر شنبه 21 چرا در بهارستان نبودی؟»
    گفت: «بودم.»
    گفتم: «بگو تو بمیری.»
    گفت: «تو بمیری.»
    گفتم: «خودت بمیری.»
    گفت: «به! تو که باز این شوخی هات را داری.»
    گفتم: «رفیق عیب ندارد دنیا دو روز است.»


    پانویس ها:


    1. زرگنده، محلی میان قلهک و تجریش در شمال طهران.
    2. رولوه (revolver) لغت فرانسه است به معنی نوعی سلاح کمری. ششلول. هفتیر. طپانچه. پیشتاب.
    3. مرفوع بودن قلم، مرفوع القلم بودن. قلم و تکلیف برداشته بودن.
    4. حسن آباد، آبادی واقع در غرب طهران قدیم که امروز داخل شهر و مابین باغ شاه و میدان توپخانه واقع است.
    5. کرگانه رود، از دهستان های بخش طوالش، در مغرب دریای خزر، میان انزلی و آستارا.
    6. میرغضب، جلاد. دژخیم. مأمور کشتن یا قطع عضو کردن افراد در دربار حکام و امرا.
    7. شش پر، نوعی چماق شش پهلو با چوبی سخت.
    8. لشت نشا، از بخش های رشت و در شمال شرقی آن. مرکزش شهر جور است.
    9. صدا، بازگشت آواز. پژواک. انعکاس صوت
     
    _.Fateme._، *ოձհรձ*، دختر مشهدی و 6 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  3. سايه های بیداری

    سايه های بیداری کاربر تازه وارد

    تاریخ عضویت:
    ‏13/11/17
    ارسال ها:
    250
    تشکر شده:
    1,734
    امتیاز دستاورد:
    93
    شخصی به دارالحکومه رفت
    گفت : پولی به شخصی قرض داده ام و او پس نمیدهد

    گفتند : شاهد داری ؟
    گفت : خدا

    گفتند : کسی را معرفی کن که قاضی شهر هم او را بشناسد .

    عبید زاکانی
     
    انرژی مثبت، ^^♥، _.Fateme._ و 6 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  4. سايه های بیداری

    سايه های بیداری کاربر تازه وارد

    تاریخ عضویت:
    ‏13/11/17
    ارسال ها:
    250
    تشکر شده:
    1,734
    امتیاز دستاورد:
    93

    دسته جارو

    آبدارخانۀ تحریریه با مش حسن آبدارچی گپ و گفتی داشتیم که
    خبرچین سروش از لای در سرک کشید و گفت : میرزا ! یه نفر توی اتاقت منتظرت هست .
    گفتم : کیه ؟ گفت : من چه بدانم . پاشو برو خودت ببین .
    گفتم : تو چطور خبرچینی هستی که نمیدونی کیه ؟
    ابرو گره کرد و گفت : لااله الله . میرزا به خاطر ریش سفیدت احترام میگذارم .
    من خبرنگارم نه خبرچین .
    گفتم : آره ارواح عمه ات !
    بابا بزرگت با اون دبدبه و کبکبه در دولت سرایش یک نگار هم توی آستین نداشت . تو که جای خود داری .

    از در اتاق که وارد شدم ،
    دیدم رخساره خانم همسر مرحوم عباس کلوچه روی صندلی نشسته .
    پیرزن تا مرا دید همۀ وزنش را روی عصایش گذاشت
    تا بتواند به احترام من از جا بلند شود .
    خیز برداشتم و دست بر شانه اش گذاشتم و گفتم
    خجالتم نده رخساره خانم . بفرمائید بنشینید لطفا .

    پشت میز روی صندلی لم دادم و از احوالاتش پرسیدم و از پسرش جواد نعره .
    پیرزن آهی کشید و گفت : دست روی دلم نگذار که خون است .
    جواد سالی شش ماه حبس است و شش ماه ور دل من .
    راستش برای تظلم پیش شما آمدم .
    آخه مش عباس تا زنده بود میگفت : میرزا اگر نباشد همۀ اهالی این محل ول معطلند .
    راست هم میگفت خدابیامرز . خلاصه کنم میرزا .
    امروز صبح رفتم از این قصابی سر خیابان که اسمش را گذاشته سوپر گوشت طرلان ،
    کمی گوشت و ماهی بگیرم . اصغر گودزیلا دستش بند بود .
    به شاگردش غلام خوش چشم اشاره کرد که حاج خانم را راه بنداز .
    غلام جارو توی دستش بود و داشت مغازه را جارو میکرد .
    جارور را گوشۀ مغازه پشت در گذاشت و مقداری گوشت برایم کشید .
    بعد دو تا ماهی برداشت که برایم پاک کند .
    من اعتراض کردم که
    غلام تو باید دستهایت را می شستی بعد دست به گوشت و ماهی میزدی .
    آخه ننه ! من این گوشت و ماهی را برای سگ و گربه نمیبرم که .
    ناسلامتی میخام اینها را بخورم . میرزا چشمت روز بد نبیند .
    این غلام خوش چشم چنان قشقرقی به پا کرد که نگو و نپرس .

    گفتم : آخه حرف حسابش چی بود . شما که بیراه نگفتید .

    گفت : دو تا پایش را توی یک کفش کرده بود که دسته جارو تمیز است
    و من بیخودی پا توی کفشش کردم و بهش توهین نمودم .
    هر چی من برایش آیه نازل کردم که دسته جارو نمیتونه تمیز باشه
    و نباید با دستهای کثیف به گوشت و ماهی دست میزد ، توی کتش نرفت که نرفت .
    آخر سر هم با کلی فحش و بد و بیراه مرا از مغازه پرتم کرد بیرون .
    میرزا ! اینکه برای یه حرف حق این همه فحش شنیدم بماند .
    میترسم این حرف و حدیث به گوش جواد برسه و خون به پا بکنه .
    تو رو خدا یه کاری بکن .

    انگشت تفکر به چانه نهادم و در اندیشه که چه کنم .
    که یهو در باز شد و خبر چین سروش کله اش را از لای در داخل اتاق نمود و گفت :
    میرزا پاشو بیا که اون پایین قیامت به پاست . گفتم : چی شده مگه ؟
    گفت پاشو بیا خودت ببین . جواد نعره زده توی قصابی اصغر گودزیلا .
    ساطور اصغر را گرفته و زده سه انگشتش را قطع کرده .
    بعد دسته جارو را از ماتحت غلام خوش چشم زده ، بیست سانت از دهانش زده بیرون .
    یه سر دسته جارو توی شلوار غلام گیره .
    یه سر دیگه اش عین بیرق یزید از دهانش زده بیرون . غلام بیهوش کف مغازه افتاده .
    اصغر گودزیلا هم انگشتهای بریده اش را توی دستش گرفته عین بچه ها لابه میکند
    و از همه بدتر جواد نعره ،
    نعره میزند که : مادر منو با اردنگی از مغازه بیرون میکنید بی شرفها ؟

    رخساره خانم غش کرد افتاد کف اتاق

    و من در این فکر که : دسته جارو دیگه واقعا کثیف شد .

    دوشنبه دوم بهمن 96
     
    دختر مشهدی، انرژی مثبت، ^^♥ و 3 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  5. سايه های بیداری

    سايه های بیداری کاربر تازه وارد

    تاریخ عضویت:
    ‏13/11/17
    ارسال ها:
    250
    تشکر شده:
    1,734
    امتیاز دستاورد:
    93
    عابر بانک
    خواهرم از بیمارستان زنگ زد : فوری 200 هزار تومن بزن به کارتم .
    خودم را به اولین عابر بانک رساندم .
    پنج شش نفری توی صف بود . منم رفتم توی صف .
    خانم اولی کارش تمام شد .
    خانم مسن پشت سری
    پنجاه شصت تا قبض آب و برق از کیفش بیرون کشید .
    یا خدا !! اینو کجای دلم بذارم ؟
    یه ربعی چند تایی زده نزده ،
    خانم جوان پشت سرش گفت : مادر زود باش .
    اینهمه قبض را باید ساعت خلوت می آوردی . مردم کار دارند .
    یکی دو تا دیگه زد و چند تا نفرین نثار خانم جوان کرد و
    بقیه قبضها را مچاله کرد توی کیفش رفت .
    نوبت به اون خانم جوان رسید .
    یه بار کارتش را زد توی دستگاه .
    دستگاه کارت را استفراغ کرد بیرون .
    دوباره از نو زد . بازم جواب نداد .
    پشت سرش یه آقایی هم قد زرافه ایستاده بود .
    گفت : خانم این دفعه رمزت را اشتباه زدی .
    دختر جوان برگشت یه نگاهی بهش کرد و گفت : آهای بوقلمون !
    پسره گفت بله ! خندم گرفت . واقعا چقدر شبیه بوقلمون بود ؟
    دختره گفت : زرافۀ احمق ! طوری که تو توی صف منو بغل کردی
    معلومه که باید رمزم را حفظ بشی . گم شو عقب وایستا .


    نتیجۀ اخلاقی : اگر یه خانمی را توی صف عابر بانک بغل کردی ،
    به رمزش کاری نداشته باش .
    چهارشنبه 4 بهمن 96
     
    دختر مشهدی، انرژی مثبت، sh-90 و 3 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  6. سايه های بیداری

    سايه های بیداری کاربر تازه وارد

    تاریخ عضویت:
    ‏13/11/17
    ارسال ها:
    250
    تشکر شده:
    1,734
    امتیاز دستاورد:
    93


    پارادوکس


    دخترم میگوید :
    بابا این همسایۀ بغل دستی را دیدی ؟
    صورتش را که نگاه میکنم ،
    می بینم پدر سوخته باز هم از آن نیشخندهای مخصوص به چهره دارد که هزار معنی میدهد .
    با خود می اندیشم : این بچه با این سن و سال کمی که دارد ،
    چرا اینقدر باهوش و زیرک و معناگراست ؟
    اونور مساوی را فوری پیدا میکنم . خب معلومه ! به مادرش رفته .
    اگر به من رفته بود که الان یک خنگ تمام عیار بود .


    میگویم : بله دیدم عزیزم . چطور ؟
    میگوید : میدانی کدام را میگویم ؟
    میگویم : حتما همانکه « ماکسیما » دارد ؟
    با همان نیشخند معنادار میگوید : آفرین بابای انشتین خودم .
    بعدش هم می پرد می نشیند توی بغلم ،
    دو تا دستش را میکند لای ریش انبوهم و شروع میکند به بازی کردن با ریشم
    و زیر چشمی هم نیم نگاهی به من دارد ، تا عکس العمل مرا ببیند .
    میگویم : خب ! داشتی میگفتی


    میگوید : آها ! این همسایه بغلی که ماکسیما دارد
    و از اون بیپ بیپ ها هم دارد که توی ماشینش مینشیند و میزند و درِ پارکینگ باز میشود ؟
    میگویم : خب !
    میگوید : خانمش را هم دیدی ؟
    میگویم : بله عزیزم . چطور ؟ چیزی بهت گفته ؟
    میگوید : نه بابا جون . فقط اینها یه جورایی پارادوکس دارند .
    انگار که برق سه فاز گرفته باشد ،
    چنان به هوا می پرم که دخترم برای اینکه از توی بغلم با سر به زمین نخورد ،
    ریشم را چنان سفت و محکم میگیرد که نیمی از ریش وامانده ام در مشتش جا خوش میکند .
    و وقتی نگاهش به انبوه ریش کنده شدۀ من توی مشتش می افتد ،
    با تعجب میگوید : وا ! بابا ریشت پوسیده که ...
    خنده امانم نمیدهد .
    از خنده که فارغ میشوم ،
    میگویم : اولا به من بگو ببینم این پارادوکس را از کجا یاد گرفتی ؟
    دوما بفرمائید ببینم این همسایه چرا پارادوکس دارد ؟
    میگوید : بماند که از کجا یاد گرفتم .
    نگاه شیطنت آمیزی نیز به مادرش میکند .
    بعد اضافه میکند : آخه این آقاهه که با ماکسیما و بیپ بیپ می آید و می رود ، خب ؟ میگویم : خب
    میگوید : خانمش از این شلیطه های ایلاتیها و روستاییها می پوشد
    و میرود نان لواش میخرد و موقع برگشتن ،
    نان را روی سرش میگذارد و دستهایش را نیز رها میکند ،
    مثل همان خانمهایی که توی روستاها کوزۀ آب روی سرشان میگذارند
    و آب از چشمه می برند . تازه ! خود آقاهه کت و شلوار می پوشد و کراوات میزند .
    اما اون روز درب پارکینگ با بیپ بیپ باز نشد ،
    از ماشین پیاده شد که برود دستی باز کند ، توی چالۀ دم درشان پر از آب و گِل بود ،
    اونوقت با اون کفشهای واکس خورده ، عین گوسفند رفت توی اون چالۀ پر از گِل و لای .
    آهان راستی ، گفتم گوسفند ، الان یادم آمد . یک گوسفند هم بستند اون گوشۀ حیاطشان .
    زنش هر روز درِ خانۀ ما و سایر همسایه ها را میزند و میپرسد :
    آشغال سبزی و پوست هندوانه دارید ؟ و یه چیز دیگه بابا ! اینقدر باحاله !
    چند تا مرغ و خروس هم توی حیاط دارند .
    هر روز صبح خانمه میره تخم مرغها را جمع میکنه . اصلا یه وضعیه بابا .
    من که از پنجره نگاه میکنم ، حس میکنم توی کانزاس زندگی میکنیم .
    الان مدتهاست که رفتار این آقا و خانم را رهگیری میکنم ،
    تا اینکه یکی دو روز پیش به این نتیجه رسیدم که اینها مبتلا به مرض پارادوکس هستند .


    میگویم : عزیز دلم !
    هر کسی در انتخاب مدل و نوع لباسش آزاد است
    و می تواند هر طور که دلش می خواهد بپوشد .
    و این نباید مورد تعجب شما قرار بگیرد .
    اون خانم دوست دارد لباس محلی خودش را بپوشد . این که ایرادی ندارد .
    میگوید : دِ بابا جون برای همین میگویم پارادوکس دارند .
    اون روز یکی از همسایه ها از خانمه میپرسه شما اهل کدام روستا هستید ؟
    خانمه سگرمه هاش را گره زد و گفت : وا !!! مگه ما روستایی هستیم ؟
    منزل پدری من جردن هستش . خونۀ بابا بزرگم هم توی زعفرانیه هست .
    من توی همون خونۀ زعفرانیه به دنیا آمدم .
    آخه بابا مگه لباس محلی زعفرانیه شلیطه هستش ؟
    این پارادوکسه دیگه .
    تازه ! خود آقاهه هر شب که میخاد زباله ها را ببره بذاره سر کوچه ،
    با یه رکابی و شلوار خانواده میاد بیرون .
    میپرسم شلوار خانواده چیه دیگه بچه ؟
    میگوید : از همانها که یه سالن کنفرانس با مستمعین و میز و صندلی و تریبون و سخنران توش جا میشه .
    میگویم این چرندیات را از کجا یاد گرفتی ؟
    بی معطلی میگوید : از شما دیگه بابا جونم .
    میگویم : چطور هر چی چرت و پرته ، از من یاد گرفتی ؛
    اما هر چی سخن نغز از مادرت ؟

    پنجشنبه 5 بهمن 96
     
    دختر مشهدی، _.Fateme._، انرژی مثبت و 2 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
بارگذاری...