1. در صورتی که برای اولین بار از این سایت بازدید میکنید, لازم است تا راهنمای سایت را مطالعه فرمایید. در صورتی که هنوز عضو نشده اید برای ارسال مطالب , دانلود فایل ها و ...عضو شده و در سایت ثبت نام کنید.با کلیک بر روی ثبت نام در مدت کوتاهی عضو سایت شده و از مطالب و امکانات سایت بهره مند شوید.
  2. هر گونه بحث سیاسی و خلاف قوانین جمهوری اسلامی ایران ممنوع می باشد و به شدت برخورد می شود.
  3. در صورت شکایت از مدیران و ناظران انجمن با کاربر farbod در ارتباط باشید.

چادری شدم....

شروع موضوع توسط sama0 ‏18/7/16 در انجمن مطالب جالب و خواندنی

  1. sama0

    sama0 کاربر خودمونی

    تاریخ عضویت:
    ‏13/7/16
    ارسال ها:
    1,572
    تشکر شده:
    5,496
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    شغل:
    فعلا درس میخونم
    محل سکونت:
    زیر سایه خدا
    سلام دوستان امیدوارم این داستان ها براتون جالب باشه نظر یادتون نره...........:thumbsup:;)
     
    _هیڇــ_، بانوي آرامش، _.Fateme._ و 4 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  2. sama0

    sama0 کاربر خودمونی

    تاریخ عضویت:
    ‏13/7/16
    ارسال ها:
    1,572
    تشکر شده:
    5,496
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    شغل:
    فعلا درس میخونم
    محل سکونت:
    زیر سایه خدا
    داستان چادری شدن من و خواهرم





    من و خواهرم از دو راه مختلف با حجاب شدیم خانواده ی من 5 نفره هستن. مادر و پدر و دو تا خواهر بزرگتر. تو فامیل ما خانم ها جلو نامحرم روسری نمیذارن. آستین کوتاه می پوشن ولی لباس هاشون گشاد و پوشیده است. آرایش مارایش هم زیاد نداریم. خواهر وسطیم همین جوری الکی بدون این که خوشش بیاد نود و نهمین رشته در انتخاب رشته دانشگاهیش رو زد علوم قرآنی و قبول شد! بعدش به خاطر درس هایی که خونده بود یهو عاشق چادر شد و چادری شد. هم بیرون از خونه و هم توی خونه جلوی پسر عمو و پسر دایی و ... . مادرم خیلی اذیتش کرد.

    همه جز من مسخرش می کردن. مادرم تو مهمونی ها سعی می کرد با جیغ و داد چادر دخترش رو برداره اما موفق نمی شد. اما خواهرم چادرش رو برنداشت و همین جوری ازدواج کرد و الان دیگه تقریبا چادری بودن اون جا افتاده.

    اما برگردیم عقب تر:

    چند وقتی بود خدا خیلی بهم معجزه نشون می داد. همش اتفاق های باور نکردنی و خیلی شیرین برام اتفاق می افتاد و من معتقد بودم این فقط و فقط کار خداست. اون موقع من حتی نماز هم نمی خوندم. یه روز به خودم گفتم خدا این قدر بهت لطف کرده؛ تو نمی خوای جبران کنی و از خجالتش در بیای؟

    به خودم گفتم هر کس برات کاری کنه سه برابر براش انجام می دی حالا نمی خوای برای خدا جبران کنی؟ بعد تصمیم گرفتم لطف خدا رو جبران کنم. گفتم چی کار کنم؟ گفتم باید یکی از فرمان های خدا رو که خیلی انجامش برام سخته رو انجام بدم. این جوری اطاعتش رو کردم و بهش ثابت کردم که از لطف هاش ممنونم. گفتم نماز بخونم؟ دروغ نگم؟ بعد گفتم نه این ها زیاد سخت نیست. سخت ترین چیز این هست که حجاب داشته باشم.

    منم مثل هر دختر دیگه ای دوست داشتم خوشگل باشم و لباسی که می پوشم زیبام کنه. صورتم کوچیک بود و وقتی روسریم و جلو می دادم از ریخت خودم حالم به هم می خورد. خیلی زشت می شدم. اون موقع ها کلاه زیر مقنعه مد شده بود. رفتم کلاه زیر مقنعه خریدم. وقتی می رفتم دانشگاه می ذاشتم. مادرم فکر می کرد من برای این که مد شده این کار و می کنم. بهم می گفت بچه قرتی!

    خلاصه این که من فقط موقع رفتن به دانشگاه این کار رو می کردم که مقنعه سرم بود. اما با روسری این کار رو نمی کردم. چون می دیدم می تونم مو هام رو بپوشونم اما گردنم بیرون می مونه و فکر می کردم مسخره می شه. من هیچ الگویی نداشتم. برای همین چند سال طول کشید تا فهمیدم که می تونم گیره بزنم. الان دیگه مقنعه حجاب بیرون اومده گاهی از اون زیر شال استفاده می کنم. ( تو پرانتز بگم اون روز ها حتی از نگاه بقال هم خجالت می کشیدم و می گفتم الان بقالمون تو دلش می گه این چرا یهو مومن شد. وقتی تو خیابون با حجاب می رفتم حس می کردم همه دارن بهم نگاه می کنن و البته توی دانشگاه از از دست دادن دوستام واهمه داشتم. )

    برای این که خانواده و فامیل بهم گیر ندن یه بار با حجاب کامل می رفتم بیرون و یه بار بد حجاب. تا این که عادت کردن و یواش یواش تعداد دفعاتی که به با حجاب کامل می رفتم بیرون رو به صد در صد رسوندم. حالا مونده بود رعایت حجاب توی خونه جلوی نامحرم. اما مادرم من رو قسم می داد که مثل خواهرم حزب اللهی نشم. چندین سال طول کشید تا فهمیدم چی کار کنم. این آخری ها دیگه وقتی جلوی فک و فامیل بی روسری می موندم آتیش رو تو گردنم و مو هام حس می کردم.

    گفتم چی کار کنم؟ اگر روسری بذارم بیچارم می کنن. نمی شه یه بار روسری بذارم یه بار نذارم. این روش دیگه این جا جواب نمی ده. رفتم از این دستمال گردن ها گرفتم و گذاشتم روی سرم. عرضش کوتاه بود اما طولش بلند. بردم پشت سرم و یه پیچ دادم و دنبالش رو انداختم جلو و بعد پشت موهام رو که بی حجاب مونده بود از اون گیره هایی که بعضی ها زیر روسری می ذارن زدم. گیره ای که دورش یه عالمه پارچه هست و این جوری کل قسمتی که بی حجاب مونده بود رو پوشوند.

    الان چند هفته هست که این جوری جلوی نامحرم ها می مونم و همه فهمیدن که به خاطر رعایت حجابه. غرغر می کنن اما زیاد گیر نمی دن چون هنوز گردنم باز می مونه و یه جورایی تیپ زدن به حساب میاد. ولی من الان دارم لهله می زنم که پس کی می تونم یه روسری کامل بذارم جلو نامحرم. حدود 6 سال این روند طول کشید. این قدر طولش دادم تا کسی بهم پرخاش نکنه. کم کم عادتشون می دادم و بعد یه تغییر کوچیک تو ظاهرم می دادم. از این روند راضیم هرچند خیلی طولانی بود اما مشکلات خواهرم رو پشت سر نذاشتم.

    ضمنا من عاشق چادر گذاشتن تو خیابون هستم. چادر مشکی ساده. نه از نوع ملی یا عربیش. ساده ی ساده. شاید تا شوهر نکنم نتونم چادری بشم. می خوام چادری شدنم رو بندازم گردن اون بنده خدا! چاره ی دیگه ای فعلا به ذهنم نمی رسه. نمی خوام مادرم رو آزار بدم خیلی سر خواهرم عذاب کشید. مادرمه. عاشقشم. حالا وقتی می بینم یه سری از پسرا و گاها دخترای چادری به بد حجاب ها می گن که این ها فقط به خاطر این که خودشون رو به پسرا نشون بدن بد حجابن و بهشون می گن بی عفت بی حیا غصه ام می گیره.

    اون ها نمی فهمن و هرچه قدر بهشون بگی هم نمی فهمن که خیلی از بد حجاب ها به خاطر این بد حجابن که از خانوادشون می ترسن. از از دست دادن دوست هاشون می ترسن و شاید اصلا بلد نباشن روسریشون رو جمع کنن و یا این که تا به حال چنین تجربه ای نداشتن تا بعد ببینن دلشون می خواد یا نه. به خاطر این که جلوی خانم های دیگه کم نیارن این جوری می پوشن. می ترسن طرد بشن یا مسخره بشن اگر این طور نپوشن. و فقط درصدی از اون ها به خاطر پیدا کردن شوهر و دوست پسر این طور می پوشن. من خودم دخترای زیادی می شناسم که حجاب کامل ندارن اما از دوست پسر متنفرن واتفاقات خیلی هم با حیا هستن. پس این تفکر به اصطلاح مومن ها غلطه.با تبلیغ حجاب هیچ کس با حجاب نشده. هر چی بوده از عشق به خدا و عشق به بندگی او شروع شده.

    ( راستی من الان نماز هم می خونم. جریان نماز خون شدنم خیلی قشنگه. پر از جا پاهای خدا است. )
     
    _هیڇــ_، nafas.5624، _.Fateme._ و 3 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  3. sama0

    sama0 کاربر خودمونی

    تاریخ عضویت:
    ‏13/7/16
    ارسال ها:
    1,572
    تشکر شده:
    5,496
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    شغل:
    فعلا درس میخونم
    محل سکونت:
    زیر سایه خدا
    دوست خوب
    سلام
    این خاطره برای من خیلی زیبا و دوست داشتنیه امیدوارم برای شما هم همین طور باشه فقط چون نمیدونم افرادی که در آن نقش داشتند راضی هستند ازشون نام برده بشه یا نه با اجازه تون اسامی شونو تغییر دادم.
    یازده سالم بود که یکی از دوستانم به نام زهرا با یک پسر دوست شد، برای همین زیاد ازش خوشم نمی آمد اما به خاطر نسبت فامیلی ای هم که داشتیم به هر حال با او همراه بودم. او روز به روز بدتر می شد تا اینکه هانیه، دوست مشترکمان که از ما بزرگتر بود و خیلی دختر خوب و مومن و مهربانی بود گفت: نمی توانم سقوط هر روزه ی زهرا رو شاهد باشم و هیچ کاری نکنم.
    از اون به بعد هانیه خودش رو وقف زهرا کرد کم کم ارتباطش با او صمیمی تر شد طوری که هر جا می رفت زهرا را با خودش می برد هیچ وقت نفهمیدیم چه شد که یک روز زهرا به مسجد آمد و در طول مراسم به من گفت می خواهم از محرم چادر سرم کنم
    من خیلی تعجب کردم، بعدش شنیدم ارتباطش رو با اون پسر هم کامل قطع کرده با این حال باورم نمی شد که او چادری بشه.
    ماه محرم که رسید زهرا هم چادر گذاشت ، کم کم تغییر کرد و بعد از مدتی زهرا اصلا اون آدم قبلی نبود.
    چند سال گذشت توی زندگی من اتفاقی افتاد که باعث شد شدیدا افسرده شوم ، پدرم از زهرا خواست تا بیشتر با من بگرده و حواسش به من باشه زهرا هم همیشه جویای احوالم بود چشم باز کردم و دیدم او برای من شده مثل آن وقتهای هانیه . دلسوزی ها و محبت خالصانه ی او باعث شد خیلی با هم راحت باشیم مثل دو تا خواهر، اونقدر صمیمی شدیم که من یک روز خیلی راحت برگشتم و به او گفتم: زهرا باور می کنی من قبلا خیلی ازت بدم می اومد اما حالا خیلی دوستت دارم انگار اون زهرای قبلی مرده و تو یک زهرای دوباره متولد شده ای.
    یک روز یک چیزی را کشف کردم و هیجان زده گفتم:: زهرا یادته کوچیک بودی مریض شدی جوری که نزدیک بود بمیری و عموت بهت خون داد. (عموی زهرا چند روز بعد از آن جریان شهید شد) حتم داشته باش خون یک شهید توی رگهات جاری هست که تو اینقدر عوض شدی اینقدر با خدا شدی...
    آخه من می دیدم که او چقدر تحسین برانگیز شده بود، زهرا هرگز با هیچ نامحرمی صحبت نمی کرد مگر اینکه واقعا ضرورت ایجاب می کرد ، او واقعا به نماز اهمیت می داد حتی یک بار که با هم بیرون بودیم و به دلیلی چند دقیقه از اذان گذشته بود و ما در محیط و شرایطی نبودیم که نماز بخوانیم با چشم های خودم دیدم همان زهرای آرام و دوست داشتنی چقدر بی تاب و ناراحت است، اشک هایش آرام و بی صدا جاری بود و تا تکبیر نماز را نگفت آرام نشد...
    ایمان او واقعی بود و در تمام زندگیش متجلی شده بود در اخلاق و رفتار و ظاهر و باطنش برای همین خیلی خواستگار داشت آخرش هم با یک انسان خوش قلب و با ایمان ازدواج کرد که همه آرزو داشتند چنین دامادی نصیبشون بشه.
    یک مساله ی بسیار زیبا و در عین حال عجیب در زندگی مشترک او محبت عجیب و فوق العاده او و همسرش نسبت به هم هست، همه ی زوج ها نسبت به هم محبت دارند و این هدیه ی خداوند است اما من هیچ کسی را مثل این دو ندیده ام که این محبت در آنها رو به روز رشد کند گاهی فکر می کنم این محبت شدید به خاطر شدت اهمیت دادن آن دو به ارتباطشان با نامحرم هاست خیلی مواظبند که هیچ احساس غیر حلالی هرچند کوتاه نسبت به هیچ نامحرمی به دلشان راه پیدا نکند؛ نگاه ها، لبخندها، شوخی ها و خودمانی بودن هایی که ما ساده می گیریم و برایمان عادی شده برای آنها وجود ندارد و اصلا هم برایشان مهم نیست کسی آنها را خشک یا سخت گیر بداند.
    آن دو را که می بینم خیلی برای چادرم خدا رو شکر می کنم و می فهمم که باید بیشتر در رفتار و کردارم دقت داشته باشم تا آنچه حلال به دست می آید را با حرام هدر ندهم چون یقین دارم خدا این نعمت ها را برای همه ی بندگانش پسندیده و این ما هستیم که آن را با بی دقتی ها و غفلت ها و عدم اعتماد به دستورالعملهای دین از دست می دهیم وگرنه وعده های زیبای خدا در همین دنیا هم برای بنده های پاک و راستینش بهشت می سازد، بهشتی که دیگران همه جا آن را جستجو می کنند اما بوی آن را نیز استشمام نمی کنند
     
    _هیڇــ_، _.Fateme._، __dummy و 2 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  4. sama0

    sama0 کاربر خودمونی

    تاریخ عضویت:
    ‏13/7/16
    ارسال ها:
    1,572
    تشکر شده:
    5,496
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    شغل:
    فعلا درس میخونم
    محل سکونت:
    زیر سایه خدا
    عشق به امام حسین مرا چادری کرد

    با خودم فکر کردم که از کجا شروع کنم و چی بگم ؟... چیزای آشفته ای یادم می اومد چون به قول خودم مغزم کاملا ریسِت شده! به هر حال سعی خودمو می کنم که بدانند هنوز هم هدایت هست با همون قوت!با حجاب میونه خوبی نداشتم ولی بی حیا نبودم شاید همین حیا کمکم کرد نمی دونم...انگار لج داشتم با خودم که حتما موهام بیرون باشه و آستینام بالا ولی از مانتوی تنگ و بی بند و باری بدم میومد . اگر مجبور می شدم یکم موهامو بپوشونم فوری عصبی می شدم .
    تا سال دوم دبیرستان این لج بازیهامو داشتم و با توصیه های افراد خانواده و فامیل که مذهبی اند هم کوتاه نمی اومدم دیگه یه جورایی همه بی خیال اصلاح من شده بودن !...
    نمی دونم دقیقا به خاطر چی بود ولی فکر کنم توصیه یه دوست باعث شد حجابو امتحان کنم بدون دید قبلی . منم گفتم امتحان که ضرر نداره بعد موهامو که همیشه تو صورتم بود جمع کردم و این مرحله اول بود بقیه اش برام خیلی سخت بود تا همون جا هم قید خیلی چیزا رو زده بودم که برام ممکن نبود...تا کم کم بوی محرم اومد .منم مثل خیلی ها تو محرم حال وهوام عوض می شد ولی اون سال فرق داشت .دیگه حال و هوا نبود عشق بود و عنایت ارباب .
    یه روز خونه خالم رفته بودیم و می خواستیم دسته جمعی بریم خونه مادر بزرگم من مانتوم خوب نبود. دختر خالم گفت:می خوای چادر بهت بدم؟ با شوخی گفتم بده .چادر رو سر کردم همه حضار مبهوت نگام می کردن .خودم می خندیدم .خلاصه شوخی شوخی رفتیم بیرون.
    یه لحظه به خودم اومدم گفتم :نگا کن!چقدر خوبه من همه رو می بینم ولی کسی منو نمی بینه! این جمله رو قشنگ یادمه که گفتم:وای چقدر راحتم احساس امنیت می کنم. و از اون به بعد به جز مدرسه همه جا چادر سر کردم.
    راستش تو مدرسه می ترسیدم سر کنم و دوستام باهام مثل قبل رفتار نکنن. ولی از وقتی اون سال تحصیلی تموم شد تا الآن به لطف و توفیق خداوند و توجهات ائمه خصوصا امام زمان عجل الله و حضرت زهرا سلام الله علیها در حضور هیچ نامحرمی بدون چادر نبوده ام و امید وارم بعد از این هم چنین باشم و به رفتارم هم چادر عفت بپوشانم.
     
    _هیڇــ_، _.Fateme._، rainy princes و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  5. sama0

    sama0 کاربر خودمونی

    تاریخ عضویت:
    ‏13/7/16
    ارسال ها:
    1,572
    تشکر شده:
    5,496
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    شغل:
    فعلا درس میخونم
    محل سکونت:
    زیر سایه خدا
    یک بار خلوت با خدا مرا عاشق چادر کرد

    این خاطره که براتون می فرستم مربوط به چادری شدن یه خانوم خیلی مومن از اقوام ماست یکی از همون کسانی که نقش خیلی مهمی تو چادری شدن من داشتند...

    یه روز که خونه ایشون بودیم خیلی کنجکاو شدم تا ماجرای چادری شدنشون رو بدونم و ایشون هم با صبر و حوصله برام تعریف کردند:

    من یه دختر15ساله بودم که تو یه خانواده مذهبی زندگی می کردم اما طرز پوششم اصلا مطابق با خانواده مون نبود و همیشه در حالی بیرون می رفتم که موهام بیرون بود و لباسم هم مناسب نبود ...

    چند وقتی گذشت و من درگیر بحث حجاب شدم ، از همون اول یه حس خاص داشتم نسبت به چادر...

    یه شب صبر کردم تا همه رفتن بخوابن...

    سجاده ام رو انداختم وسط اتاقم و چادر نمازم رو سرم کردم سجاده ام رو پر از گل های محمدی کردم و نشستم وسط گلها...

    من اونشب عاشق خدا شدم و یه قول وقرار هائی با خدا گذاشتم یکی از این قول وقرارها این بود که چادری بشم....

    اطرافیان من حتی انتظار محجبه شدن منو هم نداشتن چه برسه به چادری شدن...

    هیچ وقت دلم نمیخواد روزای قبل از چادری شدنم رو به یاد بیارم چون از خدا خجالت میکشم...

    مهمتر از اون ,اونشب از خدا خواستم علاوه بر اینکه حجابم فاطمی باشه اخلاق فاطمی هم به من بده...

    ***

    این خانم که الان 30 سالشونه توی فامیل به اسوه صبر و شکیبائی معروفه

    انقدر رفتارشون عالیه که دید و نگاه خیلی ها رو نسبت به چادر مثبت کرده

    خیلی مرتب وتمیز چادرشون رو سر میکنن و هیچوقت نامرتب نیستن و همیشه میگن: مومن باید مرتب باشه و من سعی میکنم خودمو شبیه مومنان کنم...

    از اونجائیکه شهر ما توی منطقه کوهستانیه اینجا خیلی برف و بارون می باره اما حتی وقتی که مردم با پوتین وکفش خیس از آب میشن ایشون وقتی میرن پیاده روی با اینکه چادرشون رو هیچ وقت جمع نمیکنن بعد از برگشتن به خونه حتی یه لکه کوچیک هم رو چادرشون نیست...

    و میگن:خدا به کسی که راه حق رو انتخاب کرده باشه خیلی زیاد کمک میکنه...

    خدا اون شب خیلی ایشون رو دوست داشت که بهشون دو تا هدیه داد هم حُسن خُلق و هم حجاب برتر..

    ایشون میگفتن خیلی ها مسخرشون کردن راجع به حجابشون اما میگن: عشق به خدا انقدر شیرینه که هرکسی اونو بچشه دیگه دست از اعتقادش بر نمیداره...

    فقط خواستم با گفتن این خاطره بگم:

    شاید خیلی ها که الان از وضع حجابشون راضی نیستن به نظرشون اینکار(محجبه شدن)خیلی سخت بیاد. اما به قول اون خانم: بیائید یه خرده عاشق خدابشیم, شاید واقعا طعمش خیلی شیرین باشه...
     
    _هیڇــ_، _.Fateme._، rainy princes و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  6. sama0

    sama0 کاربر خودمونی

    تاریخ عضویت:
    ‏13/7/16
    ارسال ها:
    1,572
    تشکر شده:
    5,496
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    شغل:
    فعلا درس میخونم
    محل سکونت:
    زیر سایه خدا
    تو شلمچه به امام حسین قول دادم چادری شوم





    اولین روزی که چادر سر کردم وقتی بود که رفتم اول دبیرستان (البته بچگی هامم چادر داشتم ولی اونا فقط از روی بچگی بود و من خیلی بشون اهمیت نمیدم)
    مامانم یه چادر خوشگل خریده بود و بهم داد گفت دخترم بزرگ شدی باید از نامحرم خودتو بپوشونی اینم هدیه ی تو برا بزرگ شدنت
    منم چادرو سر کردم انصافا هم تا پیش دانشگاهی خوب سرم کردم ولی چون خودم هنوز نفهمیده بودم این چادر چه نعمت بزرگیه، پیش دانشگاهی به بهانه ی اینکه جلوی دستو پامو میگیره از سرم برداشتم؛ اون موقع هیچ حس خاصی نداشتم حتی نمی فهمیدم بدون اون چقدر راه رفتن تو خیابون سخته ،حتی نمی فهمیدم که تحمل نگاه هوس آلود چقدر سخته
    تا اینکه به لطف خدا دانشگاه شاهد قبول شدم؛ اون موقع هم چادر رو فقط تو دانشگاه سر میکردم چون دانشگاهمون چادر اجبار بود، سر کلاسم به هوای اینکه می خوره زمین کثیف میشه درش می اوردم
    بعد از یه مدت با یه سری از بچه ها آشنا شدم که خیلی خفن بودن(تو انجمن اسلامی مستقل دانشگاهمون) ؛دلیل آشناییمم حرم امام رضا (ع) بود یعنی به عشق زیارت آقا علی بن موسی الرضا(ع) با اونا همراه شدم اومدم چادرمو دربیارم که دیدم همه ی آقایون با نگاه معذب سریع سرشونو مینداختن پایین و رد میشدن، گفتم تو که تو دانشگاه سرت میکنی بذار این بندگان خدا اذیت نشن بهشون احترام بذار و سرت کن، خلاصه اون موقع حس میکردم دارم چادرمو تحمل میکنم تازه از اون چادر ملیا (چادر مدرن)سرم میکردم
    روزای آخر این سفر، ازمون یه امتحانی گرفتن گفتن هرکی قبول بشه میبریمش مناطق جنگی. منم گفتم چه خوب یه امتحانه دیگه کار سختی نیست. ازقضا منم جزو 17-18 نفر اول شدم و عازم کربلای ایران
    بعد از ورودم به شلمچه انگار رنگ دنیا برام عوض شد؛ تازه فهمیدم من چقدر بدم( نمی دونم رفتید اونجا یا می تونید این حسو درک کنید؟) پشت شبکه های حصار که اونورش تقریبا خاک عراق بود.یه آقایی اومد گفت اینجا نزدیک ترین نقطه ی ایران به کربلاست
    اه از نهاد ما بلند شد بعد از زیارت نامه خوندن پای اون حصارا به خود آقا قول دادم که آدم بشم و سعی کنم بچه ی خوبی باشم در عوضش اون منو پیش خودش ببره .از اونجا که برگشتم دیگه چادرمو زمین نذاشتم ، سعی کردم برای رضای خدا خیلی از کارا رو انجام بدم
    ابی عبدالله (ع) هم که همیشه لطفشون شامل حال ماست تابستون همون سال منو طلبیدن کربلا
    وقتی برگشتم یه آدم دیگه شده بودم دیگه از نگاه های بد ناراحت که چه عرض کنم زجر میکشیدم تازه چادر معمولی سرم میکردم و سعی میکردم روی صورتمو تا حدی بپوشونم تا باحیاتر بشم دیگه حس نمی کردم دارم تحملش میکنم، از وجودش لذت میبردم
    الان تو هرجایی که برم از سرم برش نمیدارم حتی توی کوه و اصلا هم احساس سختی نمیکنم من و چادر الان با هم دوستیم اون منو اذیت نمیکنه منم سعی میکنم حرمتشو نگه دارم

    واقعا چادر به خانوم که زیباترین مخلوق خداست ؛که دیگران از دیدن زیباییش انگشت حیرت به دهان فرو میکنن ، اجازه میده که راحت بدون هیچ دغدغه ای از نامردا وارد اجتماع بشه و بتونه استعدادهاشو که خدا بش داده بدون نگاه به جنسیتش شکوفا کنه
     
    _هیڇــ_، _.Fateme._ و saeedd از این ارسال تشکر کرده اند.
  7. sama0

    sama0 کاربر خودمونی

    تاریخ عضویت:
    ‏13/7/16
    ارسال ها:
    1,572
    تشکر شده:
    5,496
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    شغل:
    فعلا درس میخونم
    محل سکونت:
    زیر سایه خدا
    عروسک باربی رو وقتی کلاس سوم بودم شناختم...

    دست و پاش ۹۰درجه کج و راست میشد و انگشتای ظریفی داشت..

    و این برای من که عاشق چیزهای کوچولو و ظریف (مث خونه کوچیک،ماشین کوچیک) بودم رویا بود...

    خونه یکی از دخترهای افه ای فامیل بودیم

    که برای آب کردن دل من ، کمد باربی هاشو بهم نشون داد...

    باباش وقتی سفرهای دریایی میرفت یکی از اینا رو براش می آورد...

    عید اون سال مامانم بعد از اصرار فراوان برام یکی از اونا رو با تمام وسایلش خرید....

    اون سال من به تکلیف رسیده بودم و باربی من لباس درست و حسابی نداشت....

    مامانم قاطیِ بازی کردن من میشد و میگفت آخه اینکه اینطوری نمیتونه بره بیرون...

    و براش یه شلوار و چادر نماز و یه چادر مشکی دوخت با مقنعه....

    فکر میکنید چی شد؟

    زانوهای باربی ام شکست....

    چون با من نماز میخوند و من وقت تشهد برای اینکه روی دو زانو بشینه زانوهاشو تا ته خم میکردم...

    و طبعا یک باربی آمریکایی عادتی به دو زانو چهار زانو نشستن نداره و اصلا خمی زانوهاش تا این حد طراحی نشده....

    من بعد از اون ۵ -۶ تا باربی دیگه خریدم و همشون بعد از دو روز زانو نداشتند...

    داشتم فکر میکردم چقد تحت تاثیر این عروسک بودم؟

    مامانم یه کاری کرد که من فک کنم بازیه

    ناخناشو با هم کوتاه کردیم چون میرفت مدرسه

    لاکاشو پاک کردیم...

    موهاشو بافتیم

    مث خودم چادر سرش کردم

    و نماز جمعه هم میرفت...

    مامانم خیلی ساده نذاشت من مث باربی بشم چون باربی مث من شد...
     
    _هیڇــ_، _.Fateme._، rainy princes و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  8. sama0

    sama0 کاربر خودمونی

    تاریخ عضویت:
    ‏13/7/16
    ارسال ها:
    1,572
    تشکر شده:
    5,496
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    شغل:
    فعلا درس میخونم
    محل سکونت:
    زیر سایه خدا
    خوشــــگله! چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟

    خانوووووووم… شــماره بدم؟

    خانوم خوشــــــگله! برسونمت؟

    خوشــــگله! چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟

    این‌ها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می‌شنید!

    بیچــاره اصلاً اهل این حرف‌ها نبود… این قضیه به شدت آزارش می‌داد.

    تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگی‌اش بازگردد.

    روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت…

    شـاید می‌خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی…!

    دخترک وارد حیاط امامزاده شد… خسته… انگار فقط آمده بود گریه کند…

    دردش گفتنی نبود…!

    رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شد و کنار ضریح نشست. زیر لب چیزی می‌گفت انگار! خدایا کمکم کن…

    چند ساعت بعد، دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…

    خانوم! خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنند!

    دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند… به سرعت از آنجا خارج شد… وارد شــــهر شد…

    امــــا…اما انگار چیزی شده بود… دیگر کسی او را بد نگاه نمی‌کرد…!

    انگار محترم شده بود… نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی‌کرد!

    احساس امنیت کرد… با خود گفت: مگه می شه انقد زود دعام مستجاب شده باشه! فکر کرد شاید اشتباه می‌کند! اما این‌طور نبود!

    یک لحظه به خود آمد…

    دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته…!
     
    _هیڇــ_، _.Fateme._، rainy princes و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  9. sama0

    sama0 کاربر خودمونی

    تاریخ عضویت:
    ‏13/7/16
    ارسال ها:
    1,572
    تشکر شده:
    5,496
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    شغل:
    فعلا درس میخونم
    محل سکونت:
    زیر سایه خدا

    چی شد چادری شدم(خاطره دختری که تازه چادری شده)


    من هم یه دختر چادری هستم و چادرم رو خیلی دوست دارم. اما عشق شدید من به چادر علاوه بر همه ی خوبی های آن، یک دلیل خاص هم داره.

    تا 2 سال پیش حجاب رو رعایت نمیکردم فقط حجاب نبود متاسفانه به حد و حدود دین مقید نبودم؛ عروسی های گناه آلود رو شرکت میکردم، آهنگ حرام گوش میدادم ، با نامحرم دست میدادم و ... ولی در عوض هروقت یه دختر محجبه رو میدیدم تو دلم میگفتم خوش به حالش چه حجاب خوبی داره...

    به دخترای محجبه حسودیم میشد، اما به اینکه موهام همیشه بیرون باشه عادت کرده بودم. محال بود یه روز بتونم این موها رو بذارم زیر مقنعه . تنها امیدم به خدا بود که کمکم کنه براش یه مسلمون واقعی باشم



    همیشه تو نمازم از خدا میخواستم یه چیزی باعث بشه واسه حتی یک بار هم شده حجابمو همونطوری که خودش می پسنده رعایت کنم، یه اتفاقی مثل اردوی دانشجویی از طرف بسیج یا راهیان نور یا یه جایی که علاقه داشته باشم برم ولی یه شرطش حفظ حجاب باشه.

    قربون مهربونی های خدا بشم اون اتفاقی که میخواستم رخ داد البته با بسیج پایگاهی که عضوش بودم رفتیم یه اردوی بسیجی به یک مکان تفریحی در خارج از شهر

    عمه ی من مسئول واحد انسانی اون پایگاه بود و من مدتی قبلش به پیشنهاد او عضو آن پایگاه شده بودم البته حتی یک بار هم به آنجا نرفته بودم حتی مدارک ثبت نامم رو هم داده بودم به عمه ام ببره، ولی به هر حال همون عضویت الکی، اون روز یه نقطه ی شروع شد برام و بهانه ای که همیشه منتظرش بودم رو به دستم داد.

    چون اردو در خارج از شهر و در یک مکانی که هیچ آشنایی نبود برگزار می شد از اینکه موهامو بپوشونم و چادر سرم کنم و طبق اونچه همیشه در ذهنم بود زشت به نظر بیایم دلهره نداشتم. البته من اونقدرها فشن یا بی بند و بار نبودم همان موقع هم اهل نماز و خدا بودم اما همه اش سطحی. خلاصه اینطور نبود که حجاب یا حتی چادر رو مسخره کنم حتی برام باارزش بودند فقط نمی دونستم چطوری شروع کنم و خدا با همان اردو بهم یاد داد.

    به هر حال موهامو گذاشتم زیر مقنعه و چادر سر کردم اولش برام سخت بود فکر میکردم زشت ترین دختر دنیام اما عمه ام و دوستانش وقتی منو با چادر دیدند گفتن: وای چقدر چادر بهت میاد، حالا این هیچی، دقیقا تفاوتها رو احساس می کردم خصوصا تفاوت نگاه ها رو، احترام ها رو و امنیتی که تو همون یکی دو ساعت مثل یک حصار دور خودم احسای می کردم، می دیدم همیشه پسرها چطوری نگاهم می کردند و حالا اینکه راننده و کمک راننده ی اتوبوس حتی برای لحظه ای از آن نگاه ها نداشتند واقعا برام تعجب آور بود ، تو همین یکی دو ساعت باورم شد یه خانوم چادری با زبان بی زبانی می گه من ارزش دارم نگاه های هرزه از من دور بشید. من تازه اون روز فهمیدم اینکه می گن زن یک موجود باارزشه یعنی چی.

    وقتی برگشتیم بابام اومد جلوی پایگاه دنبالم، وقتی به محله ی خودمون رسیدیم خدا خدا می کردم پسرای محل تو کوچه نباشند که یکهو منو با چادر ببینند، ولی دیدم ای دل غافل اکثرشون تو کوچه دور هم جمع شدند. به خودم نهیب زدم : اینجا اولشه اگه بتونم تحمل کنم دیگه تا آخرش چادری می مونم. اصلا بهتر! بزار همه ببینند که حفظ حجاب کردم. به خودم گفتم: خودت از خدا خواستی واسه این کار کمکت کنه پس الان دستت تو دست خداست تحمل کن. وقتی رسیدیم خونه به مامانم گفتم: مامان می خوام همیشه چادری بمونم.

    پدر و مادرم همیشه مشتاق بودند ما این چیزها رو رعایت کنیم همیشه توصیه می کردند چیزی رو انجام بدیم که خدا می پسنده برای همین با تصمیم من خیلی خوشحال شدند، دوستان صمیمی ام هم خوشحال شدند با اینکه خودشون محجبه نیستن. بعضی از همکلاسی هام بهم می گفتند چرا چادر؟ بابا دیگه چادر سر نکن همون که موهاتو پوشوندی بسه. اما من زیر بار حرفشون نرفتم چون آن چیزی که با چادر بهش رسیده بودم را با هیچ چیزی در دنیا عوض نمی کنم. فامیل ها هم تعجب کرده بود بعضی هاشون از همون روز اولی که منو دیدند بهم می گن حاج خانم اما در کل به جز بعضی دوستانم همه خوشحال شدند

    و از همه بیشتر خودم خوشحالم. چادر برای من سرآغاز یک تحول عجیب و عظیم شد که قابل توصیف نیست انگار تازه خدا رو پیدا کردم، تازه عمیقا به وجود خدا پی بردم، برای اولین بار از خودم پرسیدم از خدا و ائمه دور بودن تا کی؟ گناه تا کی؟ فرضا بی حجاب زیباتر باشی در چشم مردم! خب که چی؟ به چه قیمتی؟ 9 سال غرق گناه بودی بس نیست؟

    توبه کردم، از بی قید بودن توبه کردم.
    وقتی چادری شدم احساس کردم به خیلی از حدود دین عمل نکرده ام. آخه خوب نیست چادری باشی و به آنچه خدا گفته عمل نکنی . سعی کردم زیاد به خدا نزدیک بشم . خدا خودش شاهده سعی کردم تک تک مسائل دین رو تو زندگی ام عملی کنم. نه به خاطر اینکه چادری هستم بلکه به خاطر اینکه احساس می کردم همیشه چیزی تو زندگی ام کمه، چیزی تو زندگی ام گمه، آرامش ندارم، احساس می کردم همیشه یک جور ناامیدی در من هست...

    اونی که در زندگی ام کم بود خدای مهربونم بود، نه خدایی که قبلا بود اما مثل یک دکور گاهی نگاهی بهش می انداختم نه! خدایی که همیشه به من خدایی کنه، که من همیشه بنده اش باشم دوست دارم فقط او بگه چی می پسنده من همونو انجام بدم

    تازه فهمیدم چقدر چیزایی که قبلا خیلی برام مهم بود بی اهمیت بودند. ازشون دل بریدم. دیگه حتی مراقبم با صدای بلند پیش نامحرم نخندم برای هربرنامه ای جلوی تلویزیون نشینم و...

    قبلا فکر می کردم دست خودم نیست بی حجاب بودن، آهنگ گوش کردن و ... اما نفس رو هرجور تربیت کنی همون جور میشه الان می تونم بگم دست خودم نیست نمی تونم آهنگ حرام گوش بدم، نمی تونم برم تو مجالسی که گناه آلوده من تحمل دیدن اون لحظه ها رو ندارم و نمی خوام و نمی تونم تو جمع پرگناه حضور داشته باشم.

    هیچ وقت هیچ ثانیه ای بابت این کارم پشیمون نیستم آخه دیگه خوشی هایی که دور از خداست برام ارزش نداره که افسوسشونو بخورم. الان تعجب می کنم چرا قبلا رضایت خدا رو فراموش کرده بودم به خاطر نگاه هرزه ی عده ای از خلق خدا که آدم رو برای نیازهای جسمی شون می خوان و مثل کالا با آدم رفتار می کنند.

    من واسه لحظه لحظه 9 سال زندگی ام توبه کردم، لحظه هایی که باعث شده بودم یه پسر یا یه مرد بابت جاذبه های جسمی من چشمشون، روحشون به گناه آلوده بشه رو دوست ندارم، از اون لحظه ها متنفرم، بیزارم...
    برای خدا که بنده شدم آرامش آمد تو زندگی ام، به ولای علی قسم دیگه چیزی به اسم ناامیدی نمی شناسم. من این اشکهایی که به یاد خدا به چشمانم می یاد رو دوست دارم آخه خدا شده همه ی زندگیم، همه ی دارو ندارم و من بابت زیبایی هایی که قبلا نمی شناختم و خدا به من نشان داد؛ بابت نماز اول وقت ، انس با قرآن، لحظه های زیبای دعای کمیل و شادی دائمی و آرامش همیشگی ام و تمام آنچه بر زبان نمی آید و در قلم نمی گنجد از خدای خوبم ممنونم...
     
    _هیڇــ_، _.Fateme._، __dummy و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  10. sama0

    sama0 کاربر خودمونی

    تاریخ عضویت:
    ‏13/7/16
    ارسال ها:
    1,572
    تشکر شده:
    5,496
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    شغل:
    فعلا درس میخونم
    محل سکونت:
    زیر سایه خدا
    مادرم ممنونم ازت چون فرشته ای هستی که باعث شد من چادر را انتخاب کنم

    چادر سر کردن من از وقتی شروع شد که مادرم می گوید زیر دو سال سن داشتم که وقتی مهمان ها به منزل ما می آمدند ایشان در مقابل نامحرم چادر سر می کرد من هم به تبعیت از مادرم روسری ایشان را برمي داشتم و دو گوشه ی آن را گرفته و سر می کردم که مادرم با دیدن این علاقه برای من چادر می دوزد و بعد از آن من مثل مادرم همیشه در مقابل نامحرم ها چادر سر می کردم حتی وقتی عمویم به منزل ما می آمد چون مادرم چادر سر می کرد من هم فکر می کردم باید چادر سر کنم که خیلی به این موضوع ایشان می خندیدند تا وقتی که بزرگ تر شدم و به سن 5 سالگی که رسیدم دیگر همیشه برای بیرون رفتن هم چادر سر می کردم و در کلاس اول به خاطره حجاب کامل یا چادر از طرف مدیر مدرسه خانم سجادی جایزه دریافت کردم که این خاطره ی شیرین فراموش شدنی نیست ومن به این چادر سر کردن اقتخار می کنم امیدوارم که باعث خشنودی و رضایت خداوند از من باشد.
     
    _هیڇــ_، _.Fateme._، __dummy و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  11. sama0

    sama0 کاربر خودمونی

    تاریخ عضویت:
    ‏13/7/16
    ارسال ها:
    1,572
    تشکر شده:
    5,496
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    شغل:
    فعلا درس میخونم
    محل سکونت:
    زیر سایه خدا
    با یک چادر به عنوان هدیه (کودکمان .دخترمان.خواهرمان.یا ..... )را خوشحال کنیم

    روز اول مدرسه ها بود؛ خیلی خوشحال بودم. مادرم گفت:«عجله کن؛ مثل این که می خواهی روز اولی که به کلاس دوم بروی را دیر برسی؟!» من فراموش نکردم که چادرم را هم بپوشم، به مدرسه رفتم وقتی که مدرسه به اتمام رسید؛ چادرم را پوشیده و منتظر ماندم که مادرم به دنبالم بیاید.

    روزها همین طور می گذشتند و من با چادر تازه ام به مدرسه می آمدم و می رفتم تا این که در یکی از روزهای آذر ماه، سرما خورده بودم و به سختی به مدرسه رفتم؛ موقع برگشت از مدرسه چون هنوز به سن تکلیف هم نرسیده بودم حوصله هم نداشتم چادرم را نپوشیدم این باعث شد در کل سال بیشتر وقت ها چادر نپوشم.

    نمایشگاه بهاره از راه رسید؛ من آماده شده و چادرم را پوشیدم وقتی داشتیم از نمایشگاه بر می گشتیم من به خاطر ذوق و شوق چیزهایی که خریده بودم چادرم را در آورده و در نمایشگاه جا گذاشتم؛ وقتی به خانه رسیدیم متوجه این موضوع شدم و بسیار ناراحت شدم و این شد که از ان موقع به بعد هرجا می رفتم بدون چادر می رفتم و خیلی هم عذاب وجدان داشتم.

    مطمئنم برایتان سوال پیش می آید که من چرا چادر دیگری نخریدم؟

    به دلیل این که هم کم بیرون می رفتم و از طرفی وقت نمی کردیم برایم چادر بخریم.

    آخرین روزهای تابستان فرا رسید. پدرم به مشهد رفته بود من و مادرم تنهایی به خرید چادر رفتیم چادرم کمی برایم بزرگ بود اما مادرم آن را برایم کوتاه کرد و من ازآن به بعد همیشه هرجا می رفتم چادرم را می پوشیده و دائم الچادر شدم و احساس کردم که دیگر بزرگ شده ام.

    من کلاس سوم را پشت سر گذاشتم و در تابستان به سن تکلیف رسیده و چادری زیباتر از گذشته خریدم و با خودم عهد و پیمان بستم که در هر شرایطی که شده چادر را کنار نگذارم.

    یک سال گذشت و من در کلاس پنجم به چادر عربی علاقمند شدم؛ از پدرم خواهش کردم برایم بخرد، روز اربعین فرا رسید و پدر و پدربزرگم به کربلا رفتند، وقتی برگشتند، پدرم گفت:«خوشحال باش فاطمه جان! پدرجان برایت سوغاتی خریده است.»

    من ابتدا خوشحال شدم ولی بعد گفتم:« حالا کی وقت داشته باشیم تا به تهران برویم؟!»

    بالاخره پس از مدت ها روزی فرا رسید که ما به تهران رفتیم. وقتی به تهران رسیدیم پدرجانم سوغاتی ها را آورد. وقتی سوغاتی مرا داد من از خشحالی نمی دانستم چه کار کنم؛ چون سوغاتی من دقیقا همان چادری بود که می خواستم واقعا باورم نمی شد.

    حالا تقریبا یک سال از آن ماجرا می گذرد و من در کلاس ششم دبستان هنوز از آن چادر استفاده می کنم و بسیار راضی هستم.

    «چادر مانند صدفی ست که از مروارید داخلش محافظت می کند.»
     
    _هیڇــ_، _.Fateme._ و saeedd از این ارسال تشکر کرده اند.
  12. sama0

    sama0 کاربر خودمونی

    تاریخ عضویت:
    ‏13/7/16
    ارسال ها:
    1,572
    تشکر شده:
    5,496
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    شغل:
    فعلا درس میخونم
    محل سکونت:
    زیر سایه خدا
    سلام دوستان ابن کتاب را مطالعه کنید بسیار کتاب جالبی وخواندنی است

    عنوان کتاب : چی شد چادری شدم؟

    نوبت چاپ: اول

    سال چاپ: ۱۳۹۱

    ناشر: انتشارات نوای دانش

    مشخصات ظاهری: ۲۵۶ صفحه

    بهاء: ۴۰۰۰۰ ریال
     
    _هیڇــ_، _.Fateme._ و saeedd از این ارسال تشکر کرده اند.
  13. sama0

    sama0 کاربر خودمونی

    تاریخ عضویت:
    ‏13/7/16
    ارسال ها:
    1,572
    تشکر شده:
    5,496
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    شغل:
    فعلا درس میخونم
    محل سکونت:
    زیر سایه خدا
    مقصر کیست؟
    ماجرایی که میخوام براتون تعریف کنم مربوط میشه یه پسر جوونی که حکم اعدامش صادر شده بود به جرم تجاوز به یک دختر جوان! و یکی از دوستان در طی مصاحبه ای که با عاملان این ماجرا داشتند این ماجرا رو برام تعریف کرده بودند و من هم امروز این ماجرا رو کوتاه برای شما تعریف میکنم و یه نقد کوتاه هم بر این ماجرا خواهم داشت!

    این پسر که حالا طناب دار رو روز به روز به خودش نزدیک تر می دید ، علاوه بر تجاوز چند ضربه چاقو هم به دختر زده بود و آخر سر در بیابانی رها کرده بود! ( معجزه اصلی زنده موندن این دختر بود!)

    وقتی این پسر دستگیر شده بود و در مصاحبه ای که با او داشتند در جواب این سوال که چرا اون دختر رو برای تجاوز دزدیدی؟ جواب داده بود که:

    " طبق معمول و عادت روزانه گوشه خیابون بودم که دیدم او با مانتوی تنگ و کوتاه و آرایش غلیط از نزدیکی ما رد شد و برق این همه زرق و برق چشامو کور کرد و عقل و هوشمو با هم برد،همین امر باعث شد تا.................." ( دزدی و تجاوز و چاقو زدن هم بقیه ماجرا! )

    و وقتی این علت رو به دختر گفته بودن: اون با دستپاچگی گفته بود که :

    " به فرض من اینطور لباس پوشیده بودم ، اون که نباید به صرف لباسم تحریک بشه و مثل یه حیوون باهام رفتار کنه!!

    خوب تا اینجای ماجرا رو همگی متوجه شدید ! حالا یه سوال؟

    رفتار حیوانی یعنی چه؟ من اینطور تعریفش میکنم:

    هر رفتاری که بدون اندیشیدن و با جهالت و فقط به تحریک غریزه انجام بگیره.

    طبق این تعریف قطعا کار این پسر حیوانیه! اما این یه طرف ماجراست! فکر نمیکنید عمل این دختر خانوم باعث چنین ماجرایی شده؟

    آیا با این همه هشدار به اینکه یه زن مسلمون به تصریح قرآن نباید با زینت بیرون بیاد و تو روانشناسی مردها هم ثابت شده که مردها نسبت به تحریک های چشمی بسیار حساسند و البته خود خانمها هم چنین مسئله ای رو شنیدند و بارها چنین مسئله ای رو تجربه کردند ، این طرز لباس پوشیدن انسانی و با اندیشه بوده و یا فقط به تحریک حس خودنمایی و غریزه عشوه گری و به بهانه مد سال و ... صورت گرفته؟!!

    جالب اینجاست که طبق گفته ی مصاحبه گر در هنگام مصاحبه هم طرز پوشش این خانوم هنوز هم نامناسب بود و مثل اینکه از ماجرا عبرت نگرفته بود!

    پس قبول کنیم که هر آنچه از بدی بهمون میرسه از خودمونه! و مقصر اصلی خودمونیم! این فقط یکی از هزاران ماجرایی بود که هر روز در گوشه کنار کشور اتفاق می افته و خیلی ها به راحتی از کنار این خبر ها رد میشیم! انگار نه انگار....
     
    _هیڇــ_، _.Fateme._ و saeedd از این ارسال تشکر کرده اند.
  14. sama0

    sama0 کاربر خودمونی

    تاریخ عضویت:
    ‏13/7/16
    ارسال ها:
    1,572
    تشکر شده:
    5,496
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    شغل:
    فعلا درس میخونم
    محل سکونت:
    زیر سایه خدا
    افسردگی روحی با چادر مشکی توهمی بیش نیست!
    سوال: برخی میگویند اولا چادر گران است و مانتو از نظر اقتصادی با صرفه تر است و ثانیا: رنگ مشکی باعث بوجود آمدن انواع ناراحتیهای روانی و افسردگی میگردد پس بهتر است چادر مشکی به چادر صورتی و رنگ های متنوع تبدیل گردد...!! نظر شما چیست؟ آیا چادر مشکی افسردگی می آورد؟

    جواب:

    اولا: وقتی یک زن چادری را که در طول یک یا دو سال یک چادر بیشتر لازم ندارد با خانمی که بدون چادر هر هفته با یک نوع لباس و رنگ و با خرج کردن پول زیادی برای انواع آرایش در نظر میگیریم به مراتب از نظر اقتصادی چادر با صرفه تر است.بلکه آن خانم هایی که دائم به چادر اشکال میکنند گاهی مانتوهایشان چندین برابر قیمت یک چادر است.

    ثانیا: مگر دختر یا زن چادری میخواهد همیشه چادر سرش نماید تا رنگ مشکی اثر منفی از جهت روانی بر وی داشته باشد،بلکه چادر را برای اوقات کمی که در بیرون از منزل هست استفاده میکند و در درون خانه و در مکانی که نامحرم نیست میتواند از لباس های خوش رنگ و مناسب استفاده کند و اسلام هم روی این موضوع تاکید نموده است.

    ثالثا: اگر رنگ مشکی اینقدر خطرناک است چطور شما در میهمانی ها و پارتی های خصوصی خود تیپ مشکی میزنید؟!!

    رابعا: اگر این حرف شما صحت داشته باشد باید همه خانم های بد حجاب و زنانی که از انواع اقسام لباس ها و رنگ ها در خیابان استفاده میکنند و نظر مردان بویژه جوانان لاابالی را به خود خیره میکنند باید از نظر روانی و روحی سالمترین زنان باشند و از نظر اجتماعی و اخلاقی و مشکلات خانوادگی مانند طلاق و ... کمترین ناراحتی نداشته باشند.در حالی که در آمار و حقایق خانم ها ،غیر از این است و اصلا بر مبنای نظر شما جوامع غربی باید شاداب ترین و سالم ترین مردم را از نظر روحی و اخلاقی داشته باشند..در حالیکه همه می دانند و خود غربی ها هم بارها اعتراف کرده اند که کشور های غربی بالاترین آمار را از نظر مشکلات اخلاقی و روحی در بین جوامع دارند.

    خامسا: اگر رنگ مشکی این آثار منفی را دارد باد در آفریقا یک آدم سالم از نظر روانی پیدا نشود! در حالی که مردم شریف و سیاه پوست آفریقا از جمله بلال حبشی موذن رسوا خدا(ص) از نظر روانی و اخلاقی و صفا و محبت به مراتب بالاتر از مردم فرنگ و پیروانش هستند.

    و هزاران دلیل دیگر .....
     
    _هیڇــ_ و saeedd از این پست تشکر کرده اند.
  15. sama0

    sama0 کاربر خودمونی

    تاریخ عضویت:
    ‏13/7/16
    ارسال ها:
    1,572
    تشکر شده:
    5,496
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    شغل:
    فعلا درس میخونم
    محل سکونت:
    زیر سایه خدا
    چادر یک تک پارچه نیست
    می دونی ....!!

    تا نچشند ،

    نمیفهمند...

    چادر یک تکه پارچه نیست...

    چادر انتخاب خداست برای زن و انتخاب زن برای خدا !!
     
    |Ryhwnh|، _هیڇــ_ و saeedd از این ارسال تشکر کرده اند.
  16. sama0

    sama0 کاربر خودمونی

    تاریخ عضویت:
    ‏13/7/16
    ارسال ها:
    1,572
    تشکر شده:
    5,496
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    شغل:
    فعلا درس میخونم
    محل سکونت:
    زیر سایه خدا
    دوست خوب داشتن نعمت بزرگی است که خدا برای مان میفرستد
    ،پوششی معمولی داشتم. مانتویی تا روی زانو، به علاوه یک شال، البته بدون آرایش؛ تا اینکه سال سوم راهنمایی با یکی از هم‌کلاسی‌هایم آشنا و دوست شدم که ظاهری متین و چادری داشت. بعد از مدتی هم‌نشینی با او، ظاهر او بر من اثر گذاشت. او اهل مسجد بود. گاهی به بهانه اینکه با دوستم در مسجد قرار دارم، با چادر از خانه خارج می‌شدم و به مسجد می‌رفتم، اما در مهمانی‌ها بدون چادر بودم؛ با اینکه پوششم تغییر کرده بود و محجوب‌تر شده بودم.
    دوستم که روز به روز با او صمیمی‌تر می‌شدم، آدمی مذهبی و معتقدی بود. به من گفت: «دوست دارم دوستی که دارم، شبیه خودم باشه». دوستش داشتم و به راهی که می‌رفت، اطمینان پیدا کردم و با راهنمایی‌های حاج آقای مدرس، حرف‌های دوستم برایم به اثبات رسید. (صحبت‌های پیش‌نماز مدرسه‌مون بعد از هر نماز) تصمیمم را گرفتم. از پول توجیبی‌های خودم یک چادر مناسب خریدم و موقع رفتن به مدرسه، در کوچه جلوی درب خانه، بدون اطلاع خانواده چادرم را سرم کردم.
    سال سوم راهنمایی با یکی از هم‌کلاسی‌هایم آشنا و دوست شدم که ظاهری متین و چادری داشت. بعد از مدتی هم‌نشینی با او، ظاهر او بر من اثر گذاشت. او اهل مسجد بود و گاهی به بهانه اینکه با دوستم در مسجد قرار دارم، با چادر از خانه خارج می‌شدم.
    اولین روزی که با چادر وارد مدرسه شدم، همه هم‌کلاسی‌ها به من لبخند زدند. لبخند شیرین و محبت‌آمیز برای اینکه تغییر کرده بودم. دوستی که باعث چادری شدنم شده بود، با این جمله به من تبریک گفت: «تو خوب بودی، با چادر بهتر شدی». بعد از مدتی، مادرم اتفاقی مرا از روی تراس خانه دید که در کوچه چادر سر می‌کنم و از چادر پوشیدنم با اطلاع شد. (پوشش من دقیقاً برخلاف بقیه بود) بعد از کلی صحبت و اعتراض، من استوارتر از قبل، چادر بر سر به مدرسه می‌رفتم.
    سال بعد از طرف آموزش و پرورش به حج مشرف شدم. از آن به بعد، به بهانه اینکه حاجیه خانم باید چادری باشد، همه جا چادر می‌پوشیدم. بعد از گذشت مدتی، پوششم در خانواده عادی شده بود دیگر حداقل با خانواده‌ام در رابطه با حجابم مشکلی نداشتم؛ اما اطرافیانم به خاطر این مسئله از صحبت کردن با من اجتناب می‌کردند و علاوه بر این، پاره‌ای از اوقات مرا مورد تمسخر قرار می‌دادند.
    حجاب, چادر
    به تدریج مادرم را هم به چادر علاقه‌مند کردم. مثلاً وقتی از حج برگشتم، چون چادر می‌پوشیدم، به مادرم گفتم: «زشته من چادر داشته باشم و شما نه. زشته دختر چادری باشه، مادر مانتویی!»؛ یا به بهانه‌های مختلف، مادرم را می‌کشاندم به مدرسه، اوایل هفته‌ای یک بار و گاهی حتی هر روز! بهشون می‌گفتم: «جلوی دوستام زشته چادر نپوشید!»؛ یا کتاب فلسفه حجاب شهید مطهری را به مادرم دادم تا بخواند. فکر کنید کسی که هر روز با چادر به مدرسه دخترش ‌ بیاید، کم کم این چادر روی سرش ثابت می‌شود.
    چند روزی تا روز مادر مانده بود. برای مادرم پارچه چادری خریدم و با یکی از چادر نمازهایش پیش خیاط بردم تا برایش بدوزد. از آن‌جایی که یک مادر از هدیه‌ای که فرزندش برایش خریده استفاده می‌کند، مادر من هم از چادرش استفاده کرد و هنوز هم آن را نگه داشته! از آن روزها، سه یا چهار سال گذشته و در حال حاضر، من و مادرم، هر دو با چادر وارد اجتماع می‌شویم.
     
    _هیڇــ_ و saeedd از این پست تشکر کرده اند.
  17. sama0

    sama0 کاربر خودمونی

    تاریخ عضویت:
    ‏13/7/16
    ارسال ها:
    1,572
    تشکر شده:
    5,496
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    شغل:
    فعلا درس میخونم
    محل سکونت:
    زیر سایه خدا
    عادلانه قضاوت کنیم......

    نا نوشته هایی که هیچ وقت نتونستم ننویسم"

    تو مسجد داشتم سجاده آماده می‌کردم برای نماز،
    همین که چادر مشکی را از سر برداشتم تا چادر نماز بر سر کنم گفت:
    این همه خودت را بقچه پیچ می‌کنی که چی؟
    برگشتم به سمت صدا،
    دختری را دیدم که در گوشه ی نمازخانه نشسته بود.
    پرسیدم: با منی؟
    گفت: بله
    با توام و همه‌ی بیچاره‌های مثل تو که گیر کرده‌اید توی افکار عهد عتیق!
    اذیت نمی‌شی با این پارچه‌ی دراز دور و برت؟
    خسته نمی‌شی از رنگ همیشه سیاهش؟
    تا آمدم حرف بزنم گفت: نگاه کن ببین چقدر زشت می شی،
    چرا مثل عزادارها سیاه می‌پوشی؟
    و بعد فقط بلدید گیر بدهید به امثال من.
    خندیدم و گفتم: چقدر دلت ﭘُر بود دوست من!
    هنوز اگر حرف دیگری مانده بگو.
    خنده ام را که دید گفت: نه!
    حرف زدن با شماها فایده ندارد.
    گفتم: شاید حق با تو باشد عزیزم. پرسیدم ازدواج کردی؟
    گفت: بله.
    گفتم: من چادر را دوست دارم.
    چادر؛ مهربانیست.
    با سرزنش نگاهم کرد که یعنی تو هم مثل بقیه ای…
    گفتم؛ چادر سر می‌کنم، به هزار و یک دلیل.
    یکی از دلایل چادر سر کردنم حفظ زندگی توست.
    با تعجب به چهره ام نگاه کرد.
    پرسیدم با همسرت کجا آشنا شدی؟
    گفت: فلان جا همدیگر را دیدیم، ایشان پیشنهاد ازدواج داد، من هم قبول کردم.
    گفتم خوب؛ خدا قبل از دستور دادن به من که خودم را بپوشانم به مردها می‌گوید؛
    غض بصر داشته باشید یعنی مراقب نگاهتان باشید.
    تکلیف من یک چیز است و تکلیف مردان یک چیز دیگر.
    این تکالیف مکمل هم‌اند، یعنی اگر مردی غض بصر نداشت و زل زد به من،
    پوشش من باید مانع و حافظ او باشد و من اگر حجاب درست و حسابی نداشتم،
    غض بصر مرد و کنترل نگاهش باید مانع و حافظ من باشد.
    همسر تو، تو را “دید”،
    کشش ایجاد شد و انتخابت کرد.
    کجا نوشته شده است که همسرت نمی‌تواند از تماشای زنانی غیر از تو لذت ببرد،
    وقتی مبنای انتخاب برای او نگاه است؟
    گفت: خوب… ما به هم تعهد دادیم.
    گفتم: غریزه، غریزه منطق نمی‌شناسند، تعهد نمی‌شناسد.
    چه زندگی ها که به چشم خودم دیدم چطور با یک نگاه آلوده به باد فنا رفت.
    من چادر سر می‌کنم، تا اگر روزی همسر تو به تکلیفش عمل نکرد و نگاهش را کنترل نکرد،
    زندگی تو به هم نریزد، همسرت نسبت به تو دلسرد نشود،
    محبت و توجه‌اش نسبت به تو که محرمش هستی کم نشود.
    من به خودم سخت می گیرم و در گرمای تابستان زیر چادری که بیشتر شبیه کوره است از گرما هلاک می‌شوم،
    زمستان‌ها زیر برف و باد و باران برای کنترل کردن و جمع و جور کردنش کلافه می‌شوم،
    بخاطر حفظ خانه و خانواده‌ی تو.
    من هم مثل تو زن هستم. تمایل به تحسین زیبایی‌هایم دارم.
    من هم دوست دارم تابستان‌ها کمتر عرق بریزم،
    زمستان‌ها راحت‌تر توی کوچه و خیابان قدم بزنم.
    من روی تمام این علاقه‌ها خط قرمز کشیدم،
    تا به اندازه‌ی سهم خودم حافظ گرمای زندگی تو باشم.
    سکوت کرده بود.
    گفتم؛ راستی…
    هر کسی در کنار تکالیفش،حقوقی هم دارد.
    حق من این نیست که زنان جامعه‌ام با موهای رنگ کرده‌ی پریشان و صد جور جراحی زیبایی فک و بینی و کاشت گونه و لب و آنچه نگفتنیست،
    چشم‌های همسر من را به دنبال خودشان بکشانند.
    حالا بیا منصف باشیم.
    من باید از شکل پوشش و آرایش تو شاکی باشم یا شما از من؟
    بعد از یک سکوت طولانی گفت؛
    هیچ وقت به قضیه این طور نگاه نکرده بودم؛
    راست میگی…
     
    |Ryhwnh|، _هیڇــ_ و saeedd از این ارسال تشکر کرده اند.
  18. sama0

    sama0 کاربر خودمونی

    تاریخ عضویت:
    ‏13/7/16
    ارسال ها:
    1,572
    تشکر شده:
    5,496
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    شغل:
    فعلا درس میخونم
    محل سکونت:
    زیر سایه خدا
    خودت مرا زیبا افریدی

    محشر پر از هياهو بود و زن در اضطراب.
    بي مقدمه فرياد كشيد:


    خدايا! خودت مرا زيبا آفريدي، خودت مرا آراستي و جلوه دادي،

    همين ها بود كه دام زندگي ام شد...

    حرفش تمام نشده بود كه مريم را آوردند؛ مريم مقدس.

    تا نگاهش كرد، از زيبايي اش مبهوت شد و از عفتش غرق در خجالت.

    ديگر حرفي براي گفتن نداشت...



    برگرفته از حديثي از امام صادق عليه السلام:

    در قيامت زن زيبايي را كه به خاطر زيباييش در فتنه افتاده است و (فريب زيبايي خود را خورده؛ و بي حجابي و بي عفتي و آلودگي دامن گناه او مي باشد) به پاي حساب خواهندكشيد. خطاب خداوند متعال خواهد گفت:

    خدايا خودت مرا زيبا خلق كردي تا اينكه در فتنه افتادم. به اذن الهي، حضرت مريم (س) را در آنجا حاضر خواهند نمود و ندا خواهد شد: نگاه كن ببين تو زيباتري يا اين زن، ما او را هم در نهايت زيبايي آفريديم اما او گناه نكرد و فريب نخورد. (الكافي، ۲۲۸/۸)
     
    |Ryhwnh|، _هیڇــ_، Yaas و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  19. Goll Pesar

    Goll Pesar کاربر فعال

    تاریخ عضویت:
    ‏30/3/16
    ارسال ها:
    3,793
    تشکر شده:
    5,781
    امتیاز دستاورد:
    113
    بانو لاییک
     
    _هیڇــ_ و sama0 از این پست تشکر کرده اند.
  20. sama0

    sama0 کاربر خودمونی

    تاریخ عضویت:
    ‏13/7/16
    ارسال ها:
    1,572
    تشکر شده:
    5,496
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    شغل:
    فعلا درس میخونم
    محل سکونت:
    زیر سایه خدا
    حجاب یعنی من مجهز به آنتی ویروس هوس و وسوسه هستم
    15.jpg
     
    |Ryhwnh|، _هیڇــ_، Yaas و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
بارگذاری...