1. در صورتی که برای اولین بار از این سایت بازدید میکنید, لازم است تا راهنمای سایت را مطالعه فرمایید. در صورتی که هنوز عضو نشده اید برای ارسال مطالب , دانلود فایل ها و ...عضو شده و در سایت ثبت نام کنید.با کلیک بر روی ثبت نام در مدت کوتاهی عضو سایت شده و از مطالب و امکانات سایت بهره مند شوید.
  2. هر گونه بحث سیاسی و خلاف قوانین جمهوری اسلامی ایران ممنوع می باشد و به شدت برخورد می شود.
  3. در صورت شکایت از مدیران و ناظران انجمن با کاربر farbod در ارتباط باشید.

نظرسنجی هر کی دلتنگه بیاد .....

شروع موضوع توسط zahra.del ‏6/8/15 در انجمن ادبیات

?

چقدر کتاب میخونی؟

نظرسنجی بسته شده در ‏13/8/15.
  1. تا جایی که بتونم

    50.0%
  2. بیشتر وقتا

    20.0%
  3. هیچوقت یا خیلی کم

    30.0%
اجازه دادن چند رای داده شده است.
  1. zahra.del

    zahra.del کاربر متخصص

    تاریخ عضویت:
    ‏5/8/15
    ارسال ها:
    7,452
    تشکر شده:
    19,489
    امتیاز دستاورد:
    113
    محل سکونت:
    ✔ ـᓆـطعهـ ∵88∵ ،رבيـ؋ ∵149∵ ،شمارهـ ∵9∵ ✔
    طوفان.......

    ان غروب باران بود و یک فنجان قهوه ی گرم . یک فنجان قهوه و ایوانی که خیس شده بود از ریزش مروارید های لغدان و چک چک شبنم پیچک های اویزان از عمارت قدیمی . تحمل سر و صدای فنچ های گرسنه امانم را بریذه بود یک تکه شیرینی شکلاتی را در دستانم فشردم و کنار گلدان نیلوفر های رنگ پریده تکانمبه صندلیم هول محکمی دادم و رویش نشستم هوا ان قدر ها هم سرد نبود اما نمیدانم چرا با هد نسیمی که موهای مجعدم دا به پرواز در میاورد میلرزیدم شنل پشمی مادر بزرگ کهنه و رنگ و رو رفته بود ولی با این اوصاف خیلی گرم بود هر از گاهی مجبور می شدم سخت خودم را درونش جمع کنم ان حال و هوا مرا با خودش میبرد سمت خاطرات کودکیم و تک تکشان را برایم زنده میکرد حتی روز های کسل کننده ای که همراه با قصه های پدر بزرگ خیلی به یاد ماندنی میشد . در میان خاطرات شیرینم قدم میزدم که چشمم به یک تکه دلتنگی اشنا افتاد . همان درخت نزدیک حصار هنوزم پر هیبت سایه می انداخت بر دیروزی که نزدیک بود فراموشش کنم خیلی بزرگ تر شده بود بزرگ و کهن سال چشمان گریانش را از میان شاخ برگ های سر به فلک کشیده اش می دیدم مثل ان که او هم دلتنگی میکرد خودش را می سپرد به دست باد و در شقیقه ی ماه می تچید و برایم دست تکان میداد . خوب یادش مانده بود بازی های دوران کودکی ام را از سر و کولش بالا میرفتم و میوه هایش را میدزدیدم چند باری مچم را گرفت و از ان بالا به پایین پرتم کرد کلی با هم دعوا میکردیم هنوزم مثل ان قدیم با غرور کمرنگی نصیحتم میکرد فکر کنم دلش نمی خواست دوباره ترکش کنم . ان غروب تپه های سرسبز بوی پاییز میدادند رنگ شقایق های سرخ را در پرتوی مهتاب نقاشی میکردند . لبخند لاله گونه شان از تبسم باران سرازیر میشد و شیروانی را میلرزاند . با ان که هیچ کس نیست من تنها نبودم چه حس زیبایی تنم را قلقلک میداد .ان غروب برای اولین بار دلم می خواست دوباره تاب بازی کنم روی ارزو های یخ زده ام سر بخورم لبخند ماه را طنین لب هایم کنم .از بلند ترین پرتوی امید بالا بروم و فریاد کنم خاموشی ام را می خواهم بگوبم من فرزند اسمان های خیسم همان اسمان دلتنگی . ان غروب هم شب شد.ستاره ها عجب می درخشیدند برای فانوس دردانه که اویزان از گوشواره ی تاریکی جلوه میکرد .گردبادی از طوفان خاطره بود اواز هایی که سال ها بود زمزمه نکرده بودمشان ولی بعد از مدت ها مثل لالایی خوابم کرد . ان غروب طوفان شد طوفانی از جنس دلتنگی.
     
    taraneh80، nafas.5624، amir hossein و 2 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  2. zahra.del

    zahra.del کاربر متخصص

    تاریخ عضویت:
    ‏5/8/15
    ارسال ها:
    7,452
    تشکر شده:
    19,489
    امتیاز دستاورد:
    113
    محل سکونت:
    ✔ ـᓆـطعهـ ∵88∵ ،رבيـ؋ ∵149∵ ،شمارهـ ∵9∵ ✔
    این دلنوشتم واسه یه خاطرس
     
    nafas.5624 و شب رونده از این پست تشکر کرده اند.
بارگذاری...