1. در صورتی که برای اولین بار از این سایت بازدید میکنید, لازم است تا راهنمای سایت را مطالعه فرمایید. در صورتی که هنوز عضو نشده اید برای ارسال مطالب , دانلود فایل ها و ...عضو شده و در سایت ثبت نام کنید.با کلیک بر روی ثبت نام در مدت کوتاهی عضو سایت شده و از مطالب و امکانات سایت بهره مند شوید.
  2. هر گونه بحث سیاسی و خلاف قوانین جمهوری اسلامی ایران ممنوع می باشد و به شدت برخورد می شود.
  3. در صورت شکایت از مدیران و ناظران انجمن با کاربر farbod در ارتباط باشید.

سه خواسته پادشاه بزرگ یونان ...

شروع موضوع توسط آوینا ‏4/10/16 در انجمن داستان و حکایت

  1. آوینا

    آوینا کاربر تازه وارد

    تاریخ عضویت:
    ‏17/5/16
    ارسال ها:
    716
    تشکر شده:
    1,598
    امتیاز دستاورد:
    93
    جنسیت:
    زن
    پادشاه بزرگ یونان، الکساندر، پس از تسخیر کردن حکومت های پادشاهی بسیار، در حال بازگشت
    به وطن خود بود. در بین راه، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری گردید.
    با نزدیک شدن مرگ، الکساندر دریافت که چقدر پیروزی هایش، سپاه بزرگش، شمشیر تیزش و
    همه ی ثروتش بی فایده بوده است. او فرمانده هان ارتش را فرا خواند و گفت:
    من این دنیا را بزودی ترک خواهم کرد. اما سه خواسته دارم. لطفاً، خواسته هایم را حتماً انجام دهید.
    فرمانده هان ارتش درحالی که اشک از گونه هایشان سرازیر شده بود موافقت کردند که از آخرین
    خواسته های پادشاهشان اطاعت کنند. الکساندر گفت:...

    اولین خواسته ام این است که پزشکان من باید تابوتم را به تنهایی حمل کنند.
    ثانیاً، وقتی تابوتم دارد به قبر حمل می گردد ، مسیر منتهی به قبرستان باید با طلا، نقره و
    سنگ های قیمتی که در خزانه داری جمع آوری کرده ام پوشانده شود.
    سومین و آخرین خواسته این است که هر دو دستم باید بیرون از تابوت آویزان باشد.


    مردمی که آنجا گرد آمده بودند از خواسته های عجیب پادشاه تعجب کردند. اما هیچ کس جرأت اعتراض نداشت.
    فرمانده ی مورد علاقه الکساندر دستش را بوسید و روی قلب خود گذاشت و گفت :
    پادشاها، به شما اطمینان می دهیم که همه ی خواسته هایتان اجرا خواهد شد. اما بگویید چرا چنین خواسته های
    عجیبی دارید؟ در پاسخ به این پرسش، الکساندر نفس عمیقی کشید و گفت:
    من می خواهم دنیا را آگاه سازم از سه درسی که تازه یاد گرفته ام.

    می خواهم پزشکان تابوتم را حمل کنند چرا که مردم بفهمندکه هیچ دکتری نمی تواند هیچ کس را واقعاً شفا دهد.
    آن ها ضعیف هستند و نمی توانند انسانی را از چنگال های مرگ نجات دهند.
    بنابراین، نگذارید مردم فکر کنند زندگی ابدی دارند.
    دومین خواسته ی درمورد ریختن طلا، نقره و جواهرات دیگر در مسیر راه به قبرستان، این پیام را به مردم
    می رساند که حتی یک خرده طلا هم نمی توانم با خود ببرم. بگذارید مردم بفهمند که دنبال ثروت رفتن
    اتلاف وقت محض است.
    سومین خواسته ام یعنی دستهایم بیرون از تابوت باشد، می خواهم مردم بدانند که من با دستان خالی به
    این دنیا آمده ام و با دستان خالی این دنیا را ترک می کنم.
     
    افسون خانوممممم، آهو، Aftbgard∞n و 4 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  2. yasamannnnn_t

    yasamannnnn_t کاربر تازه وارد

    تاریخ عضویت:
    ‏25/6/18
    ارسال ها:
    68
    تشکر شده:
    58
    امتیاز دستاورد:
    18
    جنسیت:
    زن
    شغل:
    dr hal tahsil
    محل سکونت:
    esfahan
    عالی
     
  3. آهو

    آهو کاربر تازه وارد

    تاریخ عضویت:
    ‏3/3/20
    ارسال ها:
    747
    تشکر شده:
    436
    امتیاز دستاورد:
    63
    جنسیت:
    زن
    عالي
     
  4. افسون خانوممممم

    افسون خانوممممم کاربر تازه وارد

    تاریخ عضویت:
    ‏24/3/20
    ارسال ها:
    493
    تشکر شده:
    177
    امتیاز دستاورد:
    43
    عالییییییی ممنون از نوشت زیبا هاتون و این سه درس من یاد گرفتمOTE="آوینا, post: 484909, member: 15747"]پادشاه بزرگ یونان، الکساندر، پس از تسخیر کردن حکومت های پادشاهی بسیار، در حال بازگشت
    به وطن خود بود. در بین راه، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری گردید.
    با نزدیک شدن مرگ، الکساندر دریافت که چقدر پیروزی هایش، سپاه بزرگش، شمشیر تیزش و
    همه ی ثروتش بی فایده بوده است. او فرمانده هان ارتش را فرا خواند و گفت:
    من این دنیا را بزودی ترک خواهم کرد. اما سه خواسته دارم. لطفاً، خواسته هایم را حتماً انجام دهید.
    فرمانده هان ارتش درحالی که اشک از گونه هایشان سرازیر شده بود موافقت کردند که از آخرین
    خواسته های پادشاهشان اطاعت کنند. الکساندر گفت:...

    اولین خواسته ام این است که پزشکان من باید تابوتم را به تنهایی حمل کنند.
    ثانیاً، وقتی تابوتم دارد به قبر حمل می گردد ، مسیر منتهی به قبرستان باید با طلا، نقره و
    سنگ های قیمتی که در خزانه داری جمع آوری کرده ام پوشانده شود.
    سومین و آخرین خواسته این است که هر دو دستم باید بیرون از تابوت آویزان باشد.


    مردمی که آنجا گرد آمده بودند از خواسته های عجیب پادشاه تعجب کردند. اما هیچ کس جرأت اعتراض نداشت.
    فرمانده ی مورد علاقه الکساندر دستش را بوسید و روی قلب خود گذاشت و گفت :
    پادشاها، به شما اطمینان می دهیم که همه ی خواسته هایتان اجرا خواهد شد. اما بگویید چرا چنین خواسته های
    عجیبی دارید؟ در پاسخ به این پرسش، الکساندر نفس عمیقی کشید و گفت:
    من می خواهم دنیا را آگاه سازم از سه درسی که تازه یاد گرفته ام.

    می خواهم پزشکان تابوتم را حمل کنند چرا که مردم بفهمندکه هیچ دکتری نمی تواند هیچ کس را واقعاً شفا دهد.
    آن ها ضعیف هستند و نمی توانند انسانی را از چنگال های مرگ نجات دهند.
    بنابراین، نگذارید مردم فکر کنند زندگی ابدی دارند.
    دومین خواسته ی درمورد ریختن طلا، نقره و جواهرات دیگر در مسیر راه به قبرستان، این پیام را به مردم
    می رساند که حتی یک خرده طلا هم نمی توانم با خود ببرم. بگذارید مردم بفهمند که دنبال ثروت رفتن
    اتلاف وقت محض است.
    سومین خواسته ام یعنی دستهایم بیرون از تابوت باشد، می خواهم مردم بدانند که من با دستان خالی به
    این دنیا آمده ام و با دستان خالی این دنیا را ترک می کنم.
    [/QUOTE]
    عال
     
بارگذاری...