1. در صورتی که برای اولین بار از این سایت بازدید میکنید, لازم است تا راهنمای سایت را مطالعه فرمایید. در صورتی که هنوز عضو نشده اید برای ارسال مطالب , دانلود فایل ها و ...عضو شده و در سایت ثبت نام کنید.با کلیک بر روی ثبت نام در مدت کوتاهی عضو سایت شده و از مطالب و امکانات سایت بهره مند شوید.
  2. هر گونه بحث سیاسی و خلاف قوانین جمهوری اسلامی ایران ممنوع می باشد و به شدت برخورد می شود.
  3. در صورت شکایت از مدیران و ناظران انجمن با کاربر farbod در ارتباط باشید.

روی جدول های ولیعصر

شروع موضوع توسط _.thebello._ ‏27/5/17 در انجمن مطالب جالب و خواندنی

  1. _.thebello._

    _.thebello._ کاربر حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏22/1/16
    ارسال ها:
    7,788
    تشکر شده:
    20,440
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    شغل:
    _Student_
    محل سکونت:
    North Of IRAN
    سلام دوستان....یه داستانی پیدا کردم تو یکی از کانال ها همینجوری تفریحی گفتم اینجا بزارم براتون....خودمم هنوز نخوندمش و نمیدونم تهش چی میشه...... خلاصه بگم اگه تهش بد مد بود چه میدونم به بزرگی خودتون ببخشید دیگ:shamefullyembarrased::shamefullyembarrased:
    :)خواهشا اسپم ندید:)
    :inlove::inlove:مرسی:inlove::inlove:
     
    ندا4444، Rะaะiะnะ Gะiะrะl، ŽσσHâ و 3 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  2. _.thebello._

    _.thebello._ کاربر حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏22/1/16
    ارسال ها:
    7,788
    تشکر شده:
    20,440
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    شغل:
    _Student_
    محل سکونت:
    North Of IRAN
    #روی_جدول_های_ولیعصر✨
    #قسمت_اول
    رفتم توی مغازه، علی آقا از پشت پیشخون چنتا مشتری رو راه مینداخت، اوایل تابستون بود و بازار لباسای خنک داغ داغ. منو که دید بهش سلام دادم و سریع رفتم کمکش. چند دقیقه ای طول کشید تا مشتریا رفتن و علی آقا هم مغازه رو سپرد به من و رفت. مغازه پایین ولیعصر بود، نزدیکای پارک دانشجو. میگن ولیعصر بلندترین خیابون تهرانه، ولی به نظر من وقتی فکر و خیال داشته باشی، وقتی ذهنت پر باشه از دغدغه های مختلف، طولش میشه به اندازه ی یه کوچه ی معمولی. کارم همین بود اکثر روزا، ساعت 4 میومدم دم مغازه، علی آقا مغازه رو میسپرد به من و میرفت پی زندگیش، منم شب ساعت 10 مغازه رو میبستم و میرفتم. کار دلچسبی نبود، ولی برای پولش مجبور بودم. دیپلم فنی حرفه ای داشتم و 3 سال بود که داشتم تلاش میکردم یه پولی جمع کنم و مغازه قدیمی بابام توی مولوی رو دوباره زنده کنم. خواهرم هی میزد تو سرم که بدبخت، یه رابطه ای چیزی واسه ی خودت دست و پا کن، افسردگی گرفتی دیگه! یکی نبود بگه آخه قربونت برم، با این وضع کی فکر عشق و عاشقیه؟ اصلا مگه عشقی هم وجود داره تو این دوره زمونه؟

    —---

    -دانیال، تو واقعا منو دوست داری؟
    -از اون سوالا بودا! بزار سوالتو با یه سوال دیگه جواب بدم.
    -اِااا اذیت نکن دیگه!
    -گچ سیاهه یا سفید؟
    -وا. اینکه معلومه!
    -جواب سوال تو هم معلومه!

    —---

    ساعت چهار و نیم بود و خبری از مشتری نبود، داشتم با خودم فکر میکردم اگر این مغازه، مغازه ی خودم بود چی میشد! اولین کاری که میکردم، یه ماشین درست و درمون میخریدم و بابا و مامان و خواهرمو سوار میکردم و میبردمشون شیراز! بعدش یه خونه توی یکی از کوچه پس کوچه های ولیعصر رهن میکردم و یه پولی هم میزاشتم بانک و سودش رو میگرفتم، یه کارگر هم میزاشتم دم مغازه! صدای چندتا مشتری از خیالات پرتم کرد بیرون، دانشجو بودن، با اون ذوق و شوق همیشگی و کوله های پیکسل دار و کفش های کانورس و پیرهن های چهارخونه ی رنگارنگشون. باز با خودم فکر کردم اگر من جای یکی از اینا بودم چی میشد؟ اگر دغدغه ی هر روزم فقط این بود که برم یه جای جدید و چنتا عکس خوب بگیرم و بعدش یه کافه ی خوب که واسه ی یه لیوان شربت ازم اندازه ی حقوقِ یه روز یه کارگر ساده پول بگیرن، واقعا چی میشد؟ احتمالا الان زل میزدم به کارگر پشت پیشخون مغازه که جای من نشسته و زیرلب به رفیقم میگفتم: "یارو مدل ریشش مال 10 سال پیشه!" و شب میرفتم پای توییتر و مینوشتم "#خز_نباشیم"... چقدر ساده میشد زندگی، چقدر ساده میشد...

    #امیررضا_لطفی_پناه
     
    ندا4444 و rainy princes از این پست تشکر کرده اند.
  3. _.thebello._

    _.thebello._ کاربر حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏22/1/16
    ارسال ها:
    7,788
    تشکر شده:
    20,440
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    شغل:
    _Student_
    محل سکونت:
    North Of IRAN
    " #روی_جدول_های_ولیعصر"
    #قسمت_دوم

    بعد از اینکه حدود نیم ساعت تی شرت های مختلف رو دست مالی کردن، بالاخره دو-سه تا دونه انتخاب کردن، 240 تومن کارت کشیدن و رفتن. 240 تومن یعنی تقریبا یک سوم حقوقی که من میگیرم، همیشه این حساب کتابای لعنتی آخرش توی ذهنم اینجوری تموم میشه. واسه ی علی آقا شاید خریدن 10 جین لباس و کشیدن یه چک 12 میلیونی هیچ کاری نداشته باشه، ولی واسه ی من همین یه قرون دو هزار تومنا یه دنیاس. البته تک من نیستم، همه ی هم سن و سالای من توی این دورو زمونه همینن، مگر اینکه جیبت به بابات وصل باشه و جیب اونم به خدا. کارت کشیدن و رفتن و من موندم و فکر و خیالای عجیب و غریبم که هر روز باهاشون دست و پنجه نرم میکنم.
    تا شب چهار پنج تا مشتری دیگه اومدن و رفتن. دشتِ روز رو گذاشتم توی گاو صندوق،حساب کتابو توی دفتر نوشتم و تا ساعت 10 منتظر موندم و مغازه رو بستم و راه افتادم سمت خونه. گفتم گاو صندوق، داستانش اینه که یه روز علی آقا 1 میلیون پول جلوی چشام شمرد، گذاشت توی گاو صندوق و رمز گاو صندوق رو بلند بلند گفت.بعدش مغازه رو سپرد به من و رفت، اوایل کارم توی مغازه بود. شب برگشت، گاو صندوق رو باز کرد، پولو شمرد و برگشت به سمتم و یه لبخند باحالی بهم زد. نفهمیدم معنی کارش چی بود اون موقع، ولی بعدش که فهمیدم، خندش برام شد یه "دمت گرم" حسابی.
    آش و لاش بودم از خستگی، خستگی نه از کار مغازه... اکثر اوقات فکرت که مشغول باشه، تنت هم خسته میشه، خسته تر از اونی که باید باشه. نسیم خنکی میاد توی این شب تابستونی، شلوغی و بوق ماشینا و رفت و آمد آدما، همون ولیعصر همیشگی. شب که میشه ولیعصر یه بوی دیگه ای داره، البته واسه ی هر کی یه جور خاصه، ولی واسه ی من ترکیبی از تنهایی و استرسه. انگار من توی این لحظه، جای قدم زدن توی این خیابون باید یه جای دیگه ای باشم، یه خیابون دیگه. تنهاییش هم یه جوریه که صد نفر آدم هم که دورت باشن، باز حس میکنی تنهایی. از اون خلاء هایی که نمیشه پر کرد.
    .
    .
    .
    -مسخره! حالا مثلا اگه به زبون بیاری چی میشه؟
    -آقا من دوستِ دارم، خوبه الان؟
    -نخواستیم اصلا!
    -خیلی خب حالا لوس نمیخواد بکنی خودتو! خودت که میدونی تمام فکر و ذکر من تویی.
    .
    .
    .
    زندگی به نظر من یه چیز اساسی کم داره. یه چیزی که اگه بود، مطمئنم دنیا جای خیلی خیلی بهتری بود. یه آهنگ پس زمینه! یه ترانه ی ملایم که در همه حال، واسه ی خودش در حال پخش شدن باشه. فکرش هم آدمو سرحال میکنه، مثلا یه روز حالت گرفتس و داغونی و یه ترانه ی گوش نواز پیانو شروع کنه به پخش شدن و تو فقط خودتو توش گم کنی! هر کی آهنگ مخصوص خودشو میشنوه و اون آهنگ دقیقا میدونه که باید توی اون لحظه، چجور آهنگی باشه! ولی حیف... فعلا که تنها ملودی که شنیده میشه، بوق گوش خراش ماشینا و سر و صدای ترافیکه.
    چنارای کناره ی ولیعصر رو دوست دارم، میتونم بگم شاید تنها دلیلی که قدم زدن توی این خیابون رو قابل تحمل میکنه همین چناران. همشونو شمردم، چنارا رو میگم. یازده هزارو پونصد و چهل و دوتا. 400 سال عمر میکنن ولی تنها، دمشون گرم. چنار بودنم بد نیست از خیلی جنبه ها... مثلا دیگه قسط و قرض و قول نداری و تو فکر این نیستی که یه چنار دیگه وضعیتش چجوریه! فکرش رو میکنم زندگی هم یه خیابونه، عین همین ولیعصر! به نظر طولانیه، خیلی هم طولانیه... ولی شروع که کنی به قدم زدن، گم که بشی توی طول و عرض خیابون، چشم به هم بزنی رسیدی آخرش. حالا میشه از چنارا لذت برد، یا گوش سپرد به بوق ماشینا...


    #امیررضا_لطفی_پناه
     
    ندا4444 و rainy princes از این پست تشکر کرده اند.
  4. _.thebello._

    _.thebello._ کاربر حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏22/1/16
    ارسال ها:
    7,788
    تشکر شده:
    20,440
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    شغل:
    _Student_
    محل سکونت:
    North Of IRAN
    " #روی_جدول_های_ولیعصر"
    ‎#قسمت_سوم

    دیگه تقریبا رسیده بودم نزدیک خونه، خونمون نزدیکای راه آهنه، آخر ولیعصر، شایدم اولش. بستگی داره چجوری به ولیعصر نگاه کنی. این پایین، ولیعصر دیگه تقریبا هیچ فرقی با بقیه خیابونای تهران نداره. رفتم توی کوچمون، رسیدم پشت در حیاط و کلید رو انداختم به در و رفتم تو. یه آپارتمان 3 طبقه، ما هم طبقه ی دوم. زنگ در رو زدم و خواهرم در رو باز کرد:

    -سلام، خسته نباشی.
    -سلام آبجی. مامان اومده؟
    -آره، اونکه 2-3 ساعته اومده.
    -زنگ زدم گوشیشو جواب نداد، نگران شدم.
    -شاید سایلنته گوشیش، نفهمیده.
    -شاید.

    کفشامو در اوردمو رفتم سمت آشپزخونه، مادرم پای گاز بود.

    -سلام مادر.
    -سلام پسرم، خسته نباشی مادر.
    -قربونت برم، تو هم خسته نباشی. گوشیتو چرا جواب ندادی؟ نگران شدم کلی.
    -خراب شده گوشیم، سر کلاس میزارمش روی سایلنت، ولی زنگ که میزنن گوشی نمیلرزه، واسه همین متوجه نمیشم.
    -اِ؟ سیم کارتت رو در بیار فردا تو راه ببرم بدم درستش کنن.
    -باشه.چه خبرا؟ شیری یا روباه؟
    - یه چیزیم بین روباهو شیر. تو چه خبر؟ تموم نشد این مدرسه؟ تابستون شده ها.
    -چرا مادر، چند روزه دیگه تمومه. حالا فعلا برو لباساتو عوض کن، شام دیگه حاضره.
    -چشم الان.

    رفتم سر یخچال، یه ذره آب خوردمو رفتم توی اتاقم و لباسامو عوض کردم. از بچگی خیلی کم مامان و بابامو توی خونه دیدم. مامانم که معلمه و بابام هم مدام ماموریته. همین کم دیدنشون باعث شده خیلی بهشون وابسته باشم، بیشتر از اون حدی که باید. شامو خوردیم و یکم توی حال با مامان و دنیا تلویزیون دیدم و خوابم گرفت. همیشه همینطوری سریع خوابم میگیره، ولی وقتی میرم که بخوابم، یکی دو ساعت طول میکشه تا خوابم ببره. توی تنهایی فکر و خیالا دوباره از اون پشت مُشتای ذهن پیداشون میشه. توی تخت ولو شده بودم که دنیا اومد تو اتاق:

    -داداشی بیداری؟
    -آره آبجی، جونم؟
    -میگما، حالت خوبه؟
    -آره قربونت برم، چطور؟
    -هیچی، آخه دمق بودی امشب، گفتم شاید چیزی شده.
    -نه آبجی جونم هیچیم نشده. برو بخواب. منم بخوابم فردا باید برم سرکار.
    -باشه پس، خوب بخوابی. شب خوش.
    -شب تو هم خوش.

    رفت و منم یه ساعت بعد از اینور و اونور شدن خوابم برد. فرداش گوشی مادرمو برداشتم و راه افتادم سمت مغازه. تو راه گوشیو دادم به یه مغازه تعمیرات، یه بیانه هم دادم و مستقیم رفتم مغازه. رسیدم، با علی آقا سلام علیک کردم و مغازه رو سپرد به من و رفت.
    تا شب خبری نبود، دو سه نفری اومدن قیمت گرفتن و رفتن، ولی هیچی نفروختم. دیگه داشتم خل میشدم از بیکاری، تلویزیون مغازه هم چند روزی بود خراب شده بود، هی جنسارو می اُوردم پایین، دوباره میزاشتم توی قفسه ها بلکه زمان بگذره. ساعت 7 و خورده ای بود که یه دختر جوون اومد توی مغازه. حواسم به گوشیم بود، داشتم برای دنیا تایپ میکردم که از مامان بپرسه برگشتنی چیزی میخواد بگیرم یا نه، بدون اینکه ببینمش فقط گفتم "سلام، خوش اومدید". چند لحظه بعد سرمو اوردم بالا و یه لحظه خشکم زد! یه دختر عینکی فوق العاده ساده. از گوشه ی شال سفید رنگش یه مقدار از موهای خرماییش ریخته بود بیرون، از زیر عینک، چشمای سیاهش با دقت ویترین و پیرهن های مردونه رو برانداز میکردن و مانتوی تابستونی کرمی رنگش با کفش هاش ست بود. بهش که خیره شده بودم، انگار داشت حرف میزد، لباش تکون میخورد ولی من صدایی نمیشنیدم. چند ثانیه گذشت تا صداشو شنیدم:

    -ببخشید آقا؟
    -بله، بفرمایید.
    -پرسیدم قیمت این پیرهن خاکستریه چنده؟
    -150 تومن خانوم، قابلتونو نداره.

    جوابشو که دادم آروم خندید و بعدش پرسید:

    -برای پدرم میخوام، جنسش خوبه؟
    -بله، ترکه، خودمون میاریم. تضمینی ببرید شما. اگر مشکلی داشت بیارید.
    -میشه ببینم؟
    -البته.

    سریع یکی از همون پیرهن از توی قفسه ها اوردم پایین و روی پیشخون پهن کردم.

    -جنسش واقعا خوبه خانوم.

    جنس پیرهن رو بین انگشتاش لمس کرد و به نشونه تایید سرش رو تکون داد و گفت:

    -آره خیلی جنسش خوبه. نخه خالصه؟
    -بله.
    -همینو میبرم. سایز مدیوم بهم بدید اگر امکانش هست.
    -چشم

    سایز مدیوم همون پیرهنو از توی قفسه ها اوردم پایین، براش گذاشتم توی مشما و حساب کرد و رفت. لعنتی انگار پیرهن خریدن بهونش بود و میخواست دل مارو ببره فقط! یه چند دقیقه ای بعدِ رفتنش به در مغازه خیره بودم و بعد سررسید رو از توی کشوی میز کنار پیشخون در اوردم و فروش امشب رو توش نوشتم. تا برگشتم چشمم افتاد به کنار دستگاه کارت خوان و یه کیف پول دیدم. دختره کیف پولش رو جا گذاشته بود!


    #امیررضا_لطفی_پناه
     
    ندا4444 و rainy princes از این پست تشکر کرده اند.
  5. _.thebello._

    _.thebello._ کاربر حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏22/1/16
    ارسال ها:
    7,788
    تشکر شده:
    20,440
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    شغل:
    _Student_
    محل سکونت:
    North Of IRAN
    #روی_جدول_های_ولیعصر
    #قسمت_چهارم

    سریع کیفو برداشتمو از مغازه پریدم بیرون. اینور و اونورو چشم انداختم ولی اثری ازش نبود. یکم دیگه لا به لای جمعیت رو با چشم زیر و رو کردم ولی نه، پیداش نبود. برگشتم توی مغازه. ایول! برای پس گرفتنِ کیفش هم که شده، حتما دوباره پیداش میشه. عینِ خل و چلا کیفو گذاشته بودم روی پیشخون، انگشتامو توی هم گره کرده بودم، خیره شده بودم به کیفو میخندیدم. یعنی اگه توی اون وضعیت یکی میومد توی مغازه، میگفت این طرف یا آدم کشه یا کلی تخته کم داره!
    منتظر بودم که پیداش بشه، یه چشمم به ساعت بود، یه چشمم به کیفِ پول. ساعت 9:30 بود و خبری از طرف نبود. شاید هنوز نفهمیده بود که کیفِ پولشو یه جایی جا گذاشته. کیفو برداشتم، آروم بازش کردم و اولین چیزی که به چشمم خورد، یه کارتِ دانشجویی بود. دانشگاهِ هنر. اسمشو که دیدم سریع کیفو بستم و گذاشتم روی پیشخون و دوباره بهش خیره شدم... عجب... خواستم یه شماره تماسی چیزی پیدا کنم ولی نه، حتما راضی نیست که یه مردِ غریبه، تویِ کیفِ پولشو دید بزنه! عجب آدم داغونی هستیا! همین الان بازش کردی شتر! خاک تو سرت دانیال!
    بالاخره ساعت 10 شد و مغازه رو بستم و سه سوته رفتم خونه. توی راه اسمش مدام توی فکرم تکرار میشد، عجب اسمی! میخواستم صبحِ زود بیدار شم، همون موقع که علی آقا میاد و مغازه رو باز میکنه، مغازه رو ازش تحویل بگیرم. طرف حتما دیگه تا فردا صبح متوجه میشه که کیفِ پولش نیست، باید اون لحظه ای که میاد تا کیفو تحویل بگیره، من دمِ مغازه باشم!
    زنگ درو زدم و دنیا درو باز کرد. رفتم بالا.

    -سلام داداشی، زود اومدی امشب. خسته نباشی.
    -آره خوابم میومد، سریع اومدم که برم بخوابم فقط. مامان کو؟
    -اونم مثل تو خسته بود، اومد رفت خوابید. غذا هم ظهر خورشت درست کرده توی یخچاله. میخوری برات گرم کنم؟
    -نه نه، گشنم نیست. فقط یه چایی بهم بده تا من دست و صورتمو میشورم.
    -باشه داداش.

    دنیا متوجهِ کیفِ پول نشد، سریع رفتم توی اتاق، چپوندمش زیرِ تخت، لباسامو عوض کردمو رفتم برایِ شستنِ دست و صورت. بعدش هم چاییمو خوردمو مستقیم رفتم سراغِ خواب. حالا مگه خوابمون می بُرد! انگار مدام صدای طرف توی گوشم بود، خندش جلوی چشمام بود.
    .
    .
    .
    -دانیال؟
    -جونم؟
    -میشه بازم قدم بزنیم؟ الان زوده، نمیخوام الان برم خونه! تنهایی خل میشم!
    -تو بگو کل عمرت رو با من قدم بزن، همینکارو میکنم!
    .
    .
    .
    ساعت 8 صبح بود که از خواب بیدار شدم، هول هولکی یه لقمه صبحونه خوردم و راه افتادم سمتِ مغازه، کیفِ پول رو هم با خودم اورده بودم. توی راه داشتم تمرین میکردم که اگه طرف اومد چی بگم؟ سلام خانوم، کیفِ پولتونو جا گذاشتید! خب خودش میدونه اینو... پیرهن رو دوست داشتن پدرتون؟ خب برمیگرده میگه به تو چه مرتیکه! هنرمند هستید پس؟ بازم همون قبلی، به تو چه مرتیکه! اصلا اگه اینو بگم میگه تو از کجا میدونی؟! کیفو باز کردی؟ دیگه واویلا! تمامِ مدت راه رو از پایینِ ولیعصر داشتم مکالمه های خیالیِ توی ذهنمو راست و ریس میکردم که رسیدم به مغازه. علی آقا تازه داشت مغازه رو باز میکرد، منو که دید گفت:

    -به به، سلام آقا دانیال. خیر باشه، صبحِ به این زودی اومدی مغازه چیکار؟
    -سلام علی آقا، والا از شما چه پنهون قراره امروز چندنفری مهمون بیان خونمون، منم کلا حال و حوصله مهمون ندارم، اینه که تا از موضوع خبردار شدم، سریع زدم بیرون که اگرم اومدن، بگن دانیال رفته سرِه کار.
    -عجب، اتفاقا خوب شد اومدی، منم یه سر باید برم بانک، میخواستم یه نیم ساعت بعد ببندم برم بعد بهت زنگ بزنم که خودت بیای مغازه رو باز کنی، که اومدی دیگه. پس من میرم بانک به کارام برسم، مغازه هم که میسپرم به خودت. خواستی شب زودتر ببند برو.
    -نه مشکلی نیست، وامیستم تا 10. شما برید به کارتون برسید.
    -باشه پس، دستت درد نکنه. یا علی.

    دست دادیم و علی آقا رفت و منم رفتم توی مغازه، کولر رو زدم و نشستم پشت پیشخون، کیفو گذاشتم روی پیشخون، همون جایی که طرف جا گذاشته بود، خیره شدم بهش و منتظر موندم. ترانه باید امروز پیداش میشد!

    #امیررضا_لطفی_پناه
     
    ندا4444، _.dreamer._ و rainy princes از این ارسال تشکر کرده اند.
  6. _.thebello._

    _.thebello._ کاربر حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏22/1/16
    ارسال ها:
    7,788
    تشکر شده:
    20,440
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    شغل:
    _Student_
    محل سکونت:
    North Of IRAN
    #روی_جدول_های_ولیعصر
    #قسمت_پنجم

    نشسته بودم توی مغازه؛ کولر روشن بود ولی خیسِ عرق بودم، بدجوری استرس داشتم. قلبم تند تند میزد و چشمم به آدمایی بود که از جلوی مغازه رد میشدن، دنبالش میگشتم که شاید پیداش بشه و بیاد تو. مغازه ساکتِ ساکت بود و جز صدای بالا و پایین رفتنِ دریچه ی کولر گازی، هیچ صدایی نمی اومد، ولی من خیلی خوب صدای بوم بوم کردنِ قلبم رو میشنیدم! چی میخواستم بگم؟ میومد تو و میگفت کیفمو جا گذاشتم، کیفشو میدادم و تشکر میکرد و میرفت، اینکه فایده ای نداشت... چی میتونستم بگم که یکم بیشتر بمونه؟ هر چی فکر میکردم جوابی به ذهنم نمی اومد، مگه چقدرِ شانس این وجود داره که یه دختری مثلِ اون، از یه مغازه داری مثلِ من خوشش بیاد؟ نهایتش چند ثانیه میاد تو، کیفش رو میگیره و میره و دیگه هم پیداش نمیشه... توی همین فکرو خیالا بودم که رفیقم مهران زنگ زد. مهران با من از اولِ ابتدایی هم کلاسی بود، از اون رفیقایی که میدونی نصفِ شب هم که بهش زنگ بزنی و بگی دلم گرفته، میگه کجا بیام؟ سختی و مشکلی توی زندگیم یادم نمیاد که مهران توش کنارم نبوده باشه، گمونم اگه یه خوش شانسی توی زندگیم اورده باشم، داشتنِ رفیقی مثلِ مهرانه. جواب دادم:

    -جونم داداش؟
    -سلام پسر، کجایی تو؟ خبری نیست ازت دو-سه روزه.
    -والا داداش درگیر کارای مغازه بودم، میدونی که.
    -حالا کاره مغازه اینقدر درگیرت کرده که یه حالی نگیری از ما؟ نگی مهران زندهـس یا مرده؟
    -شرمندتم دادا، اینقدر درگیری ذهنی و اینا داشتم فقط میرفتم مغازه و میومدم میخوابیدم.
    -حالا ول کن این حرفارو. چه میکنی؟ هستی شب بریم یه دوری بزنیم؟
    -فعلا که مغازه ام، تا 10 شب اینجام. فردا صبح میتونم بیام، ولی امشب نه.
    -حله، حالا باز شب زنگ میزنم هماهنگ کنیم.
    -ردیفه، کاری باری؟
    -قربونت داداش، فعلا.
    -فعلا.

    همین که داشتم قطع میکردم یه دفعه درِ شیشه ای مغازه باز شد و ترانه اومد تو! سلام داد، هول کردم، بلند شدم واستادم و گفتم:

    -سلام! بفرمایید! شما فکر کنم دیشب پیرهنتونوـــ چیزه، مغازتونو توی کیفِ پول جا گذاشتید!

    جملم که تموم شد تازه فهمیدم چه گندی زدم! ولی چشمم که افتاد به صورتش، داشت میخندید، یعنی از خنده داشت ریسه میرفت! منم خندم گرفت. وسط همون خنده گفت:

    -آره میبخشید، کیفِ پولمو اینجا جا گذاشتم.
    -بله، همینجاست، خدمتِ شما.

    کیفو از رو پیشخون برداشتم و گرفتم به سمتش، اونم که دیگه خندش تموم شده بود ولی هنوز یه لبخندِ قشنگی روی صورتش بود، چند قدمی اومد جلو، کیف رو گرفت، تشکر کرد و رفت.
    .
    .
    .
    -از این چنارا و این خیابون خاطره زیاد دارم، شبای تنهاییِ زیادی توی این خیابون قدم زدم و فکر کردم.
    -منم. تا دلت بخواد.
    -الان چی؟
    -الان؟
    -آره، الانم حس تنهایی داری تویِ این خیابون؟
    -مگه میشه با تو باشم و احساسِ تنهایی کنم؟
    .
    .
    .
    بیرون که داشت میرفت میخواستم یه چیزی بگم، یه حرفی که باز برگرده توی مغازه، ولی لال شده بودم. هیچی به ذهنم نمی رسید، ولی میخندیدم، به سوتی که داده بودم، به خندش... ولو شدم روی صندلی، یه نفسِ عمیق کشیدم و باز شروع کردم به خندیدن. آدم گاهی وقتا به کارایِ خودش میخنده، به وا دادناش، کارای عجیب و غریبی که از آدم سر میزنه، کارایی که هیچوقت فکر نمیکردی انجام بدی! همین دو-سه روز پیش بود با خودم فکر میکردم که دوره زمونه ی این چیزا تموم شده، حالا خودتو ببین دانیال... نشستی داری به خنده ی یه دختر که نمیشناسیش فکر میکنی و میخندی. چت شده پسر؟

    #امیررضا_لطفی_پناه
     
  7. _.thebello._

    _.thebello._ کاربر حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏22/1/16
    ارسال ها:
    7,788
    تشکر شده:
    20,440
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    شغل:
    _Student_
    محل سکونت:
    North Of IRAN
    #روی_جدول_های_ولیعصر
    #قسمت_ششم

    ترانه، ترانه، ترانه... عجب اسمی... یعنی میشه؟ چرا از این فکرا میکنی پسر؟ خودت وضع خودتو بهتر میدونی، تو نه تابحال تجربه ی رابطه داشتی، نه بلدی مثل آدم با دختر حرف بزنی، نه... حالا اصلا اومدیم و دختره راستی راستی از تو خوشش اومد. میخوای چیکار کنی؟ تو که خودت میدونی آدمی نیستی که بخوای یه رابطه ی مسخره ی 2-3 ماهه با یکی داشته باشی و بعد بری سراغ یکی دیگه، دختره هم عمرا نمیشینه پایِ تو تا زمانی که واسه خودت یه زندگی دست و پا کنی. خودت بهتر از همه میدونی که پول حرفِ اول رو توی این مملکت میزنه، پول که داشته باشی، کلی از مشکلات خود به خود حل میشن، خودت میدونی اینارو و بازم از این فکرو خیالا رو میکنی؟ مهرانو ببین، پولش از پارو بالا میره و هر سال 3-4 بار بهم میزنه و دوباره میره با یکی دیگه، چرا؟ چون اون آهن پاره ی لعنتیِ 150 میلیونی به دخترا احساسِ امنیت میده، انگار میدونن دیگه با این آدم آیندشون تامینه، دیگه لازم نیست غصه ی سربازی و دوری و قرض و قول و بدهکاری شوهرشون رو داشته باشن، منظورم آهن پرست بودن نیست، اینه که پول علاوه بر اعتبار، آرامش خاطر هم میاره. دخترا بالاتر از همه چیز، امنیت و آرامشِ خاطر میخوان، اینکه مطمئن باشن وقتی موندن پای یکی، دیگه لازم نباشه نگرانِ این باشن که رفتنیِ یا موندنی، اینکه طرف میتونه فردا که پای بچه اومد وسط از پس زندگی بر بیاد یا نه، آغوشش راست میگه یا نه، اینا همشون دخترا رو زود پیر میکنه، این نگرانیا، این فکر و خیالای مردونه زود از پا درشون میاره! طرفی که با مهران باشه و بمونه، میتونه فردا با افتخار بگه شوهرم کارخونه داره، پسرمونو فرستاده بهترین مدرسه تهران، کلی هزینه کرده و براش حساب سرمایه گذاری بلند مدت باز کرده، براش ماشین خریده گذاشته توی پارکینگ، تو چی؟ طرفت میخواد بگه شوهرم کارگر مغازه س؟ با حقوق بخور نمير اينجا ميخواي كجا رو بگيري؟ تازه اگه کار به اونجا بکشه که نمیکشه! باز داری فکر و خیال میکنی. میبینی؟ کافیه یک لحظه بری توی اون عالمِ بی انتهای ذهنت که نه سرش معلومه نه تهش، ولت کنن تا چند سال به همینا فکر میکنی!

    .
    .
    .
    -امروز چنارا چه بلند به نظر میرسن، نه؟
    -آره.
    -انگار دارن نگامون میکنن! با هم پچ پچ میکنن.
    -چی میگن حالا خانومِ خیال باف؟
    -اومم نمیدونم، شاید تو فکرِ اینن که چقدر مونده تا پاییز از راه برسه!
    .
    .
    .
    2-3 تا مشتری دیگه تا شب اومدن و رفتن، 500-600 تومنی فروش کرده بودم، ساعت 8:40 بود و حال نداشتم بمونم مغازه. فکر میکردم امروز سرخوش باشم و دیدنِ طرف حالمو خوب کنه، ولی نه، دیدنش فقط باز یادم اورده بود که یه خلاء بزرگ پر نشدنی توی زندگیِ من هست که تا یه فکری به حالش نکنم، فقط بیشتر و بیشتر زندگیمو میگیره، تا وقتی هم که این خلاء وجود داره، باید قید رابطه و عشق و عاشقی و این حرفارو بزنم. زنگ زدم به علی آقا، بهش گفتم که یکم ناخوشم و مغازه رو میخوام زودتر ببندم، اونم که صبح سرِ زود اومدنه من کارش راه افتاده بود، هیچ مخالفتی نکرد.
    کولر و چراغارو خاموش کردم، پولارو گذاشتم تو گاو صندوق و حساب کتابارو نوشتم. بیرون رفتنی چشمم افتاد به جایی از پیشخون که کیف دختره روش جا مونده بود، یه خنده ی تلخ زدمو سرمو چرخوندمو رفتم بیرون، کرکره رو کشیدم، قفل ها رو زدم و راه افتادم. بلندی چنارا بیشتر از هر وقتی به چشم میومد، انگار داشتن تماشام میکردن، آروم، خیلی آروم. تو فکرِ این بودم زنگ بزنم به مهران و بهش بگم که زودتر مغازه رو بستم تا بیاد دنبالم و بریم یه طرفی تا یکم راحت شم از فکر و خیال، ولی نه. مهران 2 سوته از قیافم میتونه بخونه اوضاع از چه قراره، منم نمیخوام کار به اونجا بکشه، باید امشب با این داستان کنار بیام و بزارمش کنار، بزارمش یه گوشه ای از ذهنم که تمامِ چیزایی که میخواستم و بهشون نرسیدم رو گذاشتم اونجا. مثلِ یه انباری قدیمی که کلیدش هم گم شده!
    همینطور که راه میرفتم چشمم افتاد به یه دانشگاه، دانشگاهِ هنر. یه لحظه قیافه ی دختره اومد جلوی چشمم، صدای خندیدنش توی گوشم پیچید و یه فکری به سرم زد، یه فکری که ارزشِ امتحان کردن رو داشت! چیزی برای از دست دادن نداشتم، ولی اولش باید به مهران موضوع رو میگفتم. آره، مهران!

    #امیررضا_لطفی_پناه
     
  8. _.thebello._

    _.thebello._ کاربر حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏22/1/16
    ارسال ها:
    7,788
    تشکر شده:
    20,440
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    شغل:
    _Student_
    محل سکونت:
    North Of IRAN
    #روی_جدول_های_ولیعصر
    #قسمت_هفتم

    گوشیمو از جیبم در اُوردم و شماره مهرانو گرفتم. بعد از چنتا بوق آزاد جواب داد:

    -سلام داداش، چطوری؟
    -سلام، بدک نیستم. حاجی الان مغازه رو بستم، صبح یکم زودتر اومده بودم سرِ کار. کجایی الان تو؟
    -من پشت فرمونم، تو ترافیک. چطور؟
    -اِ؟ خوبه پس. میتونی بیای بریم یه دوری بزنیم؟ من ولیعصرم.
    -آره آره. بیام دم مغازه؟
    -من جلوی دانشگاه هنرم. چقدر میکشه برسی تا اینجا؟
    -یه ربعی میکشه.
    -حله، میبینمت پس.
    -باشه، کاری باری؟
    -قربونت. فعلا
    -فعلا دادا.

    قطع کردم و گوشی رو گذاشتم توی جیبمو شروع کردم به آروم قدم زدن. باید همه چیز رو از اول براش تعریف میکردم، مطمئن بودم شاخ در میاره از تعجب، آخرین باری که از یه دختر خوشم اومده بود، 2-3 سال پیش بود، وقتی تازه دیپلمم رو گرفته بودم. تازه اومده بودن توی کوچمون، اسمش مهتاب بود، یکی دو تا خونه اونورتر از خونه ما زندگی میکردن و مادرم با مادرش رفت و آمد داشت و تقریبا هر روز میدیدمش. بدجوری چشممو گرفته بود، ولی هیچکاری نکرده بودم و بعد از اینکه از اونجا اثاث کشی کردن، دو-سه هفته بعدش کامل موضوع رو فراموش کرده بودم. ولی همیشه حسرتش موند توی دلم، که چی میشد اگه به یه طریقی بهش میگفتم که دوسش دارم... آخه حرفای گفته نیست که آدمو اذیت میکنه، نگفته ها میمونه توی دل آدم! اون تَه میشینن و گاهی اوقات که تنها میشه میان بالا و خودشونو نشون میدن که بیشتر حسرت بخوری که چرا فلان حرف رو به فلانی نزدی... ایندفعه نمیخوام چیزی توی دلم بمونه، نمیخوام همونطوری بشه. چون ایندفعه یجورایی فرق داره، نمیدونم چرا. نمیخوام ایندفعه هم مثلِ چند سال پیش فقط بشینم و حسرت بخورم که چرا نتونستم کاری کنم و چرا بدون تلاش بیخیال شدم.
    .
    .
    .
    -فردا میای باهم بریم خرید؟
    -آره، خرید چی؟
    -میخوام شال و کیف بگیرم. اگه پسرِ خوبی باشیو بیای، شالمو به سلیقه تو میگیرم!
    -اِ؟ اینطوریاس؟
    -بــــله! چی فک کردی؟
    .
    .
    .
    یکم به همین فکر و خیالا گذشت تا مهران زنگ زد:

    -حاجی کجایی الان؟
    -جلو دانشگاه.
    -آهان دیدمت.

    با بنز مشکی رنگش اومد و سریع سوار شدم و باهاش دست دادم. بوی ادکلن همیشگیش پیچیده بود توی ماشین، چرم و چوب، شیک و باکلاس. یه تی شرت سفید رنگِ ساده پوشیده بود و شلوار جین مشکی و کالج. مثل همیشه خندون بود، همون مهران همیشگی. یکم که گذشت همونطور که فکر میکردم از ساکت بودنم فهمید که یه داستانی پیش اومده، ولی عمرا فکرش قد نمیداد که پایِ یه دختر وسط باشه.

    -چته تو؟ باز با بابات دعوات شده؟
    -نه باو اون که ماموریته بنده خدا.
    -پس چی؟
    -باورت نمیشه اگه بگم.
    -نه اتفاقا من آدم زود باوری هستم، میخوای زنگ بزنم از ملیکا بپرس.
    -ملیکا کیه؟
    -اِ نگفتم؟ 2-3 هفته ای میشه باهمیم، دانشجو ادبیاته، ببین برات میشینه شعر میگه کرک و پرت میریزه.
    -ماشالا فصل به فصل عوض میکنی دیگه.
    - شانش منم اینجوریه دیگه، بعد از یکی دو ماه رابطه بهشون میگم که ماشین مالِ رفیقمه تا ببینم عکس العملشون چیه، دیگه بقیش رو خودت حدس بزن دیگه. بعضیاشون میگن چون به من دروغ گفتی و دروغ نباید تو رابطه باشه دیگه رابطه بی رابطه، بای. ولی من که میدونم موضوع چیه.
    -حالا دلیل نمیشه که همه اینطوری باشن، اگه واقعا میخوای امتحان کنی، از همون قرار اول جوری برو سر قرار که انگار نه انگار خر پولی!
    -تنهایی گفتی یا وحی رسید؟ من اونجوری اصلا بلد نیستم.
    -خب اون دیگه مشکل خودته نه دخترای مردم.
    -حالا مشکلات جامعه رو ول کن، مشکل خودتو بگو. چته؟
    -حاجی از یکی خوشم اومده.
    -گرفتی منو؟ راستشو بگو ببینم چی شده.
    -گفتم که باورت نمیشه.
    -نه! ناموسا؟! اصلا تو کتم نمیره.

    شروع کردم و براش همه چیو گفتم، اون شب تو مغازه، ترانه، کیف پول، سوتی، خندیدنش، همه چیز. تمامِ مدت با دقت گوش داد، ساکتِ ساکت. گمونم اصلا فکرشو نمیکرد راستی راستی رفیقش عاشق شده باشه! هر چندتا جمله که میگفتم، وسط رانندگی سرشو برمیگردوند به سمتم و بهم نگاه میکرد، انگار هنوز میخواست مطمئن بشه که سرِ کار نیست، ولی هیچی نمیگفت. بعد از اینکه کامل همه چیزو گفتم، یه نفسِ عمیق کشید، سرشو با دستش خاروند، یه نگاه بهم کرد و گفت:

    -عجب... پس بالاخره تو هم دم به تله دادی... ولی چرا حالا؟
    -چی چرا حالا؟
    -چرا الان عاشق شدی؟ چرا این دختره؟
    -نمیدونم والا... دست خودم نبود، اصلا یدفعه ای.
    -حالا میخوای چیکار کنی؟
    -یه فکری دارم، ولی باید کمکم کنی. یعنی همه چیزِ به تو بستگی داره.
    -بگو ببینیم.

    #امیررضا_لطفی_پناه
     
  9. _.thebello._

    _.thebello._ کاربر حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏22/1/16
    ارسال ها:
    7,788
    تشکر شده:
    20,440
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    شغل:
    _Student_
    محل سکونت:
    North Of IRAN
    #روی_جدول_های_ولیعصر
    #قسمت_هشتم

    -خب ببین حاجی، باید دختره رو تستش کنم. باید ببینم که واقعا میتونه با این شرایطی که من دارم بسازه یا نه، چون آدمِ بهتر از من برای همچین دختری خیلی هست، پولدارتر، خوش اخلاقتر، جنتلمن تر، خوشگل و خوشتیپ تر، خلاصه هر چی. میدونم الان زوده واسه این فکرا، ولی نمیخوام یه رابطه ای ایجاد بشه و من و اون وابسته بشیم و تازه بخوام این چیزارو بسنجم. اونموقع دل کندن هم برای من، هم برای اون سخت میشه.
    -حالا چجوری میخوای اینکارو کنی؟ بعد چه ربطی به من داره که میگی همه چی به تو بستگی داره؟
    -ببین، من باهاش یه قرار میزارم، حالا یه کافه ای رستورانی چیزی، بعد وقتی داریم برمیگردیم، تو با همین ماشین میای و ما رو میرسونی. حسابی هم خوشتیپ موشتیپ میکنی و توی ماشین هم هی شروع کن وراجی کردن.
    -که چی بشه اونوقت؟
    -که تو رو ببینه، ماشینت رو ببینه. اونم این ماشین!
    -یا من احمقم یا تو بد توضیح میدی. باز توضیح بده.
    -ببین، من نه ماشین دارم، نه خونه، نه درآمد درست و حسابی. ولی از خودم مطمئنم، میدونم که میتونم یه زندگی خوب درست کنم، حالا زرق و برقش کمتر از زندگی بقیه، ولی یه زندگی خوب و آروم. به شرطی که بدونم طرفم واقعا پام میشینه. الان با اینکار میخوام بفهمم که زرق و برق براش مهمه، یا آرامش خاطر.
    -دست مریزاد. حالا دیگه رسما از ما استفاده ابزاری میکنی دیگه؟ دمت گرم ناموسا.
    -بشین بینیم باو، حالا انگار خیلی آدم مهمیه.
    -حالا ول کن منو بروس لی، نقشه چیه؟
    -گفتم که. یه قرار میزارم، آخرش تو خودتو نشون میدی، اگه دیدیم ترانه خانوم بعد از قرار کلا سراغی از من نگرفت و پاپیچِ تو شد، میفهمم که اشتباهی خر شدم و باید توی همون مغازه بپوسم. ولی اگر نه، محلت نزاشت و اونطوری پیش رفت که دوست دارم پیش بره، ادامه ی ماجرا.
    -یعنی من این وسط هویجم کلا دیگه.
    -هویج که بودی، اینجا بهت دست و پا و ماشین دادیم تو داستان.
    -نمک شدی جدیدا، حموم نمیری تو این گرمای تابستون؟
    -پس حله؟ فکر خوبیه؟
    -آره داداش حله. خوب و بد بودنش رو نمیدونم، چون خودت که منو میشناسی، تا حالا از این کارا نکردم، شاید چون نکردم الان مشکل دارم و نمیتونم درست تشخیص بدم. فقط یه چیزی.
    -چی؟
    -مگه تو شماره ای چیزی از طرف داری؟
    .
    .
    .
    -اصلا این خیابون لعنتی به نظرم فقط اسمش روشه که بلنده! با تو که اصلا بلند به نظر نمیاد.
    -آره، ولیعصر دیگه واسه ی من و تو جواب نمیده.
    .
    .
    .
    -اوه اوه حاجی پاک یادم رفته بود.
    -ماشالا. زنگ بزنم خاله که رسیدی خونه برات یه اسفندی چیزی دود کنه چشم نخوری. 3 ساعت مارو کاشتی که نقشه ی ماموریت غیر ممکن رو تعریف کنی، بعد تازه یادت افتاده هیچ نام و نشونی نداری از طرف؟
    -اسم و فامیلیش رو میدونم. توی دانشگاه هنر هم درس میخونه.
    -یعنی میخوای بری دم حراست دانشگاه هنر بگی آقا یه قرار برای من با این خانوم رزرو کنید؟
    -خندیدیم. حاجی دوستی آشنایی چیزی نداری توی اون دانشگاه؟
    -والا من که نه، باید بپرسم ببینم ملیکا داره یا نه.
    -اگه نداشته باشه چی؟
    -کارمون سخت میشه. باید یه روز مرخصی بگیری، بری از صبح روبروی دانشگاه کشیک بدی ببینی طرف میاد یا نه، بعد مثلا بری شماره ای چیزی بدی یا بگیری. تازه اگر اون روز کلاس داشته باشه و بیاد دانشگاه و تو انقدر بتونی دووم بیاری که از صبح که دانشگاه باز میشه تا بعد از ظهر منتظر بمونی.
    -اونجوری که ضایس.
    -پس چیکار میخوای بکنی؟
    -نمیدونم الان، فکر اینجاشو نکرده بودم.
    -حالا فعلا بریم یه چیزی بخوریم، باز فکرامونو میزاریم رو هم یه خاکی به سرمون میریزیم. من هیچی نخوردم از صبح. عاشقی تو کم بود، که اینم خدا گذاشت تو دامنمون.
    -همینو بگو. برو بریم که من از گشنگی دارم میمیرم جدا.

    رفتیم سمت میدون تجریش، آش سید مهدی. انقدر شلوغه که حد نداره، اکثر اوقات حتی 11-12 شب هم مردم صف واستادن تا یه کاسه آش یا حلیم خوشمزه بگیرن و همون کنارا واستن و با لذت بخورن. ولی از هر کی بپرسی میگه ارزشش رو داره که 1 ساعت صف واسته، چون آش و حلیم هاش واقعا رو دست ندارن.
    یادمه اون قدیما که دغدغه فقط یه کلمه ی سخت واسه ی درس املا بود، بابام مرخصی که میگرفت خونوادگی میومدیم اینجا و آش میخوردیم، بابام معمولا 2 تا کاسه میخورد، میگفت اگه یه کاسه بخورم، وقتی برگردیم خونه دلم میمونه پیش سید مهدی و آش های خوشمزش، باید انقدر بخورم که حالم از هر چی آشه بهم بخوره.
    مهران توی ماشین نشست و من رفتم که 2 تا آش بگیرم. از شانسمون زیاد شلوغ نبود، ده دقیقه ای طول کشید تا تونستم آش بگیرم و برگردم توی ماشین. نشستیم و مشغول خوردن شدیم. مهران اولین قاشق رو زد توی آش، پرش کرد و اورد نزدیک دهنش، یکم فوت کرد و خورد، بعدش گفت:

    -خودمونیم، حالا اومدیم و اوکی شد، اونوقت چی؟

    #امیررضا_لطفی_پناه
     
  10. _.thebello._

    _.thebello._ کاربر حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏22/1/16
    ارسال ها:
    7,788
    تشکر شده:
    20,440
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    شغل:
    _Student_
    محل سکونت:
    North Of IRAN
    #روی_جدول_های_ولیعصر
    #قسمت_نهم

    -می سازم.
    -چیو؟
    -زندگی که گفتمو. میدونم طول میکشه، سخته، شاید اصلا هزار جور مشکل مختلف سر راهم قرار بگیره، ولی شدنیه. کافیه بدونم هست، بودنش میشه یه قوت قلب، یه نیروی محرک واسه ی حرکت به جلو، واسه ی ساختن.
    -اوهو...

    همونطور که آش رو میخورد، سرش رو هم به نشونه تایید تکون داد و دیگه تا آخر آش خوردنش هیچی نگفت. معلوم بود رفته تو فکر، ولی چه فکری فقط خودش میدونست و خدا. هنوز یه کم توی تصمیمم شک داشتم، هنوز اون کناره های دلم یکی بهم میگفت: «حاجی بیخیال، دردسره والا...» ولی من بهش گوش نمیدادم، نمیخواستم اون حس حسرت که قبلا چشیدم، دوباره دهنم رو تلخ کنه.
    آش رو خوردیمو راه افتادیم، توی ماشین یکم از کار و کاسبی برای مهران گفتم و اونم برخلاف قبل، ساکت به حرفام گوش داد و چیز دیگه ای بینمون رد و بدل نشد. معلوم بود هنوز فکرش مشغوله، یعنی از وقتی موضوع رو فهمید اینجوری شد. منو رسوند تا سر کوچمون و آخرای کار که داشتم باهاش دست میدادم پرسید:

    -حاجی ولی یه چیزی.
    -جونم؟
    -اگه جای من بودی، یعنی من دانیال بودم و تو مهران، اونموقع چطوری دختره رو امتحان میکردی؟ اصلا اونموقع دیگه برات مهم بود که طرف مال پرست باشه یا نه؟ اینکه رابطه برای تو و اون بد باشه یا نه؟
    -فعلا که نیستم، ولی اگه بودم آره، چون برای من این موضوع خیلی مهمه، بیشتر از هر چیزی. فعلا بزارش به حساب فواید بی پولی!

    یکم به حرفم خندید و دست دادیمو پیاده شدم و رفت. رفتنی برام چندتایی بوق با ریتم عروسی زد، کلی خندیدم. کار همیشگیشه این چیزا. حالا که موضوع رو به مهران گفته بودم، یه نفر دیگه بود که باید حتما قضیه رو میفهمید، دنیا.

    پارسال زمستون بود که چند روزی فکرم مشغول بود و دمق بودم، اونم از روی نگرانی پرسیده بود که چیه و اینا، منم پیچونده بودمش و فکر کرده بود از یکی خوشم اومده و نمیگم. یکی دو هفته ای از دستم ناراحت بود، تا اینکه فهمیدم قضیه چیه و بهش گفتم نه بابا از این خبرا نیست! ولی ازم قول گرفت که اگه خبری شد، حتما بهش بگم. البته اینم بگم که اگه این قول رو هم ازم نمیگرفت، باز بهش موضوع رو میگفت، چون دنیا از اون دختراییه که فراتر از سنش فکر میکنه و دهنشم قرص قرصه. خود به خود وقتی یه مشکلی رو باهاش در میون میزاری، شروع میکنه به آنالیز کردن وضعیت و یه راه حل ارائه میده، که این موضوع هم خیلی میتونه کمکم کنه.

    در رو با کلید باز کردم و رفتم بالا، زنگ در خونه رو زدم و دنیا در رو باز کرد:

    -سلام داداشی، خسته نباشی، دیر اومدی امشب.
    -سلام، آره با مهران رفته بودم تا تجریش، یه دوری زدیم.
    -اِ مهران؟ چه عجب رفتی بیرون تو بعد از این همه وقت!
    -آره دیگه، وقتش بود.
    -مشکوک میزنی یکم، قضیه چیه؟
    -میگم بهت حالا بزار برسیم، خستگیمون بره بیرون از تنمون، یه چایی بخوریم، یه آبی به سر و صورتمون بزنیم، چشم.
    -نمیشه بری آب به سر و صورتت بزنی بگی سریع؟
    -نه
    -اصن نگو، نمیخوام بگی.
    -باشه حالا بداخلاق، میگم میگم. مامان کو؟
    -خوابیده، خیلی خسته بود.
    -اِ؟ خب پس چه بهتر.
    -مردم از کنجکاوی. بگو دیگه!
    -واستا. میگم. اول چایی.

    رفتم توی اتاق و لباسام و عوض کردم و برگشتم تو هال، یه لیوان چایی ریخته بود برام، برش داشتم، نشستم روی مبل، اونم نشست روی مبل کناری و خیره شد بهم تا موضوع رو بگم. منم واسه اینکه حرصش بدم شروع کردم به فوت کردن چایی و تا اونجایی که تونستم چایی رو آروم خوردم. حاضرم قسم بخورم کارد به رگش میزدی خون نمیومد. ولی خب بالاخره شروع کردم و بهش گفتم. هیچی نمیگفت، فقط چشماش چهارتا شده بود و با دقت گوش میکرد، سیر تا پیاز قضیه رو گفتم. تموم که شد یکم خندید و سریع گفت:

    -دیدی گفتم!
    -چیو؟
    -2-3 سال پیش بود گفتی من عاشق نمیشم و این چیزا به من نمیخوره و از این حرفا؟ من گفتم صبر کن، یه روز میای میگی آبجی از یکی خوشم اومده! دیدی گفتم!
    -خب حالا، بیا این شوکولات واسه تو بعنوان جایزت!
    -هه هه هه بی مزه. خب بازم بگو ببینم شمارشو چجوری گرفتی؟
    -شمارشو ندارم.
    -ایمیلی، آیدی تلگرامی، اینستاگرامی چیزی داری پس؟
    -نه.
    -پس چی؟
    -هیچی.
    -وا مگه میشه؟
    -فعلا که شده.
    -یعنی همینجوری الکی اومده یکی دو بار تو مغازه فقط؟
    -آره.
    -کارت درومده پس دانیال.
    -زحمت کشیدی، خودمم اینو میدونم.

    جمله ی آخرش رو که گفت شروع کرد با موهاش بازی کردن، یه دسته از موهاشو با انگشتش میگرفت، میپیچوند دور انگشت اشارش. وقتی فکر میکنه اینجوری میشه، نباید تو اون لحظه حرفی زده بشه وگرنه سر طرف جیغ میکشه، یه حالت عجیب و غریب خلاء که هیچ انسانی نباید خرابش کنه!

    #امیررضا_لطفی_پناه
     
بارگذاری...