1. در صورتی که برای اولین بار از این سایت بازدید میکنید, لازم است تا راهنمای سایت را مطالعه فرمایید. در صورتی که هنوز عضو نشده اید برای ارسال مطالب , دانلود فایل ها و ...عضو شده و در سایت ثبت نام کنید.با کلیک بر روی ثبت نام در مدت کوتاهی عضو سایت شده و از مطالب و امکانات سایت بهره مند شوید.
  2. هر گونه بحث سیاسی و خلاف قوانین جمهوری اسلامی ایران ممنوع می باشد و به شدت برخورد می شود.
  3. در صورت شکایت از مدیران و ناظران انجمن با کاربر farbod در ارتباط باشید.

رمان پیمان عاشقی

شروع موضوع توسط ✿ღℎoneyღ✿ ‏8/1/15 در انجمن کتاب و رمان

  1. ✿ღℎoneyღ✿

    ✿ღℎoneyღ✿ کاربر تازه وارد

    تاریخ عضویت:
    ‏8/1/15
    ارسال ها:
    88
    تشکر شده:
    11
    امتیاز دستاورد:
    0
    پيمان عاشقی قسمت ۱

    نویسنده : نجمه صاحب الزمانی
    اون روز قرار من با دوستانم ، آسايشگاه كهريزك بود .
    جايی بود بزرگ و با صفا و پر از نيمكت های رنگ وارنگ .
    اين قدر دارو درخت داشت كه در بين آنها گم می شدی ، افسوس كه فضای غم گرفته ای داشت .
    در محوطۀ آسايشگاه ، پيرزنها و پيرمردهايی را می ديدم كه هر كدام مشغول صحبت با دوستان و هم اتاقی هايشان بودند .
    بعضی ها هم در گوشه ای خلوت ، تنها و آرام نشسته بودند و انگار كه از تنها بودن بيشتر از با هم بودن لذت می بردند .
    مدت ها بود كه به آن جا می رفتم و با تعدادی از آنها گفتگو می كردم ، شايد موضوع تازه ای پيدا كنم ولی هيچ كدام نظرم جلب نمی كرد ، تا اين كه آن روز چشمم به اتاقی افتاد كه هميشه پرده هايی كشيده داشت و فقط سايه ای پشت پنجره ديده می شد .
    كنجكاو شدم كه اين اتاق متعلق به چه كسی است . به سراغ سرپرست آنها رفتم ، با ديدن من و دوستانم از جا بلند شد و گفت : ببينم بالاخره شما موضوع مناسبی پيدا كرديد يا نه؟
    گفتم : تا امروز كه نه و بلافاصله گفتم : خانم ارسلانی اون اتاقی كه بيشتر اوقات پرده هايش كشيده شده است مال كيه؟
    با تعجب گفت : چه طور مگه!؟
    گفتم : دوست دارم باهاش صحبت كنم . رو به من كرد و گفت : نه عزيزم! ايشون به درد تو نمی خوره ، چون وضعيتش با بقيه فرق داره .
    با گفتن اين حرف كنجكاوی من بيشتر شد . گفتم : منظورتون چيه؟ گفت : ببين عزيزم ايشون دوست نداره با كسی صحبت كنه ، چون به ميل و رغبت اونو بچه هاش نياوردند . هميشه هم دوست داره توی خلوت خودش باشه . از اتاقش هم بيرون نمی ياد . جاش هميشه پشت پنجره است . حالا فكر می كنی كه باز هم به دردت می خوره؟
    با اشتياق زياد گفتم : آره ، دوست دارم باهاش صحبت كنم ، امتحانش كه ضرری نداره . از نظر شما اشكالی داره؟ خانم ارسلانی سری تكان داد و گفت : هر طور ميل شماست .
    امّا آن روز چون ديگر وقتی برای ملاقات نبود به خانه رفتم و روز بعد با خوشحالی زياد از خانه بيرون آمدم و به طرف خانه سالمندان پيش رفتم . ماشين را جلوی گل فروشی نگه داشتم و يك دسته گل رز گرفتم و دوباره راه افتادم . از در كه وارد شدم بيشتر خانم ها با من شوخی می كردند و می گفتند كه وای دستت درد نكنه چه دسته گل قشنگی برامون آوردی .
    با خنده به همشون سلامی كردم و وارد سالن شدم . به اتاق خانم ارسلانی رفتم و بعد باهاش به طرف همان اتاق مورد نظر راه افتاديم .
    توی راه خانم ارسلانی رو به من كرد و گفت : خانم عزيز انتظار نداشته باشی كه با برخورد اول بشينه و سير تا پياز زندگيشو برای تو تعريف كنه .
    سرم رو تكون دادم و گفتم : نه خيالت راحت بالاخره من به حرفش می آرم .
    در را كه باز كرد با يك اتاق نسبتا" بزرگ مواجه شدم كه قالی رنگ و رو رفته ای وسط آن پهن شده بود .
    فضايی ساده داشت با پرده های حرير سفيد و چند گلدان گل شب بو .
    در گوشه اتاق دو سه تا صندلی و يك ميز بود و گلدان كوچكی با چند شاخه گل . تختخواب يكنفره ای هم گوشه اتاق بود و صندلی راحتی بزرگی كه رو به روی پنجره ها قرار داشت . اون خانم هم بدون اعتناء به ورود ما روی صندلی راحتيش لميده بود .
    جلو رفتم و سلام كردم ، بعد هم صورتش را بوسيدم و دسته گل را به طرفش دراز كردم ، ولی برخلاف انتظارم هيچ حركتی به خودش نداد . دسته گل را روی پاهايش گذاشتم . يك صندلی برداشتم و روبرويش نشستم .
    چشمانش هم چنان به بيرون دوخته شده بود . نگاهش را دنبال كردم گويا سالهاست كه چشم انتظار است . به صورتش خيره شدم . زنی بود حدودا" پنجاه ساله كه ظاهرا" ناراحتی جسمی هم نداشت . موهای سفيد و چهره درهم شكسته اش و غبار غمی جانكاه كه وجودش را تسخير كرده بود ، همه حاكی از دردهای فراوانش بود .
    انگار نه انگار كه در دنياست و دارد نفس می كشد . درست مثل يك مرده بی تحرّك .
    من هم آن چنان مات و مبهوت چهره اش شده بودم كه حتی صدای خانم ارسلانی را نمی شنيدم .
    با خود فكر می كردم چه چيزی اين زن را اين قدر می آزارد كه اين چنين در افكار خود فرو رفته است ، كه ناگهان با فشردن شانه ام به خود آمدم . خانم ارسلانی بود كه مرا صدا می زد .
    گفتم : بله بله با من بوديد . گفت : وای دختر انگار كه با چشم باز خوابت برده ، چرا جوابمو نمی دی؟ ازش عذرخواهی كردم .
    گفت : بلند شو ، از وقتی كه به ديدن خانم فكوری اومدی تو هم مثل اون شدی . پاشو بيا بيرون .
    خواهش كردم كمی ديگر هم مرا با خانم فكوری تنها بگذارد .
    با رفتن خانم ارسلانی از جا بلند شدم صدا زدم ، خانم فكوری سلام ، ولی جوابی نشنيدم . دستهای سردش را در دستانم گرفتم و به گرمی فشردم و گفتم :
    خانم عزيز من يك مشاور هستم و دوست دارم كه با من درد دل كنی و منو مانند دخترت بدونی .
    با گفتن اين كلمه نگاه سردی به من انداخت و آه بلندی كشيد . آه سردی بود ولی مرا دل گرم می كرد ، چون اولين قدم را برداشته بودم و اين قدم موفقيت آميز بود .
    بلند شدم و دوباره صورتش رو بوسيدم و گفتم : حيف كه ديگه نمی تونم اين جا بمونم وگرنه تنهاتون نمی گذاشتم .
    ازش خداحافظی كردم و بيرون آمدم .
    توی راه پيوسته با خودم فكر می كردم كه بايد هر طور شده باهاش ارتباط برقرار كنم تا بتونم پی به اسرار درونش ببرم . اين قدری خسته بودم كه تا روی تخت دراز كشيدم خوابم برد .
    حالا مدت ها بود كه به ديدن خانم فكوری می رفتم ولی هر بار دست از پا درازتر بر می گشتم .
    روز پنجشنبه ای بود كه تصميم گرفتم برای آخرين بار به ديدنش بروم . ديگر از اين همه سكوت و بلاتكليفی خسته شده بودم .
    وارد سالن شدم . خانم ارسلانی كه با من روبرو شد گفت : بابا تو ديگه كی هستی ، چرا از رو نمی ری؟ برو پی كارت دختر . می بينی كه دلش نمی خواد باهات صحبت كنه .
    خيلی ناراحت شدم ولی جواب ندادم و به راه خودم ادامه دادم . جلوی اتاق كه رسيدم نفس عميقی كشيدم و با خودم فكر كردم كه بايد يك برخورد قاطع باهاش داشته باشم شايد به حرف بياد .
     
  2. ✿ღℎoneyღ✿

    ✿ღℎoneyღ✿ کاربر تازه وارد

    تاریخ عضویت:
    ‏8/1/15
    ارسال ها:
    88
    تشکر شده:
    11
    امتیاز دستاورد:
    0
    وارد اتاق كه شدم يك دسته گل مريم توی گلدون روی ميز گذاشته بود و روی اون نوشته بود به ياد كسی كه هميشه به ياد توست . تعجب كردم ، صندلی را جلو كشيدم يك سلام بلند و محكم كردم و نشستم .
    داشتم با خودم فكر می كردم چه عكس العملی بايد نشان بدهم كه ناگهان صدايی توجهم را به خود جلب كرد . خوب كه گوش كردم ديدم انگار صدای گريه است . باورم نمی شد كه اين كوه سنگی داره گريه می كنه . بلند شدم و برای اطمينان جلوتر رفتم . بله صورت لاغر و نحيفش را ميان دستان لرزانش گرفته بود و گريه می كرد . پاهايم سست شد . جلو رفتم و سرش را در بغل گرفتم و گفتم : مادر چرا با من صحبت نمی كنی؟ چرا مرا غريبه می بينی؟ بگذار به جای دخترت يا دوستت سنگ صبورت باشم . با من حرف بزن . الهه جون الهی قربونت برم ، بگو .
    سرش را بلند كرد چشمهای عسليش زير اون همه اشك زيباتر شده بود . اين اولين باری بود كه من اونو به اسم صدا می كردم . موجی از عشق و نفرت رو می شد توی چشماش ديد .
    بالاخره به هر زحمتی بود آرومش كردم و زير بغلهاش رو گرفتم و روی تخت درازش كردم و ازش خواهش كردم تا برای سبك شدن خودشم كه شده با من حرف بزنه .
    تا اين كه بالاخره به من اعتماد كرد و آرام آرام شروع به صحبت كرد . اولين حرفش اين بود كه : دختر گلم من می دونم سرنوشت سياه و غمبار من به درد تو نمی خوره .
    حالا ديگه بعد از اين همه سال چه فايده داره ، جز اين كه درد اين زخم كهنه را بيشتر كنه ، بهش گفتم : الهه خانم تو به خاطر من حرف بزن ، برام تعريف كن بگو ببينم چرا اومدی اين جا؟ چی شده كه با اين سن كه هيچ احتياجی به پرستار نداری اين جا هستی؟ بچه هات كجان؟ اصلا" بچه داری؟ سرش را پايين انداخت و گفت : آره عزيزم بچه دارم ، دو تا ، مثل دو تا دسته گل كه خيلی هم به من علاقه دارن . گفتم : پس چرا گذاشتند تو بيای اين جا؟ يعنی توی خونه شون جايی برای تو نبود؟ آه بلندی كشيد و گفت : تو كه نمی دونی توی اين چند سال عمری كه خداوند به من داده چه ها كه نكشيدم .
    باشه اگر تو حوصله شنيدنش رو داری من هم برات تعريف می كنم . بعد هم خيلی روان و راحت شروع به صحبت كرد .

    من توی يك خونواده معمولی در يكی از شهرستانهای نزديك مشهد به دنيا اومدم . فرزند اول خانواده بودم و خدا بعد از من دو پسر ديگه به پدر و مادرم داد . من سوگلی پدرم بودم ، اين قدر بهم علاقه داشت كه نمی شه توصيف كرد . پدرم يك مغازه كوچيك زير بازارچه داشت و يك نون بخور و نميری واسه زن و بچه اش در می آورد .
    يك خونه قديمی با صفا داشتيم كه توی حياطش پر بود از درختهای بلند و سر به فلك كشيده ، باغچه دور تا دور حوض هم كه پر بود از گلهای رنگا رنگ ، زيبايی خاصی به خونمون بخشيده بود . تابستون كه می شد مادرم گلدونهای شمعدونی را دور حوض می چيد . يك تخت بزرگ كنار حوض بود كه عصرها مادر قاليچه های رنگ و وارنگش رو روی اون پهن می كرد ، سماور رو گوشه تخت می گذاشت و وقتی كه چای دم می كرد چنان عطر چای و عطر گلها درهم می آميخت كه انسان را به وجد می آورد .
    با اينكه پدرم وضع مالی خوبی نداشت ولی وجودش سرشار از محبت بود . هر روز پدر از سركار خسته و كوفته به خانه بر می گشت . همين كه صدای كلون در را می شنيدم می دويدم در را باز می كردم و با يك سلام گرم ، خودم را از گردنش آويزان می كردم . پدرم هندوانه های زير بغلش را توی آب حوض می انداخت و لباسهايش را در می آورد و روی تخت می نشست . بغلشو باز می كرد و من بدون معطلی خودم را توی بعلش می انداختم و آن قدر دستهای چروك و زمختش را می بوسيدم كه بالاخره مادرم صدايش در می آمد و می گفت : بشين دختر ديگه ، يك دقيقه آروم بگير ، مگه نمی بينی بابات خسته است .
    ميدونی هيچ وقت اون سالها و لحظه ها يادم نمی ره ، كاش هيچ وقت بزرگ نمی شدم . چايی های مادرم توی استكانهای كمر باريك با آبنباتهای زعفرونی يه مزه ديگه ای داشت كه ديگه هيچ وقت نه خوردم و نه ديدم . بوی كباب شامی هايی كه مادرم برای شام پخته بود ، دلمو قلقلك می داد . دلم می خواست برم و يه ناخونكی به اونها بزنم .
    مادر شامش را كه آماده می كرد قليون آقاجون را لب حوض می آورد ، اونو چاق می كرد ، قليونی كه از زنجيرهای طلاييش آب می ريخت بعد آتيش ها را توی آتيش گردون می ريخت و با مهارتی خاص اونها رو دور می داد . از توی ايوون هميشه نظاره گر كار مادرم بودم . دلم می خواست از اون بالا اون زغال های روشن را كه توی شب زيبايی خاصّی داشت بگيرم تو دستم و بچرخونم . ولی حيف كه هيچ وقت اين كارو ياد نداشتم . بالاخره قليون رو جلوی آقاجون می گذاشت و خودش هم كنار اون می نشست و شروع می كردند با هم به صحبت كردن . گاهی اوقات چند تا چايی ام می ريختند و با هم می خوردند . خيلی دلم می خواست حرفهاشون رو گوش بدم ولی مادر هيچ وقت اجازه نمی داد .
    پدرم دو خواهر و يك برادر داشت كه همه شون از ثروت زيادی برخوردار بودند برعكس خانواده ما . من اين تفاوت را وقتی خوب حس می كردم كه بزرگتر شده بودم . هر وقت خونه عمو و عمه ها دعوت می شديم من سر از پا نمی شناختم چون اين قدر زندگی تجملاتی رو دوست داشتم كه نگو و نپرس ولی مادرم هميشه از اين اخلاق من ناراحت بود . اون قدر توی خونه عمه ها و عمو به من خوش می گذشت كه دلم می خواست هميشه اون جا باشم .
    چند سالی گذشت و من بزرگ و بزرگ تر شدم و كم كم می فهميدم كه دوروبرم چه می گذره . ساعتها با خودم فكر می كردم كه چرا بايد عمو اين قدر پولدار باشه ولی ما تو يه خونه قديمی زندگی كنيم . چرا بايد پدر من يك موتور نداشته باشه ولی اونها با ماشين آخرين مدل همه ی تفريح ها را داشته باشند . ديگه اون خونه قديمی برام مثل بهشت نبود ، ديگه اون گلها عطر و بويی واسم نداشتند . وقتی به دختر عمه ها و پسر عموهام نگاه می كردم و تفاوت ها را می ديدم دنيا برام زندون می شد .
    سيزده سالم كه تموم شده بود ، مثل پدرم قد بلند و باريك اندام بودم و چشمهای عسلی و موهای خرمايی ام شبيه مادرم شده بود . هر روز عصر مادرم می نشست و با حوصله ، موهای بلندم را كه تا زير كمرم آمده بود شانه می كرد . بعد اونها را می بافت و دائم مرا می بوسيد و می گفت : قربون تو دختر خوشگلم برم كه توی فاميل تكی . هيشكی دختری به خوشگلی تو نداره . ولی اين حرفها منو آروم نمی كرد ، من تشنه پول و ثروت شده بودم و دائم بهانه گيری می كردم و پدر و مادرم را آزار می دادم . ديگه دوست نداشتم به خونه عمو و عمه هام برم ، چون نمی خواستم كمتر از اونها باشم . پدر و مادرم نمی تونستند اون خواسته هايی كه من داشتم اجابت كنند .
    شده بودم يك آدم منزوی و گوشه گير ديگه زندگی برام زيبا نبود و روز به روز هم زشت تر می شد . با خودم می گفتم : آره ديگه ، لابد من هم بايد مثل مادرم زن يه آدم يه لاقبا بشم كه هيچ مال و منالی نداره . نه ، ولی من نمی تونم ، من بايد زن يك آدم پولدار بشم تا شايد اون بتونه منو به آرزوهام برسونه . امان از نوجوانی و رؤياهای بچگانه .
    اين قدر سرگرم خودم و افكارم بودم كه گذشت روزها را حس نمی كردم . شبها لحاف رو روی سرم می كشيدم و توی روياهام يه پسر پولدار رو می ديدم كه به خواستگاريم اومده و همه ، چشمهايشان از تعجب گرد شده . من با اون تصورات به سرزمين روياهام می رفتم . اين قدر اين روياها شيرين و دوست داشتنی بود كه هميشه زودتر از بقيه
     
  3. ✿ღℎoneyღ✿

    ✿ღℎoneyღ✿ کاربر تازه وارد

    تاریخ عضویت:
    ‏8/1/15
    ارسال ها:
    88
    تشکر شده:
    11
    امتیاز دستاورد:
    0
    به رختخواب می رفتم تا با خودم خلوت كنم . چه قدر هم شيرين بود ولی افسوس كه همه اش خيال و رؤيا بود .
    اين قدر مشغول خواب و خيالات خودم بودم كه نمی فهميدم پدرم هر روز داره لاغرتر و رنگ پريده تر می شه و مثل يك درخت خزان زده شده . يك روز كه به خانه يكی از دوستانم رفته بودم ، وقتی برگشتم ديدم عمو و عمه هام همگی خونۀ ما هستند . بی توجه همه از مقابل در گذشتم كه مادرم مرا صدا كرد و گفت : الهه ، الهه .
    با بی ميلی گفتم : بله
    گفت : بيا اين جا
    رفتم جلو و ناگهان مثل آدمی كه انگار تازه از خواب بيدار شده باشد پدرم را ديدم كه توی بستر افتاده بود و انگار كه يك پوست روی استخوان هايش كشيده باشند . دويدم و رفتم بالای سرش نشستم . گريه كنان صداش كردم صدای منو كه شنيد چشمهايش را باز كرد .
    با بی حالی لبخندی به من زد و گفت : چيه دخترم؟ چرا گريه می كنی؟ عزيزم چيزی نشده ، بعد هم صدا زد فخری ، پاشو دخترتو ببر بيرون آرومش كن ، چيزی نشده كه اين قدر گريه می كنه .
    مادر ، منو بلند كرد و از اتاق بيرون آورد . برای يك لحظه انگار كه دنيا به آخر رسيده باشه ، خودم رو توی بغل مادرم انداختم و زدم زير گريه . مادرم در حالی كه دستش رو روی سرم می كشيد ، اشكهام رو پاك كرد و گفت : دخترم ، حيف چشمهای به اين قشنگی نيست كه با گريه كردن خرابشون كنی ، انشاءالله پدرت هم خوب می شه عزيزم . برو دست و صورتتو بشور و بيا كه عمه ها و عموت ناراحت می شن ، بده .
    گفتم : چشم و رفتم پای حوض نشستم . آبی به سر و صورتم زدم و موهام رو مرتب كردم و داخل اتاق شدم .
    با ورود من همه ساكت شدند . عمع اقدس فورا" كنار خودش برام جا باز كرد و گفت بيا اين جا عزيزم انشاءالله كه توی لباس عروسی ببينمت . بعد رو به مادرم كرد و گفت : فخری جون ، تو رو خدا واسه الهه تند و تند اسپند دود كن ، می ترسم چشم بخوره از بس كه خوشگله اين دختر .
    نمی دونستم چرا يك دفعه ای مهر من توی دل عمه جون قلمبه شده بود ، قبلا" كه من و مادرم رو زير پاهاش هم راه نمی داد . اون موقع دليل اين همه چاپلوسی رو نفهميدم نمی دونستم كه چاپلوسيه يا دلسوزی . اون روز بعد از اين كه پدرم خوابش برد عمه ها و عمو بلند شدند و رفتند و كلی هم به مادر بيچاره ام سفارش كردند كه نگذاره پدرم سر كار بره و داروهايش رو هم به موقع بخوره . وقتی نگاهم به صورت مادرم افتاد احساس كردم كه انگار چند سال پيرتر شده . اصلا" ديگه حوصله و دل و دماغ گذشته رو نداشت .
    يك هفته گذشت . حال پدرم بهتر نشد كه بماند . بدتر هم شده بود . ديگه مثل اون روزهای اول كسی به عيادت پدرم نمی اومد . يه روز كه عمو اصغر به ديدن پدرم آمده بود ، ديدم يواشكی قدری پول به مادرم داد و مادرم با سرافكندگی و از روی ناچاری پذيرفت . خيلی از دست اين زندگی كلافه و خسته شده بودم .

    هر دفعه كه دكتر به عيادت پدرم می آمد كلی پول می گرفت . ديگه پس انداز و حتی طلاهای مادرم همه صرف دوا و دكتر شده بود ولی پدرم روز به روز حالش بدتر می شد . مادرم اين قدر غرق مواظبت از پدرم بود كه انگار ما را فراموش كرده بود . كم كم اون بهشت خانوادگی به جهنم تبديل شده بود . ديگه نه از صدای خنده خبری بود و نه از صدای قليون آقاجون . بوی عطر چايی های مادرم هم نمی اومد . ديگه عصرها كسی نبود كه آجر فرش های كف حياط را آب بپاشه و جارو كنه و روی تخت ، قاليچه تركمن بندازه . چون مادرم حتی قاليچه تركمنی شو هم فروخته بود تا خرج شكم ما و دواهای آقا جون كند . حالم از عمو و عمه هايم به هم می خورد با خودم می گفتم : آخه چرا بايد دنيا اين قدر بی رحم باشد كه يكی از پرخوری بميره و يكی از گرسنگی . ديگه در خونمون رو باد هم نمی زد .
    فصل پاييز شده بود و حالا درست هفت ماه بود كه پدرم به بيماری مهلك يرقان دچار شده بود . يك روز از خواب كه بيدار شدم دستی به سر و رويم كشيدم و رفتم توی اتاق آقاجون . بيچاره بابام شده بود پوست و استخوان . جدا از بيماری اش برای عذاب كشيدن ماها هم ناراحت بود و خودش رو نمی بخشيد . كنارش نشستم دستهای استخوانی اش را تو دستهام گرفتم . يادم اومد وقتی كه خوب و سرحال بود از بيرون كه می اومد من صورت و دستهاشو رو غرق بوسه می كردم . دلم گرفت ، يك آن بغضم تركيد و شروع به گريه كردم . با صدای گريه من آقاجون به زور چشمهاش رو باز كرد نگاهی به من انداخت كه لرزه به جانم انداخت . انگار می خواست چيزی بگه ، ولی نمی تونست . ديگه توان حرف زدن هم نداشت متوجه او كه شدم ديدم از چشمان غم گرفته و بيمارش اشك می ريزه . گويی يكی قلبم را توی مشتش گرفته و محكم فشار می داد .
    صدا زدم پدر ، پدر عزيزم ، كه ناگهان ديدم چشماش رو به من ماند و دستهاش كه در دستم بود بی حركت و شل شد . وای خدای من ، نه ، حتما" اشتباه می كنم ناگهان ترس تمام وجودم را گرفت دستهايش را رها كردم . دستهای بی جان و لاغرش بدون هيچ عكس العملی به زمين افتاد . باورم نمی شد دهانم خشك شده بود ، انگار كه يكی زبانم را به سقف دهانم دوخته باشد ، عقب عقب رفتم سرم را ميان دستهايم گرفتم و بلند جيغ كشيدم و مادرم را صدا كردم .
    مادر هراسان به اتاق دويد و با ديدن اين صحنه خودش را روی جنازه آقاجون انداخت و شروع به گريه كرد . برادرهام كه تازه با صدای ما از خواب بيدار شده بودند ، دوان دوان به اتاق آمدند و با ديدن مادر كه چنگ بر سر و رويش می زد ، گوشه اتاق كز كردند و مظلومانه شروع به گريه كردند . در يك چشم به هم زدن همه جای خونه پر شد از همسايه ها ، عمو و عمه هايم كه نمی دانم كی خبرشون كرده بود . توی اين هياهو دلم برای برادرهايم سوخت كه آن چنان مظلومانه گريه می كردند . به طرفشان رفتم هر دو را در بغلم گرفتم و با صدای بلند هر سه با هم گريه كرديم .
    يك نفر را دنبال دكتر فرستادند . دكتر گواهی مرگ پدرم را داد . پدرم را به طرف غسالخانه بردند تا او را غسل و كفن كنند و به خاك بسپارند انگار كه ديگر حتی يك ساعت هم نمی شد ديرتر دفنش كنند . با خودم فكر می كردم چرا آدم ها تا زنده اند قدرشان ناشناخته است . عمه هايم به سر و صورتشون می زدند ، ولی چه فايده هيچ كدومشون كه موقع زنده بودن پدرم به دردش نخوردند ، حتی دريغ از يك عيادت ساده و خشك و خالی .
    طفلك مادرم كه در اين دنيا به غير از پدرم كسی را نداشت ، آن قدر خودش را زده بود كه از هوش رفت . من خودم را بالای سرش رساندم زنها گلاب روی صورتش می ريختند . مادرم تا به هوش آمد مرا در بغل گرفت و گفت : عزيزم ديدی چی به سرمون اومد ، ديدی كمرمان شكست ، ديدی سايه سرمان رفت . من هم آن قدر در آغوش مادرم گريه كردم كه ديگر رمقی برايم نمانده بود . بالاخره قبر را آماده كردند و جنازه پدر عزيزم را كناری گذاشتند تا بر او نماز بخوانند . بعد از خواندن نماز زنها دستهای مادر و عمه هايم را گرفتند تا بروند و برای آخرين بار پدر را ببينند . با شتاب دويدم و گفتم بگذاريد تا من هم پدرم را ببينم وقتی مانع من شدند ، مادرم دست مرا گرفت و با خود برد . پارچه روی صورت پدرم را كه برداشتند گويی پدرم را برای بار اول بود كه می ديدم اين قدر گريه و بی تابی می كردم كه نگذاشتند رويش را ببوسم . صورت لاغر و نحيف پدرم در ميان كفن سفيد ، هيچ گاه از يادم نمی ره . با خودم می گفتم آه آه پدر كاش تو را بيشتر ديده بودم ، كاش قدر تو را بيشتر می دانستم ، كاش فقط يك بار ديگر چشمانت را باز كنی تا به تو بگويم كه چه قدر دوستت دارم ولی افسوس اين ها همه خيالی بيش نيست آه پدر تو را به خدا می سپارم .
     
  4. ✿ღℎoneyღ✿

    ✿ღℎoneyღ✿ کاربر تازه وارد

    تاریخ عضویت:
    ‏8/1/15
    ارسال ها:
    88
    تشکر شده:
    11
    امتیاز دستاورد:
    0
    حالا سه روز بود كه پدرم از بين ما رفته بود . خرج مراسم و شام و نهار رو عمو اصغر به عهده گرفته بود . شايد باورت نشه ولی می تونم بگم كه بعد از چند ماه تنها غذای درست و حسابی كه خورده بوديم ، غذای عزای پدرم بود . دخترهای عمو اصغر كه خيلی به سر و وضعشون می رسيدند به پيراهن سياه رنگ و رو رفته من می خنديدند . سعی می كردم كه بهشون گير ندم ، چون مادرم كلی به من سفارش كرده بود كه به احترام عمو اصغر چيزی بهشون نگم . اونها هميشه به محبتی كه آقاجون به من داشت حسودی می كردند و حالا موقعيت خوبی بود كه حال منو بگيرند . از اين كه همه از خوشگلی من تعريف می كردند و اون ها از زيبايی بهره ای نبرده بودند حرصشون در می اومد .
    از كنارم كه رد می شدند می گفتند : آخی طفلكی الهه ، عزيز دردونه عمو ، يتيم شده ، ديگه بابايی نداره كه براش ناز كنه .
    دلم می خواست سرشون داد بزنم ، ولی مجبور بودم كه تحمل كنم و چيزی نگم . يادمه كه روز دوم عزای پدرم بود ، زن عمو با يك بقچه لباس مشكی به خونه ما اومد و برای من و مادرم لباس های مشكی خودش و دخترهاش رو كه ديگر حتی نگاه به اون ها هم نمی كردند ، آورده بود و تأكيد كرد كه حتما" اونها رو بپوشيم و گفت : كه زشته اين لباسهای سياه و كهنه تنمون باشه . با اصرار مادرم حاضر شدم لباسهای كهنه دختر عمو رو بپوشم كه البته از انصاف نگذريم در مقابل لباسهای ما ، انگار تازه از بازار خريده بودی .
    روز سوم تعزيه بعد از مراسم ختم ، رفتيم سرخاك ، موهای خرمايی و بلندم رو كه روی لباس مشكی ريخته بودم و لپ هام كه از شدت گريه انگار سرخاب ماليده اند توجه همه رو جلب می كرد . ولی من بی توجه به نگاههای اطرافيان به طرف قبر پدرم دويدم و خودم را روی خاكش انداختم . دلم می خواست قبر باز می شد تا يكبار ديگر پدرم را در آغوش بگيرم .
    خانم فكوری كه بی خبر از گذشت زمان سفرۀ دل پر دردش را برای من باز كرده بود به اينجا كه رسيد شروع به گريه كرد .
    هر كاری كه می كردم نمی تونستم اون رو آروم كنم تا اين كه خانم ارسلانی وارد اتاق شد و گفت : چه خبره! چه اتفاقی افتاده بعدم رو به من كرد و گفت : ببين چه به روزش آوردی! ولش كن ديگه ، دست از سرش بردار . الهه خانم سرش را بلند كرد و گفت : نه خانم تقصير اون نيست بر عكس اون برای من يه فرشته نجاته . خانم ارسلانی گفت : پس چرا گريه می كنيد ، ببينيد ساعت يازده شده ، بيشتر خانم ها خوابيدند . خواهش می كنم ادامه صحبتهاتون رو بگذاريد برای فردا .
    دست های الهه رو گرفتم و گفتم : الهه جون منو ببخش اگه اذيتت كردم . اگه اجازه بدی فردا مزاحمت می شم ، خواهش می كنم ديگه گريه نكن .
    الهه رو به من كرد و گفت : می دونی دلم می خواد يك بار ديگه سر قبر پدرم برم و قبرش را در آغوش بگيرم و خاك قبرش را سرمه چشمام كنم . دوست دارم به اندازه تمام سالهايی كه از او دور بودم گريه كنم . دوست دارم باهاش درد دل كنم شايد سبك بشم . شايد اون و مادرم منو ببخشند و از سر تقصيراتم بگذرند . حرفش را قطع كردم و ازش خواستم كه استراحت كند تا فردا .
    موقع خداحافظی پرسيد : راستی خانم ، اسمت رو به من نگفتی .
    با خنده گفتم : دختر شما ، سعيده هستم . انشاءالله فردا حسابی راجع به خودم با هم حرف می زنيم . الآن ممكنه صدای خانم ارسلانی در بياد و منو بيرون كنه . خنده ای زوركی كرد و منو به خدا سپرد .
    در را بستم و به طرف خانه به راه افتادم وقتی به خانه رسيدم ديدم كه مادرم با نگرانی دم در ايستاده . با ناراحتی پرسيد كجا بودی تا حالا؟ می دونی دلم هزار راه رفته نبايد يه زنگ به خونه بزنی؟
    خنديدم و گفتم : مادر تو كه اجازه نمی دی من حرف بزنم . مادرجون من كه گفته بودم به آسايشگاه می رم . درسته ، هيچ موقع تا اين وقت شب نمی موندم . ولی مادرجون نمی دونی كه بالاخره موفق شدم تا خانم فكوری رو به حرف بيارم . بيا بريم تو تا برات مفصل تعريف كنم .
    بالاخره بعد از كلی صحبت برای مادرم براش توضيح دادم كه اگر يك وقت دير به خونه اومدم توی آسايشگاه می مونم و ديگه دلواپسم نشه . از فرط خستگی يه دوش گرفتم و چند قاشق از غذايی كه مادرم پخته بود خوردم . به صورتش كه نگاه كردم ياد حرفهای خانم فكوری افتادم . بلند شدم و صورتش رو بوسيدم و شب بخير گفتم و به اتاقم رفتم . روی تخت كه دراز كشيدم همه حواسم به حرفهای الهه بود مگه اون چه گناهی كرده بود كه دوست داشت اونو ببخشند و حلالش كنند . در همين افكار بودم كه خوابم برد .
    صبح با صدای مادر بيدار شدم ، نماز رو كه خوندم ، خوابم نمی برد دوست داشتم هر چه زودتر ساعت هفت بشه تا به ديدن الهه جون برم و دوباره پای حرفاش بنشينم .
    بالاخره ساعت شش و نيم بود كه با عجله چند لقمه صبحانه خوردم و با دفتر و وسايلم توی ماشين نشستم و به طرف آسايشگاه راه افتادم . توی راه چند شاخه گل خريدم و باز به طرف آسايشگاه ادامه مسير دادم . با عجله و بی تابی به طرف اتاق الهه جون رفتم كه خانم ارسلانی از راه رسيد و گفت : سلام فرشته نجات ، برو كه خانوم فكوری منتظرته . بعد ادامه داد :
    اين اولين باره كه صبح زود صبحانه اش را خورده و به سر و وضعش رسيده تا دوست عزيزش بياد . در ضمن تو امشب مهمون ما هستی البته نه امشب تا هر وقت كه دلت بخواد . حالا برو . خوشحال به طرف اتاق راه افتادم ، دستگيره در را چرخوندم ، در را كه باز كردم با تعجب ديدم كه الهه روی روی صندلی نشسته و فنجان چای جلوش حاكی از اين بود كه خيلی وقته منتظر منه . وارد شدم ، سلام كردم و گلهايی رو كه خريده بودم به دستش دادم .
    با خوشرويی گفت : مرسی سعيده جون . تو نمی دونی چه قدر من گل رز قرمز دوست دارم و ناگهان ساكت شد . انگار شاخه گل من يادآور خاطراتی بود كه دلش را غمگين می ساخت . صندلی رو كشيدم جلو و روبرويش نشستم . قوری رو برداشتم يك فنجان چای ريختم و جلوش گذاشتم و فنجان چايی رو كه سرد شده بود از جلوش برداشتم و گفتم : خوب الهه جون منتظرم .
    بی فاصله كمی از چايی شو سر كشيد و گفت : آره سعيده جون از اون جا بود كه تازه بدبختی ما شروع شده بود و خودم خبر نداشتم . بالاخره مراسم عزاداری هم تموم شد قرار شده بود كه شب جمعه خونه عمه اقدس برای شادی روح آقاجون روضه بخونند . شب جمعه رسيد و همه آماده شده بوديم كه به خونه عمه بريم . ولی من دلم نمی خواست كه اون جا برم ، تصميم گرفتم كه به مادرم بگم كه من نمی يام ولی همين كه نگاهم به صورت خسته و غمزده اش افتاد ، دلم برايش سوخت . از اين همه زجری كه می كشيد و دم نمی زد نگران بودم .
    با خودم گفتم : هر چه باداباد ولش كن . آماده شدم و با مادر به طرف خونه عمه راه افتاديم .
    مقابل خونه عمه پارچه سياه بزرگی زده بودند و اسم پدرم رو روی اون نوشته بودند . توی حياط صندلی هايی يكدست چيده بودند و جلوشون ميز گذاشته بودند و روی ميزها پر بود از ديس های بزرگ ميوه و حلوا و نقل . يك دسته گل بزرگ كه عكس پدرم رو توی اون گذاشته بودند كنار اونها بود . روی بالكن هم يك ميكروفون بود كه آقای مداح می خواست مداحی كند . در هال را كه باز كرديم عمه به استقبال ما آمد و همه با خوش و بش وارد شدند .
     
  5. ✿ღℎoneyღ✿

    ✿ღℎoneyღ✿ کاربر تازه وارد

    تاریخ عضویت:
    ‏8/1/15
    ارسال ها:
    88
    تشکر شده:
    11
    امتیاز دستاورد:
    0
    عمّه رو به من كرد و گفت : عمه جون چرا دم در وايستادی غريبی نكن بيا تو . وای كه چه دمُ دستگاهی راه انداخته بود وسط تمام مبل ها دسته گل های بزرگ مريم و گلايل بود كه نوارهای مشكی دورشون منو ياد غصه هام می انداخت . اين قدر عود و عنبر روشن كرده بود كه نمی شد نفس كشيد . ظرفهای بزرگ ميوه و حلوا و نقل روی هر ميز با زيبايی خاصی چيده شده بود . بوی غذا فضای آشپزخانه شون رو گرفته بود . عمه هم دائم اين ور و اونور می رفت تا مبادا چيزی از قلم بيفته و كلاسش بياد پايين . لباس گيپور مشكی تن عمه هم از بهترين پارچه ها دوخته شده بود . كم كم سر و كله عمه و عمو و بچه هاشون هم پيدا شد . جات خالی بود كه ببينی چه لباسهايی پوشيدند ، همه مشكی و شيك ، حتی تورهای مشكی كه روی موهای رنگ شده شون انداخته بودند . يك لحظه دلم برای مادرم سوخت ، چه قدر ساده و بی آلايش بود . در تمام سالهای زندگيش نتوانسته بود حتی يكبار هم كه شده مثل اونها لباس بپوشه يا آرايش كنه .
    هر وقت كه به آقاجون می گفتم چرا ما مثل عمو اينا پولدار نمی شيم با خندۀ تلخ می گفت : عزيزم پول زحمت كشی و حلال هيچ وقت به راحتی جمع نميشه ، دخترم من نمی خوام بچه هام نون حروم بخورند . ولی من اين حرفها سرم نمی شد . من يه زندگی مجلل می خواستم كه ما از داشتنش محروم بوديم . بالاخره مهمونها ، يكی يكی اومدند و همه سر جاهاشون نشستند .

    عمه ها و مادرم کنار هم روى یک مبل نشسته بودند و من رو به روى اونا . خدمتکار خونه عمه هم که گویا عمه حسابى سفارشش کرده بود تند تند از مهمانها پذیرایى مى کرد . عمه ها تورهاى مشکى روى صورتشون انداخته بودند و دستکش هاى مخمل مشکى و دستمال سفید دستشون بود و مثلا" یواش یواش گریه مى کردند و چنان چه قطره اشکى از چشمشون مى اومد زود با دستمال کاغذى پاکش مى کردند که مبادا آرایششون بهم بخوره . حالم از این همه تجملات به هم مى خورد . انگار راه نفسم بند آمده بود . هوا برام سنگین بود . دیگه تحمل این فضا رو نداشتم . خواستم بزنم بیرون که مادرم فهمیده بود قصد دارم مجلس رو ترک کنم با حرکت چشماش به من اشاره کرد که سر جام بنشینم با ناراحتى دوباره نشستم و اون فضاى لعنتى رو هر جور بود تحمل کردم .
    بالاخره مجلس تمام شد و من و مادر و برادرهام به خونه برگشتیم . خونه به اون بزرگى برام مثل یه قفس شده بود . دیگه زندگى برام معنایى نداشت . جاى خالى پدرم آزارم مى داد . با خودم مى گفتم یعنى توى دنیاى به این بزرگى جایى براى من و خونوادهام نیست؟ نمى شد زندگى خوب پیش بره و سایه پدرم روى سرمون باشه و زندگى این قدر سخت و طاقت فرسا نباشه؟! آخه چرا زندگى فقط روى زشتش رو باید به من نشون بده؟ چرا باید مادرم به این سختى کار کنه تا بتونه شکم خودش و بچه هاش رو سیر کنه؟ این ها همه سؤالاتى بود که دائم ذهنم رو مشغول کرده بود . دیگه اون الهه شاد و سرزنده همیشه نبودم . دیگه دلیلى براى شادى کردن نمى دیدم . مادر بیچاره ام هر کارى گیرش مى اومد انجام مى داد . شبها هم قالى کوچکى رو که چند وقت بود شروع به بافتن کرده بود مى بافت تا کمک خرج خونه باشه . از خودم بدم مى اومد چون هیچ کارى بلد نبودم و هیچ کمکى نمى تونستم به اون بکنم . مادر روزها سر زمین و مزرعه دوستان و آشنایان مى رفت و پا به پاى کارگرها کار مى کرد و شب خسته و کوفته به خونه مى اومد . دیگه حال و حوصله گفتگو با منو نداشت ، بارها سر سجاده نمازش این قدر گریه مى کرد و خدا خدا مى کرد که همونجا خوابش مى برد . از فقر و ندارى بدم مى اومد ، هر جا آدم بى پول رو که مى دیدم حالى به حالى مى شدم . با خودم مى گفتم ، اصلا" تو دنیا جایى براى آدم بى پول وجود نداره . آدمى که پول نداره حتى نباید نفس بکشه . این قدر گوشه خونه نشسته بودم و از این فکرها مى کردم که کارم به دکتر و دوا کشید . دکتر به مادرم گفته بود که نذاره زیاد تو خونه بشینم . مادرم که مشکلات خودش کم بود ، حالا درد من هم اضافه شده بود . یک سال مثل برق و باد گذشت .
    مادر مراسم سالگرد رو سر قبر پدرم گرفت . دیگه نه از گریه هاى عمو و عمه هام خبرى بود و نه از دست و دلبازی هایشان فقط این مادرم بود که از ته دل گریه مى کرد . زهره دوست صمیمی ام که قبلا" با هم خیلى رفت و آمد مى کردیم ، و بعد از مرگ پدر دیگه فراموشش کرده بودم ، با خانواده اش به مراسم آمده بودند . مادر زهره اهل تهران بود ولى بعد از ازدواج با پدر زهره به شهر ما آمده بود . زهره نزدیک من اومد دستم رو گرفت و به کنارى برد و گفت الهه چرا این قدر افسرده شدى چرا دیگه به دیدن من نمى یاى؟ چند دفعه ام که من به دیدنت اومدم مادرت گفت : که اصلا" با کسى صحبت نمى کنه و دائم توى یه اطاق خودشو زندانى مى کنه و بیرون نمى آد . تو رو خدا این قدر غصه نخور . چرا دیگه مثل قدیما خونه ما نمى یاى؟
    زهره تنها دوست خوب و صمیمى بود که داشتم . دوستى که هیچ وقت با اون احساس تنهایى نمى کردم با این که ثروت زیادى داشتند . ولى هیچ وقت طورى رفتار نمى کرد که احساس کنم او از من سره یا این که فیس و افاده داشته باشه . همون جا بهش قول دادم که یک روز یه سرى بهش بزنم . بالاخره همه به خونه هاشون رفتند و ما هم به خونمون برگشتیم . حرفهاى زهره فکرم رو مشغول کرده بود . تصمیم گرفتم فردا که مادرم سر کار رفت من هم با اجازه اون به خونه زهره برم و همین کار رو کردم .
    به خونه زهره که رسیدم یه کمى خودمو مرتب کردم زنگ در رو زدم ، گوهر خانم که توى خونه شون کار مى کرد در رو باز کرد و با خوشرویى از من استقبال کرد . وقتى وارد شدم ، مادر و پدر زهره که با هم مشغول صحبت بودند با دیدن من خیلى خوشحال شدند . بعد از سلام و احوالپرسى به طرف اتاق زهره رفتم . همین که جلو اتاق زهره رسیدم زهره در را باز کرد و منو تو بغلش گرفت و با خوشحالى ، من رو به اتاقش برد . روى تختش نشستم و اون هم رفت بیرون تا با گوهر خانوم صحبت کنه . چشمهام دور تا دور اتاقش مى چرخید پرده هاى عکس دار پرچین ، یک دستگاه استریو گوشه اتاق روى میز گذاشته بود . یک میز و دو تا صندلى و تا دلت بخواد گل و تزئینات ، واقعا" به این همه خوشبختى اون حسودیم مى شد . توى همین فکرها بودم که زهره با سینى اى که در دست داشت و توى اون یک ظرف میوه و چایى با یک تکه بزرگ کیک بود وارد شد و رو به روی من نشست . گفت : می دونی طفلکی گوهر امروز از صبح همین طور داره آشپزی می کنه آخه امروز مهمون داریم داداشم که تهران زندگی می کنه با خانمش و یکی از دوستای صمیمیش به خونه ما می آد ، اگه بدونی مادرم چه قدر خوشحاله . به ساعت نگاه کردم تازه ساعت هشت بود و به ظهر خیلی مانده بود با خودم فکر کردم زودتر برم که وقتی مهمونهاشون میان من اون جا نباشم . آخه من کجا و زهره کجا .
    بالاخره با زهره کلی حرف زدیم از درس براش صحبت کردم و اون همه اش از مرگ پدرم اظهار تأسف می کرد . زهره دختر خیلی خیلی خوبی بود و من واقعاً اونو دوست داشتم .
    بالاخره ساعت نزدیک یازده شد خواستم خداحافظی کنم که گفت : مگه من می ذارم . کجا می خوای بری؟
    گفتم : باید برگردم خونه و دیگه نمی شه این جا بمونم .
    زهره اخماش رو تو هم کرد و گفت : حرفش هم نزن امروز باید تا شب پیش من بمونی من به گوهر گفتم : که ظهر نهار مهمون دارم .
    گفتم : نه زهره جون درست نیست من این جا باشم ، شما ظهر مهمون دارید .
    زهره با تعجب گفت : مهمون ها که غریبه نیستند ، داداشمه .
    سرم رو با خجالت پایین انداختم . روم نشد بهش بگم که از سر و وضعم خجالت می کشم .
     
  6. ✿ღℎoneyღ✿

    ✿ღℎoneyღ✿ کاربر تازه وارد

    تاریخ عضویت:
    ‏8/1/15
    ارسال ها:
    88
    تشکر شده:
    11
    امتیاز دستاورد:
    0
    زهره که دختر زرنگی بود زود سر کمد لباسهاش رفت و یه لباس صورتی خوشرنگ که معلوم بود تازه خریده ، آورد و گفت : اینو هنوز نپوشیدم دوست دارم که اونو به تو بدم ، قبول می کنی؟ خیلی خوشحال شدم اشک چشمهام رو گرفته بود زهره رو بغل کردم و بوسیدمش . زهره گفت : خیلی خوب دیگه ، زود بپوش تا ببینم که چطوری می شی هرچند آدم خوشگل هر چی بپوشه بهش می آد . لباس زهره رو تنم کردم انگار که برای خود من دوخته شده بود . یه بلوز آستین کوتاه با یقه هفت باز که دور تا دورش گلدوزی های ظریفی داشت با یه شلوار پاچه گشاد که روی پاچه هاش گلهای ریزی گلدوزی شده بود . موهام رو شونه کردم ، موهایی بلند که تا روی باسنم اومده بود .
    زهره که وارد اتاق شد با تعجب فریاد زد و گفت : وای خدای من ، چه قدر خوشگل شدی دختر .
    راست می گفت خود من هم توی آینه باورم نمی شد با خودم گفتم : حیف که هیچ وقت این جور لباسهايی نداشتم . زهره وسایل آرایشی رو آورد و روژ کم رنگ به لبام زد و یک کمی به خودمون رسیدیم و از خوشحالی دائم می خندیدیم . بعد از یک سال این اولین روزی بود که این طور می خندیدم و شاد بودم . انگار همه غصه ها یادم رفته بود .
    یکهو صدای زنگ خونه شون بلند شد . گوهر دم در رفت و با صدای بلند خانوم و آقا رو صدا کرد . معلوم شد که داداش زهره رسیده . زهره با عجله در اتاق رو باز کرد و از پله با سرعت پایین رفت و مشغول خوش و بش با داداش و زن داداشش شد . این قدر سرگرم شده بود که منو توی اتاق یادش رفته بود و من هم از داخل اتاق به صداشون گوش می دادم که یکهو زهره گفت : وای خدای من الهه یادم رفت .
    مهمونهاشون توی هال رو مبلها لم داده بودند . معلم بود که خیلی خسته هستند .
    زهره منو صدا کرد الهه جون بیا پایین .
    زهره داشت از پله ها می اومد بالا که از اتاق اومدم بیرون . خیلی خجالت می کشیدم . از پله اومدم پایین و سلام کردم . پدر و مادر زهره انگار که منو تا حالا ندیدن با تعجب به من نگاه می کردند . حتما" با خودشون می گفتند : وای این دختر با لباسهای کهنه ش چه طوری یکهو نو و نوار شد . به طرف مهمانها رفتم و با اونها دست دادم .

    داداش و زن داداش زهره مثل خودش آدمهاى مهربون و خونگرمى بودند . زهره منو کنار خودش نشوند سرم پایین بود .
    مادر زهره گفت : واى چرا پیمان بیرون نمى آد؟ مگه یک آب به سر و صورت زدن چه قدر کار داره .
    على برادر زهره صدا زد : پیمان ، پیمان ، چیکار مى کنى بیا بیرون دیگه .
    گوهر که مشغول پذیرایى بود نگاه معنى دارى به من کرد و رفت . با صداى بسته شدن در سرم رو بالا کردم واى چه جوون خوشگلى ، ناخودآگاه از جا بلند شدم . زهره هم سریع منو معرفى کرد .
    ایشون الهه جون دوست عزیزم و ایشون هم پیمان همکار و دوست برادرم هستند . ولى من چیزى نمى شنیدم ، لکنت زبون گرفته بودم ، نمى دونم چرا این طور شده بودم . البته اون هم یه لحظه چشم از من بر نمى داشت . جوانى بود زیبا ، چهارشانه و قد بلند با چشمانى درشت . کم کم معلوم شد که پیمان پسر خوب و خوش اخلاقى است .
    یک لحظه با خودم گفتم : خوش به حال کسى که شوهرى مثل پیمان نصیبش بشه .
    فکر کردم ، حتما" ازدواج کرده . یواشکى از زهره پرسیدم چرا تنها اومده و زنش رو نیاورده . زهره خنده اى شیطنت آمیز کرد و گفت : خیالت راحت هنوز ازدواج نکرده . از جواب زهره خیلى خوشحال شدم ولى با خودم گفتم من کجا و پیمان کجا!
    خلاصه اون روز نهار رو همه با هم خوردیم . اتفاقى بود یا عمدى نمى دونم ولى سر میز نهار کنار پیمان نشسته بودم . با همه وجودم آرزو مى کردم که اى کاش او همسر من باشه . بعد از نهار همه به اتاق هاى خودشون رفتند . من هم با زهره به اتاقش رفتم ولى من دیگه اون الهه صبح نبودم تمامى فکرم پیش پیمان بود انگار تپش قلبم بیشتر شده بود . یه احساس دیگه اى داشتم . از زهره پرسیدم که این پیمان چیکاره است .
    گفت : که اون پسر یه آدم پولداره و توى تهرون زندگى مى کنه ولى پدرش چند ساله که مرده و حالا با مادرش زندگى مى کنه . بر عکس خودش یک مادر خشک و بداخلاقى داره که به غیر از مال دنیا به چیز دیگرى فکر نمى کنه . خلاصه خیلى زن خود خواهیه . مى گفت مادرش از ملاکین بزرگه . شوهرش چند ساله که مرده و پیمان رو خودش به تنهایى بزرگ کرده .
    از شنیدن حرفهاى زهره غصه ام گرفته بود ، نمى دونم چرا ولى یک جورى به زندگى پیمان و خونواده اش علاقمند شده بودم . گرم صحبت بودیم که گوهر ما رو صدا کرد . بیرون که رفتیم دیدم بساط عصرانه رو بیرون چیده و ما رو به خوردن عصرانه دعوت کرد . چشمام همه اش دنبال پیمان مى گشت . پدر و مادر زهره هنوز بیرون نیومده بودند و زهره هم گرم صحبت با برادرش شده بود . بوى گل ها و عطر خاک نمناک باغچه یه حال دیگه به آدم مى داد . به طرف باغچه رفتم چمن هاى گل سرخ که همه پر شده بود از گل هاى خیلى زیبا . این قدر غرق افکار خودم بودم که نفهمیدم یکهو با کسى رو به رو شدم و بهش برخورد کردم . سرم رو که بلند کردم دیدم پیمانه که مى خنده . واى چقدر خجالت کشیدم . سریع عذرخواهى کردم .
    پیمان که انگار از این تصادف خوشحال هم بود با خنده گفت : خواهش مى کنم مگه این طورى بشه که دخترى به این خوشگلى یه توجهى هم به من بکنه .
    از این تعریفش خوشم اومد . بعد هم دست دراز کرد و یه شاخه گل رز چید و لاى موهام گذاشت و گفت : این طورى خوشگل ترى .
    از خجالت سرم رو پایین انداختم و زود به طرف زهره و خونواده اش راه افتادم . شاخه گل رو از توى موهام برداشتم ، نفس عمیقى کشیدم . بوى گل رز آدم رو سرمست مى کرد . من که یه حس و حال دیگه اى داشتم انگار پر در آورده بودم دلم مى خواست پرواز کنم . پیش زهره و برادرش که رسیدم ، زهره نگاهى به من انداخت و گفت : واى چه قدر سرخ شدى ، حالت خوبه؟ سرم رو تکان دادم و گفتم آره حالم خوبه ، دیگه باید برم .
    زهره با تعجب نگاهى به من انداخت و گفت : کجا مى خواى برى .
    گفتم : دستت درد نکنه زهره جون حسابى زحمتت دادم باید برم خونمون تا شام رو آماده کنم . الآن دیگه مادرم میاد و بلافاصله به سوى اتاق زهره رفتم تا لباسم رو عوض کنم .
    زهره دنبالم اومد و گفت : چیکار مى کنى؟
    گفتم : لباست رو در مى آرم ، ممنون زهره جون .
    زهره با ناراحتى گفت : دیونه اونو براى خودت دادم ، یه هدیه کوچک از طرف من .
    از این حرفش خوشحال شدم چون دوست نداشتم پیش پیمان با اون لباسهاى کهنه باشم ، لباسهام رو برداشتم و با همه خداحافظى کردم . جلوى پیمان که رسیدم ، با یه لحن خاصى گفت : به امید دیدار . توى دلم که دوست نداشتم ازش دور بشم ، ولى چاره اى نبود . وقتى از خونه زهره بیرون اومدم ، همه اش با خودم فکر مى کردم که یعنى مى شه ، این همه علاقه با یک بار دیدار؟! آیا اون هم همین احساس رو نسبت به من داره یا نه ، غرق افکارم بودم که نفهمیدم کى به خونه رسیدم . حال و هواى دیگه اى داشتم و همه فکر و ذکرم پیش پیمان بود . چهره اش
     
  7. ✿ღℎoneyღ✿

    ✿ღℎoneyღ✿ کاربر تازه وارد

    تاریخ عضویت:
    ‏8/1/15
    ارسال ها:
    88
    تشکر شده:
    11
    امتیاز دستاورد:
    0
    با اون چشمهاى درشت و جذاب یک لحظه از نظرم دور نمى شد . لحن زیبا و دوست داشتنى و کلمات قشنگش از توى گوشم بیرون نمى رفت .
    یک لحظه به خودم گفتم : دختر ، هى دختر به خودت بیا . تو کجا و اون کجا . خونواده پولدار و با اصل و نسب اون کجا ، فقر و فلاکت تو کجا ، کى پسر به این پولدارى و خوشگلى به خواستگارى یه دختر خانواده متوسط میاد . اگر هم عشقى باشه ، فقط از طرف منه شاید براى اون هوس باشه .
    اون شب اصلا" اشتهایى به خوردن غذا نداشتم . زودتر از همه به رختخواب رفتم و با یاد روز شیرینى که پشت سر گذاشته بودم خوابم برد . صبح همین که چشمهام رو باز کردم یاد پیمان افتادم نمى دونم چرا دلم براش تنگ شده بود . اصلا" دست و دلم به کار نمى رفت ، دلم مى خواست به یه بهانه اى پیش زهره برم تا شاید یک بار دیگه پیمان رو ببینم . اون روز رو بالاخره به هر جورى بود گذروندم .
    شب که شد ، مادرم از سر کار اومد و بعد از خوردن شام ، رو به من کرد و گفت : راستى الهه ، توى راه زهره رو دیدم .
    یکهو از جا پریدم و گفتم : خوب چى گفت ، هیچى از من خواهش کرد تو فردا باهاش برى بیرون . گفت که فردا به باغشون میرن دوست داشت که تو هم باشى .
    نمى تونم بگم که چقدر خوشحال شدم . اون شب از خوشحالى خوابم نمى برد . تو فکر بودم که فردا چه خواهد گذشت ولى با خودم فکر مى کردم که نه ، من نباید نسبت به پیمان هیچ احساسى داشته باشم چون ما با همدیگر هیچ وجه مشترکى نداشتیم . بالاخره هم خودم رو قانع کردم .
    صبح زود از خواب بیدار شدم ، یه دوش گرفتم و یه کمى به سر و وضعم رسیدم . همین که مى خواستم برم بیرون زهره اومد دنبالم خوشحال شدم و با مادرم خداحافظى کردم . بیرون که اومدم ، دیدم همه شون توى ماشین منتظر من هستند .
    زهره گفت : ماشین ما که پر شده بیا من و تو با ماشین پیمان بریم هر چى که مى خواستم خودمو ازش دور کنم به عکس مى شد .
    در ماشین رو باز کردم و سلام کردم ، پیمان هم با خوشرویى جواب سلامم رو داد . تا باغ زهره که رفتیم حتى یک کلمه هم حرف نزدم . ولى زهره یک ریز صحبت مى کرد .
    یکهو پیمان گفت : الهه خانم چرا این قدر ساکتید نکنه از این که با ما همراه شدید ناراحتید .
    با عجله گفتم : واى خداى من این چه حرفیه؟ خیلى ام خوشحالم . آخه حرفى براى گفتن ندارم چى بگم .
    پیمان گفت : خوب از خودت بگو .
    بدون مقدمه گفتم : ما چند تا محله از خونه زهره پایین تر زندگى مى کنیم . پدرم یک ساله که فوت کرده من و دو برادرم با مادرم تنها زندگى مى کنیم و بر عکس خونه هاى محله مون که همه چند تا همسایه با هم زندگى مى کنند ، ما تنها هستیم و اگه از سن و سالم مى خواهید بدونید هفده سالم تموم شده همین .
    زهره خنده بلندى کرد و گفت : واى این که توى یک دقیقه شجره نامه همه شون رو گفت . تازه مشغول صحبت شده بودم که مقابل باغ رسیدیم .
    باغبونشون با شنیدن صداى بوق ماشین در باغ رو باز کرد . به داخل باغ رفتیم از ماشین که پیاده شدیم هر کسى مشغول کارى شد . مادر و زن برادر زهره روى بالکن ، جایى که قبلا" براشون آماده کرده بودند ، نشستند و گوهر هم مشغول پخت و پز شد . آقایون هم بساط کباب رو آماده کردند و من و زهره هم راه افتادیم تا توى باغ یه دورى بزنیم . پدر زهره صدا کرد زیاد دور نشید چون مى خواهیم صبحانه بخوریم ، زهره با صداى بلندى گفت : چشم پدر جان و به راه خودمون ادامه دادیم . یه کمى که راه رفتیم زهره گفت : الهه یه چیزى ازت بپرسم ، راستشو مى گى؟ با نگرانى پرسیدم : چى؟ بگو . گفت : تو پیمان رو دوست دارى؟ دستپاچه شده بودم ، یعنى چه کارى کرده بودم که اون پى به اسرار درونم برده بود؟ با دستپاچگى گفتم : واى زهره چه حرفها مى زنى نه ، چه طور مگه! زود گفت : دروغ نگو . راستش یه چیزهایى پیمان به من گفت که باید بهت بگم . با کنجکاوى پرسیدم : چى؟ مگه چى شده؟ گفت : راستش پیمان آدمى نبوده که دل به هر کسى ببنده . مادرش خیلى سعى کرده بود که یک دختر خوب براش بگیره خیلى از دخترهاى اعیون رو هم نشونش دادند ، ولى هیچ کدوم رو پسند نکرده ، امّا حالا مثل این که چشمش تو رو خیلى گرفته . با این که توى دلم غصه دار بودم ، ولى نمى دونم چرا از این حرف این قدر خوشحال شدم .
    زهره گفت : راستش اون تو را دوست داره و مى گه اگر قرار باشه یه روزى همسرى داشته باشه ، اون فقط تو باید باشى . از من خواسته تا با تو صحبت کنم . مى خواد بدونه نظر تو راجع به اون چیه؟
    یه لحظه زبونم بند اومده بود .
     
  8. ✿ღℎoneyღ✿

    ✿ღℎoneyღ✿ کاربر تازه وارد

    تاریخ عضویت:
    ‏8/1/15
    ارسال ها:
    88
    تشکر شده:
    11
    امتیاز دستاورد:
    0
    نمى دونستم که چى باید بگم اگه مى گفتم که دوستش ندارم ، که دروغ گفته بودم از طرفى هم روم نمى شد به زهره بگم که نه؟ گفتم : نه زهره جون این چه حرفیه! گفت : خوب پس جواب منو بده بگو که دوستش دارى یا نه . سرم رو پایین انداختم و گفتم : زهره قول بده پیش کسى حرفى نزنى . زهره با ناراحتى گفت : دستت درد نکنه یعنى تو با خودت چى فکر مى کنى . زود گفتم : ببخشید زهره جان از دست من ناراحت نشو ، راستش رو بخواى از اون روزى که توى خونه شما دیدمش نمى دونم چه مرگم شده؟ همه فکرم پیش اونه ، وقتى که مى بینمش دست و پام مى لرزه زبونم بند مى آد ، چه طورى بگم ، شبها خوابم نمى بره ، همه اش به اون فکر مى کنم . ولى خوب زهره جون من و اون به درد هم نمى خوریم . من هم دارم سعى مى کنم فکرش رو از سرم بیرون کنم . زهره گفت : دیوونه چرا ، فقط براى تفاوتهاى خانوادگى تون ، گفتم : آره اون که نمى دونه من چه جور زندگى دارم . فکر مى کنه که من هم مثل شماها زندگى مرفهى دارم .
    این جا که رسیدم سرم رو روى پاى زهره گذاشتم و هاى هاى گریه کردم . واقعا" از ته دل گریه مى کردم و نمى تونستم خودم رو کنترل کنم . چون واقعا" به پیمان علاقمند شده بودم و باز هم طبق معمول این فقر لعنتى بود که داشت عشقم رو از من مى گرفت . زهره سرم رو بالا گرفت و گفت : الهه جان چرا گریه مى کنى این که غصه نداره ، گریه نکن . ببین چشمات قرمز شده صورتت سرخ شده پاشو ، پاشو ، تا بریم الآن میان دنبالمون . خیلى دیر کردیم .
    لب جوى آب وسط باغ که رسیدیم ، آبى به صورتم زدم ولى ته دلم غمگین بودم . انگار جایى براى شادى توى دل من نبود . همین که صداى پدر و على برادر زهره رو شنیدم ، سعى کردم خودم رو خوشحال نشون بدم . صداى خنده هاى پیمان به گوش مى رسید ، هر چى صداش رو بیشتر مى شنیدم ، محبتش توى دلم صد برابر مى شد و این ، غصه ام رو بیشتر مى کرد .
    با صداى على به خود آمدم که مى گفت : کجا بودین بیاین دیگه ، کبابها سرد شد . بوى کباب تمام باغ رو پر کرده بود . پیمان کنار على نشسته بود . همین که نشستم و سرم رو بالا کردم دیدم به من خیره شده . زود چند تا کباب توى سینى گذاشت و جلوى من و زهره آورد و گفت : از دستپخت ما هم بخورید ببینم نظرتون چیه؟ ولى من انگار که این قدر غذا خورده بودم که تا یک سال سیر بودم . با بى اشتهایى یک لقمه کوچک از کبابها رو توى دهنم گذاشتم . زهره با دست یواشکى به پام زد . سرم رو بالا گرفتم دیدم پیمان اخمهاش تو هم رفته و با ناراحتى به من نگاه مى کنه . خدایا هر وقت که نگاهش مى کردم انگار قلبم آ تش مى گرفت .
    صبحانه که خوردیم ، زهره گفت : پیمان مى خواد باهات صحبت کنه . گفتم : نه زهره جون ، بذار تو حال خودم باشم بذار به درد خودم بمیرم .
    اشک چشمهام رو پر کرده بود . بغض راه گلوم رو گرفته بود به خاطر این که پیش اونا گریه ام نگیره ، پا شدم و به طرف باغ راه افتادم . کمى که از اونها دور شدم ناگهان بغضم ترکید دستهام رو جلوى صورتم گرفتم و شروع به گریه کردم . به تمام بدبختى ها و کم شانسى هاى خودم نفرین مى کردم .
    ناگهان از پشت سر صداى پیمان را شنیدم که مى گفت : الهه خانم یه لحظه صبر کن دوست دارم رو در رو باهات صحبت کنم .
    یک لحظه خشکم زد و ایستادم و گفتم : آقا پیمان من چه حرفى دارم که با شما بزنم . با ناراحتى گفت : لطفا" نگید آقا پیمان ، منو پیمان صدا کن . بدون هیچ رو دروایسى دستام رو تو دستهاش گرفت و گفت : الهه ، الهه عزیزم دوستت دارم خیلى خیلى زیاد .
    همین طور وایستاده بودم و بر و بر نگاهش مى کردم ، مثل یک چوب خشک شده بودم . یکهو بغضم ترکید آخه منم اونو خیلى دوست داشتم . ولى راهى براى رسیدن ما به هم نبود ، خودم رو توى بغلش انداختم و شروع به گریه کردم . وقتى سرم رو بالا گرفتم دیدم اون صورت مردونه اش زیر اشکهاش زیباتر شده . گفتم : پیمان مى دونى آخه چه طورى بگم ، راستش روم نمى شه . بعد ادامه دادم : من هم تو را دوست دارم ، ولى راهى نیست که من و تو به هم برسیم ، با ناراحتى گفت : چرا ، من تو رو از مادرت خواستگارى مى کنم . من به تو قول مى دم که تو رو خوشبخت کنم .
    با ناراحتى گفتم : پیمان جان آخه تو که از زندگى من خبر ندارى . خونواده من مثل خونواده تو رو به راه نیستند . من و تو باید هم رو فراموش کنیم بذار با بدبختى خودم بسوزم و بسازم ، مى دونم خونواده تو با این ازدواج موافقت نمى کنند پس بهتره که دیگه فکرشو نکنى .
    پیمان گفت : نه هر طورى که شده من تو را به دست مى آرم . حرفهاش آرومم مى کرد و از ته دل آرزو کردم کاشکى حرفهاش به حقیقت مبدل بشه .
    صداى زهره از اون طرف باغ مى اومد که منو صدا مى کرد جوابش رو دادم و از پیمان خواستم که منو تنها بذاره تا کمى فکر کنم . پیمان همان طور که مى رفت ، گفت : بهت قول مى دم هیچ وقت تنهات نمى ذارم . زهره که به نزدیک من رسید گفت : کجا بودى دختر چه قدر دنبالت گشتم .
    با خنده جوابش رو دادم و گفتم : هیچى همین جا بودم زهره گفت : ناقلا مثل این که تنها هم نبودى ، با هم صحبت کردید؟ به توافق رسیدید یا نه؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم : زهره ، راستش رو بخواهى احساس مى کنم که بدون اون نمى تونم زندگى کنم . نمى دونم چرا ، ولى اعتمادم رو به خودش جلب کرده فکر مى کنم مردى هست که بتونم بهشم تکیه کنم . فکر مى کنم تکیه گاه خوبى براى تمام غصه ها و ناراحتى هام باشه . خوب حالا بگو زهره ، تا کى این جا هست . زهره گفت : یه ده روزى هستند بعد هم همراه برادرم بر مى گرده . به زهره گفتم : فکر مى کنى مادرش با اون تعریفى که تو ازش کردى با ازدواج ما موافقت کنه؟ زهره سرى تکان داد و گفت : نمى دونم ، شاید پیمان بتونه راضیش کنه ، ولش کن هر چى خدا بخواد همون میشه . انشاءا . . . که درست مى شه . بلند شو تا بریم این جا خیلى آفتاب گرفته و گرمه ، حالمون بد مى شه پاشو . همراه زهره راه افتادم ولى حرفهاى پیمان یادم نمى رفت و ته دلم یه دلشوره عجیبى داشتم .
    دلم پیش پیمان بود . على و پیمان و پدر زهره به استخر انتهاى باغ رفته بودند تا شنا کنند یا به قول خودشون یه تنى به آب بزنند . باغ پدر زهره خیلى بزرگ و با صفا بود . پر بود از میوه هاى مختلف ، انواع گلها رو باغبونشون جلوى خونه ها کاشته بود . عصر شده بود ، گوهر بساط عصرانه و چایى رو آماده کرده بود و وسطهاى باغ یه چند تا قالیچه پهن کرده بودند . این قدر با صفا بود که نگو . همه مون اون جا نشسته بودیم که آقایون اومدند . از دور که مى اومدند با هم شوخى مى کردند و مى خندیدند .
    مادر زهره صداشون کرد و گفت : بیایید این جا تا هنوز که تاریک نشده عصرونه مون رو بخوریم و راه بیفتیم . همه مون دور هم تو اون غروب زیبا ، تو اون فضاى با صفا نشسته بودیم مى گفتیم و مى خندیدیم . این قدر به پیمان علاقمند شده بودم که اگه مى گفت بمیر حتما" مى مردم . بعد از خوردن عصرانه هر کسى مشغول کارى شد تا زودتر به طرف خونه راه بیفتیم . على سبدهاى میوه رو تو صندوق عقب ماشین ها گذاشت . گوهر وسایل خودش رو جمع و جور مى کرد . یه بار دیگه به طرف چمن هاى گل رفتم تا با اون باغ زیبا وداع کنم . زهره که کنارم بود گفت : الهه تو که باز ناراحتى . گفتم : نه زهره جان امروز به من خیلى خوش گذشت ممنون از این دعوتت .
     
  9. ✿ღℎoneyღ✿

    ✿ღℎoneyღ✿ کاربر تازه وارد

    تاریخ عضویت:
    ‏8/1/15
    ارسال ها:
    88
    تشکر شده:
    11
    امتیاز دستاورد:
    0
    زهره خندید و گفت : البته دعوت پیمان بود نه من . اون با پدر و مادرم راجع به تو صحبت کرده . گفتم : اى واى ماشین ها رفت و ما رو تنها گذاشت . پیمان دستش رو دراز کرد و چند تا گل رز قرمز چید و جلوى من گرفت و گفت : تقدیم به تو که از همه گل ها زیبا ترى . عزیزم ، این قدر گرفته نباش دوست دارم همیشه خوشحال باشى و خندون .
    دستم رو گرفت و با هم به طرف ماشین راه افتادیم . ماشین پدر زهره راه افتاده بود . من و زهره و پیمان هم که مونده بودیم سوار شدیم و با باغبون خداحافظى کردیم .

    پیمان در جلو رو باز کرد ، من که نشستم زهره هم صندلى عقب نشست . ضبطش رو روشن کرد ، آهنگى دلنشین از معین رو مى خوند . دیگه هوا کاملا" تاریک شده بود که راه افتادیم . احساس سبکى مى کردم انگار که دیگه پیمان مال من شده بود . سرم رو به صندلى تکیه دادم زهره هم چیزى نمى گفت این قدر توى فکر بودم که نفهمیدم کى خوابم برد . با کشیدن ترمزدستى بیدار شدم نمى دونستم کجا هستم . چشمم که به پیمان افتاد ، تازه یادم اومد گفتم : واى کى رسیدیم .
    پیمان گفت : بله خانوم ها هر دوتاتون خوابیدید مثل این که خیلى خسته بودید .
    به عقب که برگشتم زهره هنوز خواب بود . دلم نمى اومد با پیمان خداحافظى کنم انگار از چشمهام همه چیز رو مى فهمید گفت : باز هم همدیگر رو مى بینیم مگه نه؟ قول بده . این قدر هم فکر نکن . بقدرى بهت علاقه دارم که حتى اگر مادرمم مخالفت کنه ، برام مهم نیست .
    خداحافظى کردم و اومدم پایین . پیمان چند تا سبد میوه از صندوق عقب ماشین آورد بیرون و گذاشت دم در و گفت : سلام برسون ، بعد هم با من خداحافظى کرد و توى ماشین نشست و رفت . وایستادم و رفتنش رو تماشا کردم . در که زدم مادر درو باز کرد سبدهاى میوه رو به داخل حیاط بردم .
    مادر گفت : خوب خوش گذشت؟
    گفتم : آره جات خیلى خالى بود .
    طفلک داداش هام تا چشمشون به میوه ها افتاد از خوشحالى بال در آوردند .
    چند روز گذشت و من هیچ بهانه اى براى دیدن پیمان نداشتم . داشتم دیونه مى شدم با خودم مى گفتم اگه پیمان بره و دیگه برنگرده چى؟ من دیوونه مى شم . خوشحال بودم که دارم از فقر و بدبختى نجات پیدا مى کنم و به یه زندگى اعیونى مى رم تا روى اون دختر عموها رو کم کنم . حتم داشتم اگه پیمان رو مى دیدند از ناراحتى و حسادت چشمهاشون کور مى شد . درست سه روز بود که از دیدار من و پیمان مى گذشت ، به مادرم گفتم که من فردا به دیدن زهره مى رم . طفلک مادرم بى خبر از همه چیز ، فقط مراعات حال منو مى کرد و چیزى نمى گفت . دیده بود که توى خونه مثل یه مرغ سر کنده شدم . فردا وقتى به خونه زهره رفتم ، در زدم گوهر در رو باز کرد داخل شدم تو هال کسى نبود به گوهر گفتم : زهره کجاست .
    گفت : زهره خانم بالاست . خانم و آقام با مهموناشون رفتند بازار خرید کنند .
    بالا رفتم و در اتاق زهره رو زدم زهره در رو باز کرد با خوشحالى گفت : بابا چه عجب یاد ما کردى! حداقل به خاطر پیمانم که شده بیشتر به ما سر بزن .
    گفتم : خوب پیمان خان کجا رفته؟
    گفت : واى دختر ، داره دیوونه مى شه . دیروز اگه جلوش رو نگرفته بودم مى اومد در خونه تون . نمى دونى چه قدر دلتنگ تو شده . آخه مى دونى فردا میرن تهران .
    انگار دنیا روى سرم خراب شد ، گفتم : تو که گفتى ده روزى هستند .
    گفت : دیگه مثل این که مادر پیمان دوست داره که پسرش زود برگرده .
    آه لعنت به من و شانس بد من . اسم مادرش که مى اومد تنم مى لرزید . اونو مثل یه دیوار ما بین خودم و پیمان مى دیدم . بالاخره نیم ساعتى گذشت ، پدر زهره و على و پیمان اومدند ولى خانوم ها مثل این که هنوز بیرون کار داشتند . با شنیدن صداى پیمان بند دلم پاره شد . در رو باز کردم و بیرون رفتم پیمان که با دیدن من خشکش زده بود با خوشحالى از پله ها بالا اومد و گفت : واى الهه چه قدر دلم برات تنگ شده بود خوب دیگه منو فراموش کردى ، خنده اى کردم و چیزى نگفتم .
    یک عالمه کادو گرفته بود براى مادر ، آشپز و کارگرشون هم خرید کرده بود . از توى کادوها دوتا کادو رو کشید بیرون و گفت : اینها رو براى تو گرفتم خدا کنه بپسندى . تشکر کردم و کادوها را گرفتم و به طرف اتاق زهره رفتم پیمان صدا کرد و گفت : الهه یه دقیقه میاى بیرون ، مى خوام باهات صحبت کنم .
    کادوها را گذاشتم و همراه پیمان بداخل حیاط رفتیم . از این که پیمان فردا مسافر بود خیلى ناراحت بودم . دلم گرفته بود و دوست داشتم گریه کنم .
    پیمان گفت : الهه جون من فردا مى رم .
    با گفتن این حرف بغضم ترکید . بدون هیچ رودروایسى شروع به گریه کردم .
    پیمان گفت : الهه ، الهه ببین براى همیشه نمى رم ، مى رم با مادرم صحبت مى کنم . قول بده که منتظرم مى مونى . مى آم یه عروسى برات مى گیرم و با خودم مى برمت ، قول مى دم الهه ، یه قول مردونه .
    این حرفهاش هیچ وقت یادم نمى ره دست توى جیبش کرد یک گردنبند ظریف و کوچک با نگین هاى براق در آورد و به طرف من گرفت و گفت : این اولین هدیه عروسى مون ، دستش را عقب بردم و گفتم : نه نمى تونم هدیه به این گرونى رو قبول کنم .
    گفت : خواهش مى کنم .
    گفتم : جواب مادرم رو چى بدم ، بگم کى برام خریده .
    گفت : فعلا" راجع به من به مادرت چیزى نگو تا من کارها رو روبراه کنم ، بعدا" . براى این هم بگو زهره برات خریده .
    پیمان گردنبند رو به گردنم انداخت و به من قول داد که منو تنها نذاره و زود برگرده . کادوها رو برداشتم و زودتر از همیشه به خونه اومدم . اون شب خوابم نمى برد مادرم با دیدن کادوهاى به اون گرون قیمتى تعجب کرده بود و وقتى که پرسید ، گفتم : زهره و مادرش برام خریدند . طفلک چه قدر دعاشون کرد .
    صبح که از خواب بیدار شدم ، ساعت هفت بود واى! نزدیک رفتن اونها بود آماده شدم و از خونه بیرون زدم به نزدیک خونه زهره که رسیدم ، دیدم همشون بیرون وایستادن . جلوتر رفتم و سلام و احوالپرسى کردم .
    زهره گفت : داشتند مى رفتن چه خوش موقع اومدى .
    على و همسرش بعد از روبوسى و خداحافظى توى ماشین نشستند و رفتند . مادر زهره گریه مى کرد و پدرش براى این که آرومش کنه اونو به خونه برد . پیمان با زهره خداحافظى کرد و به طرف من اومد دیگه نمى تونستم جلوى اشکهام رو بگیرم .
    گفتم : پیمان تو رو خدا منو فراموش نکنى من به غیر از تو کسى رو ندارم
     
  10. ✿ღℎoneyღ✿

    ✿ღℎoneyღ✿ کاربر تازه وارد

    تاریخ عضویت:
    ‏8/1/15
    ارسال ها:
    88
    تشکر شده:
    11
    امتیاز دستاورد:
    0
    پیمان منو آروم کرد و گفت : گریه نکن ، دفعه دیگر با هدیه هاى عروسى بر مى گردم . زهره خانم تلفن منو داره مى تونى با من در تماس باشى . خواهش مى کنم به من زنگ بزن ، ولى فقط به محل کارم . به خونه زنگ نزنى .
    بعد سوار ماشین شد و رفت تا جایى که ماشین توى پیچ خیابون پیچید وایستادم و اشک ریختم . واى که روزهاى دورى چه قدر سخت بود و چه قدر دیر مى گذاشت .
    یک ماه بود که پیمان رفته بود و من فقط تونسته بودم دو بار تلفنى باهاش صحبت کنم هر وقت ازش مى پرسیدم که کى مى آى؟ مى گفت هنوز با مادرش صحبت نکرده . یک روز که با زهره صحبت مى کردم گفت : راستش الهه یه چیزى بهت بگم ناراحت نمى شى .
    گفتم : نه ، بگو .
    گفت : مادر پیمان به هیچ عنوان راضى نیست که پسرش با یک خانواده که حتى کمى از خودشون پایین تر هستند ازدواج کنه . پیمان گفته که یه دختر رو دوست داره که اهل یکى از شهرستانهاست ، نگفته که کى؟ و کجا اونو دیده . مادرش این قدر ناراحت شده که کم مونده بوده اونو از خونه بیرون کنه .
    با شنیدن این حرفها انگار توى سرم بمب ترکونده بودن داشتم دیوونه مى شدم . یعنى چى؟ یعنى باید پیمان رو فراموش کنم ، یعنى همه اش یه بازى بود . سرم گیج مى رفت . بلند شدم تا به خونمون برم ، چشمهام سیاهى رفت و بیهوش شدم . وقتى به هوش اومدم گوهر و زهره زیر بغلهام رو گرفته بودند و منو خوابونده بودند . زهره بالاى سرم گریه مى کرد . گوهر توى صورتم آب پاشید چشمهام رو باز کردم .
    زهره گفت : خدا مرگم بده الهه جون چى شد!
    گوهر لیوان آب قند رو جلو آورد و به من داد یک کمى حالم بهتر شده بود .
    به زهره گفتم : یعنى پیمان خواسته که فراموشش کنم .
    گفت : نه الهه جون ، من این رو بهت گفتم که این قدر عذاب نکشى ، خواستم که تو هم موقعیت اونو درک کنى . گفته که بر مى گرده و همه کارها را درست مى کنه تو رو خدا خودت رو ناراحت نکن .
    با این حرف یه کمى آروم شدم . به خونه برگشتم ، بر عکس همیشه مادرم خونه بود تعجب کردم .
    گفتم : چه زود اومدى؟
    گفت : اومدم یه کم به دور و بر خونه برسم شب مهمون داریم .
    گفتم : کیه؟
    گفت : نرگس خانم زن حاج اسماعیل به خونه ما مى آن .
    اصلا" حوصله نداشتم بپرسم چرا و براى چه کارى میان . بى توجه به اتاق رفتم و دراز کشیدم . دنیا رو سرم مى چرخید نفهمیدم کى خوابم برد . نزدیک غروب بیدار شدم . مادر حیاط رو آب پاشى و جارو کرده و میوه و شیرینى آماده کرده بود و روى تخت گذاشته بود . صداى کلون در حیاط بود که به گوش مى رسید ، حسن برادر کوچک ترم در را باز کرد . نرگس خانوم و حاج اسماعیل به همراه چند نفر دیگه وارد حیاط شدند و همون جا توى حیاط نشستند .
    مادر اومد و گفت : الهه ، من پیش دستى ها رو مى برم ، تو هم چایى بیار .
    این قدر بى حال و غصه دار بودم که نگو . سینى چایى رو در دست گرفتم و بردم بعد از سلام و احوالپرسى یکى یکى چایى ها رو تعارف کردم توى اونها یه پسر جوون هم بود که غریبه بود و من تا حالا با نرگس خانوم ندیده بودمش .
    به طرف آشپزخونه رفتم . مادرم از مهمونهاش پذیرایى مى کرد و من به اتاق رفتم و سرم رو زیر پتو کرده بودم . حرفهاى زهره مثل پتک توى سرم صدا مى کرد . صداى مادر که مهمانهاش رو خوش آمد مى کرد به گوشم رسید با بى حوصلگى بلند شدم و روى ایوون وایستادم مادر با خوشحالى چادرش رو در آورد و اومد بالا و گفت : قربون تو دختر خوشگلم برم . بگو ببینم چه طور بود .
    گیج شده بودم گفتم : چى چه طور بود؟
    مادرم گفت : واى از دست تو دختر . حواست کجاست اونا به خواستگارى من که نیومدن براى تو اومدن .
    با این حرف دنیا روى سرم خراب شد .
    گفتم : چى ، کى اومده خواستگارى .
    گفت : ببین اون پسرى که همراه حاج اسماعیل بود که دیدى یا نه ، اونم ندیدی؟
    گفتم : چرا دیدمش ، خوب .
    گفت : اون پسر خواهر نرگس خانومه . توى روستا زندگى مى کنند . پسر خوب و زحمتکشیه ، یه باغ داره و چند تا زمین که مال پدرشه و روى همین زمین ها کار مى کنه .
    دلم مى خواست سرم رو به دیوار بکوبم . با ناراحتى رو به مادرم کردم و گفتم : خوب که یعنى چى .
    مادرم گفت : خوشبختانه اونا تو رو پسندیدن . قراره منتظر جواب باشند . بهشون گفتم بزرگتر ما عموى بچه هاست که باید با اون هم صحبت کنم .
    گویى همه چیز تموم شده بود و نظر من اصلا" مهم نبود . مادر چه قدر خوشحال بود که اونا منو پسندیدند . اى لعنت به من و بخت سیاه من . آخه خانواده اونا هم دست کمى از ما نداشت و از مال و منال خبرى نبود . مادرمم از خدا مى خواست یه نون خور کم بشه . با ناراحتى به اتاقم رفتم اصلا" خوابم نمى برد . قیافه پسره پیش نظرم مى اومد اون کجا و پیمان کجا . لباس پوشیدن اون کجا و پیمان شیک پوش کجا . خدایا باید چه کار مى کردم داشتم دیوونه مى شدم نمى تونستم به مادرم بگم که من یکى دیگه رو دوست دارم و مى خوام منتظر بمونم تا مادرجونش راضى بشه . کسى نمى تونست حال منو درک کنه . چه شب طولانى و سخت و تموم نشدنى بود اون شب .

    صبح مادرم گفت : الهه من به خونه عمو اصغر مى رم تا باهاش صحبت کنم و بیرون رفت .
    مثل آدمى که به بن بست رسیده باشد درمونده شده بودم . دلم مى خواست خودم رو بکشم ولى جرأتش رو نداشتم . راستش از مرگ خیلى مى ترسیدم ، تا وقتى که مادرم اومد کلافه بودم همه اش این ور و اونور مى رفتم به دلم مى گفتم : ولش کن فکر پیمان رو از سرم بیرون مى کنم و با همین پسره دهاتى ازدواج مى کنم هر چه باداباد و آرزوى یه زندگى خوب رو به گور مى برم . من فرزند یک خانواده فقیرم و باید تو بدبختى زندگى کنم .
    بالاخره با صداى در فهمیدم که مادرم اومده . پایین که آمدم دیدم توى آشپزخونه مشغول پختن غذاست تا منو دید شروع کرد به حرف زدن . خدا خیرش بده عمو اصغر رو همین که بهش گفتم ، گفت زن داداش غصه نخورى اون چند تا تکه اى که مى خواى براى الهه بخرى من پولشو کنار گذاشتم . پسره رو هم همین که گفتم شناخت ، پسر خوبیه با شرایطى که ما داریم بهتر از این گیرمون نمى یاد . دنیا دور سرم مى چرخید یعنى همه چیز تموم شده بود .
    مادرم گفت : به نرگس خانوم پیغوم دادم که هفته دیگه شب جمعه واسه بله برون منتظرشون هستیم . انشاءا . . . تو که برى سر خونه و زندگیت ، منم خیالم راحت مى شه .
     
  11. ✿ღℎoneyღ✿

    ✿ღℎoneyღ✿ کاربر تازه وارد

    تاریخ عضویت:
    ‏8/1/15
    ارسال ها:
    88
    تشکر شده:
    11
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرف هاى مادر مثل ضربه پتک توى سرم صدا مى کرد اصلا" نمى فهمیدم که کجا هستم . از یه طرف پیمان از یه طرف این اتفاقها داشت دیوونه ام مى کرد تا اومدم دستم رو یه جایى بگیرم که زمین نخورم ، نشد محکم به زمین خوردم . دیگه نفهمیدم چى شد چشم که باز کردم ، دیدم تو بیمارستان روى تخت خوابیدم . مادر و عمو اصغر هم دور تختم ایستاده بودند همین که چشمهام رو باز کردم ، مادرم با خوشحالى گفت : باز کرد ، چشمهاش رو باز کرد . واى دختر گلم چى شد؟!
    گفتم : چیزى نیست مادر ، حالم خوبه چرا من رو آوردین این جا؟
    مادر گفت : وقتى خوردى زمین هر چى صدات کردم چشمهات رو باز نمى کردى من هم عمو اصغر رو خبر کردم و آوردیمت بیمارستان .
    عمو اصغر گفت : خوب عروس خانوم حالا بگو بهترى یا نه .
    از شنیدن کلمه عروس خانوم متنفّر بودم ، با علامت سر گفتم : بهترم ولى در دل آرزوى مرگ مى کردم .
    مادر گفت : دکتر گفته که باید امشب رو این جا باشى ، من خودم پیشت مى مونم .
    گفتم : مادر یه زنگ به زهره مى زنى بگى بیاد این جا بذار امشب زهره پیشم بمونه . تو برو تنهان بچه ها .
    گفت : باشه عزیزم و بعد خداحافظى کرد و رفت . یک ساعت بعد زهره اومد . با دیدن من با دستش محکم به صورتش زد و گفت : چى شده الهه؟ یک آن شروع به گریه کردم . هر چى مى گفت چى شده نمى تونستم جواب بدم .
    بعد که خوب گریه هام رو کردم و کمى آروم شدم گفتم : زهره دیدى بیچاره شدم کاش اون روز خونتون نمى اومدم و پیمان رو نمى دیدم . شاید اگه اونو نمى دیدم این بلاها سرم نمى اومد .
    گفت : چرا ، مگه چى شده؟
    بالاخره جریان رو براش تعریف کردم و گفتم که شب جمعه هفته دیگه قراره بله برون داشته باشیم .
    زهره هاج و واج مونده گفت : خوب مى گى چیکار کنم به پیمان بگم؟
    گفتم : نمى دونم زهره ، اگه منو به این پسره بدن من خودم رو مى کشم . زهره به خدا بدون پیمان نمى تونم زندگى کنم . به پیمان زنگ بزن جریان رو بهش بگو . اگه واقعا" منو دوست داشته باشه مى یاد اگرم نیاد دیگه حداقل من تکلیف خودمو مى دونم . خسته شدم از این بلاتکلیفى .
    زهره به من قول داد که فردا به پیمان زنگ بزنه و خبرش رو به من بده . اون شب لعنتى رو هر جور که بود گذروندم . صبح زهره به خونه شون رفت تا با پیمان تماس بگیره و من هم به همراه مادرم به خونه اومدم . چه خونه اى که برام از زندون بدتر شده بود . مادر برام سوپ درست کرده بود ولى مگه مى تونستم غذا بخورم . نمى دونستم آخرش کارم به کجا مى کشه . بعدازظهر همه اش چشم به راه زهره بودم که بیاد و یه خبرى از پیمان به من بده . مادرم دائم در فکر این بود شب جمعه چیکار بکنه که مثلا" آبرومون حفظ بشه . تا صداى در حیاط رو شنیدم بلند شدم .
    مادر گفت : بشین کجا مى رى .
    بعد به برادرم گفت : حسن! برو درو باز کن . حسن در را باز کرد . صداى زهره رو مى شنیدم که با حسن صحبت مى کرد . مادرم روى بالکن رفت و با زهره سلام و احوالپرسى کرد و اونو به اتاق آورد . زهره سلام کرد و بعد از پرسیدن حالم کنار من نشست . مادر براى آوردن چایى از اتاق بیرون رفت .
    بلند شدم و به زهره گفتم : خوب چه خبر؟! بگو دیگه ، دارم دیوونه مى شم .
    زهره گفت : زنگ زدم ، پیمان وقتى جریانو فهمید خیلى ناراحت شد آخه مى دونى اون هم بدون تو نمى تونه زندگى کنه فقط خیلى از مادرش مى ترسه . گفت که فردا به این جا مى یاد . من به تو خبر مى دم که چه ساعتى و کجا هم دیگر رو ببینید .
    گفتم : زهره مگر نمى خواد بیاد و با مادرم صحبت کنه .
    زهره گفت : نمى دونم با من زیاد صحبت نکرد خودش که بیاد همه چیز روشن مى شه .
    با ورود مادر به اتاق هر دو ساکت شدیم . خدایا! یعنى چى مگر مى شه؟ مادرم با آب و تاب جریان عروسى منو براى زهره تعریف مى کرد و اون و خونوادش رو هم براى شب جمعه دعوت کرد . شش روز دیگه تا اون شب لعنتى مونده بود . زهره به خونه شون رفت و منو با هزار تا سؤال تنها گذاشت . شب خوابم نمى برد ، از این که فردا پیمان رو مى دیدم خوشحال بودم و از این که پیمان چه تصمیمى مى گیره ، نگران . بالاخره صبح شد . نزدیک ظهر بود که زهره به خونمون اومد و از مادرم خواهش کرد تا اجازه بده من و زهره با هم بیرون بریم و یه دورى بزنیم شاید براى حال من هم بهتر باشه . مادرم قبول کرد . با عجله آماده شدم و با زهره بیرون اومدم .
    همین که در حیاط رو بستم ، گفتم : کجاست؟
    زهره گفت : کى؟
    گفتم : پیمان رو مى گم دیگه . مگه نیومده؟
    زهره خیلى با سرعت راه مى رفت . سرکوچه که رسیدیم زهره اشاره اى به اون طرف خیابون کرد بله ، درست مى دیدم اون ماشین پیمان بود دوتایى به طرفش رفتیم و سوار ماشین شدیم . همین که توى ماشین نشستیم و چشمم به پیمان افتاد گریه ام گرفت . مثل آدمى که ناجى زندگیشو دیده باشه .
    پیمان با خنده سلام کرد و گفت : باز که دارى گریه مى کنى .
    زهره گفت : پیمان راه بیفت . درست نیست این جا باشیم .
    پیمان راه افتاد ولى نمى دونم کجا یعنى اصلا" برام مهم نبود با گریه شروع به صحبت کردم .
    آقا پیمان بى وفا تو که گفتى طولى نمى کشه که با مادرم میام و ال مى کنم و بل مى کنم . همه اش حرف بود نه؟! دیگه الهه برات مهم نیست نه؟!
    پیمان گفت : باز دارى زود قضاوت مى کنى الهه ، بذار یه جایى برسیم نگه دارم با هم صحبت مى کنیم .
    دلم خیلى براش تنگ شده بود با خودم فکر مى کردم که چه طور مى تونم همسر مرد دیگه اى بشم و پیمانو فراموش کنم ، حتى اگر همسر کس دیگه اى هم بشم ، فقط جسمم مال اونه ، روحم همیشه پیش پیمان مى مونه . توى همین فکرا بودم که به یه جاى خوش آب و هوا رسیدیم . انگار خیلى از شهر دور شده بودیم . پیمان ماشین رو نگه داشت وقتى از ماشین پیاده شدیم ، زهره همون جا کنار ماشین وایستاد . من و پیمان راه افتادیم ، یه کمى که از زهره دور شدیم ، پیمان رو به من کرد و گفت : باور کن وقتى از زهره جریانو شنیدم و فهمیدم که مریض شدى و بیمارستان بودى ، هزار بار خودمو لعنت کردم . تو فکر مى کنى که دورى از تو براى من آسون بوده ، به هر کلکى خواستم مادرمو راضى کنم ، راضى نشد که نشد و مى دونم که اگر این کار رو بدون اجازه اون انجام بدم حتما" از ارث محرومم مى کنه ، از خونه شم بیرونم مى کنه . تو مادر منو نمى شناسى .
    گفتم : خوب یعنى چى؟ یعنى مى گى همه اش یه دروغ بود عشقت یه سراب بود ، آره؟! دستهاشو گرفتم و با عصبانیت تکونش دادم و فریاد زدم : آره بگو ، بگو که دیگه دوستم ندارى ، بگو که من برات یه بازیچه بودم آره؟ سرش داد کشیدم و گفتم : حالم از هر چى بچه پولداره بهم مى خوره . گریه امانم نمى داد فریاد زدم ، برو گم شو ، ازت بیزارم پیمان ، بیزار .
     
  12. ✿ღℎoneyღ✿

    ✿ღℎoneyღ✿ کاربر تازه وارد

    تاریخ عضویت:
    ‏8/1/15
    ارسال ها:
    88
    تشکر شده:
    11
    امتیاز دستاورد:
    0
    هر چى پیمان صدام مى کرد نمى فهمیدم ، آخر سر داد بلندى سرم کشید و گفت : یه دقیقه ساکت باش ، تو چه قدر عجولى دختر ، خوب هر چى دلت خواست که بار من کردى ، دستت درد نکنه . من کى گفتم تو رو دوست ندارم یا عشق من به تو دروغ بوده .
    گفتم : پس چى؟! پیمان تو را به خدا حرفتو بزن و خلاصم کن .
    پیمان گفت : این مشکل دو راه داره یکى این که منو فراموش کنى و با همون خواستگارت ازدواج کنى . یا این که موقعیت منو درک کنى . تو زندگى بدون امکانات و پول که نمى خواى ، اصلا" بدون پول که نمى شه زندگى کرد ، مى شه؟ آره؟ جوابم رو بده .
    گفتم : نه .
    جواب این سؤال رو هم من بهتر از اون مى فهمیدم چون بى پولى زیاد کشیده بودم .
    گفت : بیا با هم از این جا بریم .
    با تعجب نگاش کردم و گفتم : چى؟! یعنى من فرار کنم! آخه چرا؟
    گفت : ببین عزیزم ، بیا از این جا بریم من تو رو با خودم مى برم تهران برات بهترین خونه و امکانات رو مهیا مى کنم .
    گفتم : پیمان من و تو به هم نامحرمیم اینو مى فهمى .
    گفت : خوب اجازه بده تا من حرفم رو بزنم ، من تو را عقد مى کنم ولى دور از چشم مادرهامون . من و تو خیلى فرصت داریم تا موضوع رو به اونها بگیم وقتى که در مقابل عمل انجام شده قرار بگیرن دیگه هیچى نمى گن . ببین الهه من هم بدون تو زندگى برام محاله ، اندازه تمام دنیا دوستت دارم و هیچ وقت از دستت نمى دم ، بهت قول مى دم الهه . قول مى دم که هیچ وقت تنهات نذارم .
    به چشمهاش که نگاه کردم اثرى از دروغ و فریب نبود . این قدر به اون علاقه مند شده بودم که حتى اگر فریب هم بود نمى دیدم . دوستى پیمان چشمامو کور کرده بود .
    گفتم : پیمان! مادرم چى ، اون دق مى کنه ، چه طورى از مادر و برادرام دل بکنم . من دلم مى خواست که با سرافرازى از این جا برم نه این جورى .
    پیمان گفت : قول مى دم خیلى زود همراه هم دوتایى بر مى گردیم و دهن تمام اونهایى رو که حرف اضافه مى زنند مى بندیم . بالاخره الهه! فکرهاتو بکن بهت قول مى دم که هیچ وقت نذارم احساس تنهایى کنى .
    زهره از دور صدا کرد بریم دیگه ، من که از گرما پختم . نزدیک ماشین که رسیدیم پیمان وایستاد و گفت : الهه صبر کن . وایستادم ، واقعا" نمى تونستم جلوى اون هیچ عکس العملى نشون بدم . دست تو جیبش کرد و یه جعبه کوچولو از جیبش درآورد درش رو باز کرد و یک انگشتر با نگین الماس که زیبایى قابل توجهى داشت به من هدیه کرد گفت : الهه تو مال منى .

    بعد ادامه داد : در عین حال تصمیم گیرى رو به عهده خودت مى ذارم . تو حتى اگه قرار باشه منو فراموش کنى به انتخابت احترام مى ذارم ولى دوست دارم اینو به عنوان یه یادگارى از یه کسى که دیوانه وار تو رو دوست داره نگه دارى .
    خشکم زده بود . پیمان رفت و منو با این فکر مغشوش تنها گذاشت ، خدایا چه انتخاب سختى ، آیا کدوم راه بهتر بود و عاقلانه تر . زهره صدام کرد بیا دیگه . سوار ماشین شدیم و راه افتادیم .
    نزدیک خونه که رسیدیم پیمان گفت : الهه جون فردا شب ساعت هفت همون جاى صبح منتظرت هستم . تا هشت منتظرت مى مونم اگر خواستى که با من همسفر بشى ، بیا اگر نه هم . . .
    پیمان ساکت شد ، به صورتش نگاه کردم داشت گریه مى کرد ، خیلى آروم و بى صدا . جگرم آتش گرفته بود . توى دلم گفتم خدایا خودت کمکم کن . تا خونه که رفتیم هر سه ساکت بودیم . جلو کوچه مون که رسیدیم پیمان نگه داشت ، با زهره خداحافظى کردم و پایین اومدم . خم شدم تا با پیمان خداحافظى کنم ، سرش پایین بود گفتم : پیمان کارى ندارى؟
    سرشو بالا کرد و چیزى نمى گفت ولى نگاهش هزار تا معنى داشت انگار که با نگاهش التماس مى کرد . خداحافظى کردم و به طرف خونه راه افتادم . به خونه که رفتم اصلا" حواسم سر جاش نبود یه گوشه اى نشسته بودم و دائم تو فکر بودم خدایا چه کار کنم؟ به مادرم نگاه مى کردم چه قدر بدبختى کشیده بود حالا اگه من هم این کا رو بکنم چى مى شه؟ چى به سرش میاد! عمو و عمه ها چه حرفها که پشت سرم نمى زنند .
    باز با خودم مى گفتم : در عوض وقتى که هنوز به دو ماه هم نکشیده با پیمان و با اون ماشین آخرین مدلش به شهر برمى گردم ، اون وقت دیگه کسى منو سرزنش نمى کنه . تازه پیمان که مى خواد منو عقد کنه . مى خوام زن رسمى اش باشم دیگه نمى خوام توى فقر زندگى کنم .
    خلاصه تا صبح کارم شده بود همین فکرها . تصمیم گرفتم با مادرم صحبت کنم . به خودم گفتم : شاید اگه به مادرم بگم که من این پسر رو دوست ندارم ، این بساط رو بهم بزنه و من مى تونم منتظر پیمان باشم تا به صورت رسمى به خواستگاریم بیاد .
    صبح توى همین فکرا بودم که مادرم منو صدا کرد و گفت : الهه بیا این جا .
    پیشش که رفتم یه چادر سفید با گل هاى ریز آبى درآورده بود و با خوشحالى گفت : بیا عزیزم اینو روى سرت بنداز تا اونو ببرم و بدوزم . باید براى شب جمعه آماده باشه .
    با بى میلى اونو به سرم انداختم و گفتم : مادر!
    گفت : بله .
    گفتم : مادر یه چیزى بگم ناراحت نمى شى .
    گفت : نه عزیزم ، بگو .
    گفتم : مادر من هر چى فکر مى کنم این پسر رو دوست ندارم .
    یه لحظه قیچى اش رو گذاشت و گفت : به به ، عجب حرفهایى مى شنوم . باز این حرفها رو کى یادت داده! حتما" اون زهره ورپریده ، آره! عیب نداره دخترم بهش علاقه مند مى شى مگه من بابات رو دیده بودم . مگه بهش علاقه مند بودم ، که تو این حرفها رو مى زنى . خجالت بکش الهه .
    گفتم : یعنى هیچ راهى نیست .
    با عصبانیت گفت : نه همین که گفتم .
    عشق چشمام رو کور کرده بود براى یک لحظه حتى از مادرم بدم اومده بود . از هر کسى که سدّ راه خوشبختى ام مى شد ، بدم مى اومد با این حرف مادرم تصمیمم قطعى شد . با خودم گفتم تقصیر خودشونه . من بهشون گفتم که اونو دوست ندارم . مى خواست یه کمى ام به من و نظرم توجه کنن تا این کار رو نکنم . بعد از ظهر اون روز مثل یه مرغ سرکنده شده بودم . ساعت نزدیک شش بود . دلم طاقت نمى آورد ، به خونمون نگاه مى کردم انگار که براى آخرین باره که اون خونه رو مى بینم . با گلهاى ایوون بلند ، تختى که همیشه آقاجون روى اون مى نشست و با من بازى مى کرد . به برادرام نگاه کردم که هر دوتایى تو حیاط دنبال هم مى کردند و بى خبر از غصه هاى دنیا مى خندیدند . اى کاش من هم توى همون دوران بچگى مى موندم و بزرگ نمى شدم . رفتم حموم ، دوش گرفتم ،
     
  13. ✿ღℎoneyღ✿

    ✿ღℎoneyღ✿ کاربر تازه وارد

    تاریخ عضویت:
    ‏8/1/15
    ارسال ها:
    88
    تشکر شده:
    11
    امتیاز دستاورد:
    0
    همین که از حموم بیرون اومدم ، مادر گفت : الهه بیا موهاتو شونه کنم . نمى دونم چرا ، ولى دلم براش سوخت . مادر موهام رو شونه کرد و اونا رو بافت . رو به من کرد و گفت : غصه نخور دخترم ، انشاءا . . . که خوشبخت مى شى .
    سریع بلند شدم ، چون نزدیک بود گریه کنم و خودمو لو بدم . به مادرم گفتم که مى خوام به خونه زهره برم ، زهره امشب تنهاست پدر و مادرش رفتند تهران مى رم و فردا ظهر برمى گردم .
    مادرم گفت : باشه عزیزم ولى فردا زود بیاى چون عمو و زن عمو مى خوان بیان تا کارهاى عروسى رو انجام بدن ، آخه مى دونى حاج اسماعیل گفته همون شب بله برون یه خطبه عقدى ام خونده بشه .
    توى دلم گفتم من در چه خیالم ، شما در چه خیال . به ساعت نگاه کردم ساعت هفت و ده دقیقه بود یه مقدار از لباسهامو که نوتر از بقیه بود برداشته بودم و یواشکى پشت در گذاشته بودم . وقتى که مى خواستم برم دستهاى مادرم رو گرفتم و روشو بوسیدم .
    مادرم گفت : دختر تو که انگار مى خواى سفر قندهار برى! خوبه یک شب مى خواى خونه نباشى . برو عزیزم خدا یارت باشه .
    دلم مى خواست دستهاشو ببوسم و بهش بگم که مادر منو ببخش . بیرون که اومدم حسن و حامد توى حیاط بازى مى کردند حسن جلو اومد و گفت : کجا مى رى الهه من و حامدم با خودت ببر!
    گفتم : داداشهاى خوشگلم زود بر مى گردم .
    خودمم نمى دونستم که کى برمى گردم خم شدم صورت دوتاییشون رو بوسیدم و گفتم : من که نیستم مواظب مامان باشین ها خوب ، قول بدین ، قول مردونه . بالاخره با هر سختى بود از خونه دل کندم . لباسهام رو برداشتم و از خونه زدم بیرون . وقتى مى خواستم در رو ببندم یه بار دیگه یه نگاه به خونه انداختم و گفتم : خداحافظ یادگار کودکى ، خداحافظ . اشک امانم نمى داد به خاطر همین در رو بستم و به سرعت راه افتادم .
    سر کوچه که رسیدم ، دیدم پیمان با اضطراب کنار ماشین قدم مى زنه و مدام به ساعتش نگاه مى کنه . با دیدن من این قدر خوشحال شد که نگو . زود در ماشین رو باز کردم و نشستم و اون هم به سرعت به راه افتاد . کمى از راه رو که رفتیم خوابم برد . چشمم رو که باز کردم صبح شده بود تا چشمهام رو باز کردم پیمان به من صبح بخیر گفت و ادامه داد عزیزم به تهرون خوش اومدى .
    گفتم : واى این جا کجاست رسیدیم؟
    گفت : ساعت خواب چنان خوابت برده بود گوئى یکساله که نخوابیدى .
    گفتم : آره دو شبه که یه خواب درست و حسابى نداشتم .
    چشمهام به خیابونها بود اصلا" حواسم پیش پیمان نبود . خیابانهاى بلند با مغازه هاى زیبا و رنگارنگ و من که هیچ وقت از شهر خودمون بیرون نرفته بودم مات و مبهوت خیابونها شدم .
    پیمان گفت : هى حواست کجاست؟
    گفتم : واى پیمان چه قدر این جا قشنگه . دوست دارم توى خیابونهاش قدم بزنم .
    گفت : باشه این قدر قدم بزنى که خسته شى .
    پیمان دائم از این خیابون به آن خیابون مى رفت . من محو زیبائى هاى اون جا بودم . واقعا" تهران زیبا و دلفریب بود . از یک میدان بزرگ گذشتیم . وسط میدان مجسمه بزرگى از شاه خودنمایى مى کرد . چند خیابان دیگر را که عبور کردیم بالاخره پیمان جلوى یک آپارتمان بلند و زیبا ایستاد .
    گفتم : این جا کجاست؟
    گفت : بیا پایین ، مى بینى .
    در ماشین رو بستم . پیمان در رو باز کرد و از پله ها بالا رفتیم جلوى یه در وایستاد کلید انداخت و در را باز کرد . یه خونه جمع و جور یک خوابه با فرشهاى الوان زیبا . یکدست مبل سفید راحتى توى هال و وسایل لوکس و شیک و یک تلویزیون سیاه سفید که گوشه هال بود . آشپزخونه تمیز و مرتب با تمام وسایل ، انگار که این ها رو قبلا" آماده کرده بود .

    پیمان گفت : خوب نظرت چیه؟
    گفتم : واى عالیه خیلى زیباست . پیمان ، این جا خونه کیه؟
    گفت : این جا خونه توئه عزیزم . امیدوارم این جا راحت باشى .
    خودمو روى مبلها انداختم و مثل بچه ها هى خودمو تکون تکون مى دادم .
    پیمان گفت : الهه جون همین جا باش و استراحت کن من بعد از ظهر بر مى گردم . من باید به خونه برم و خودمو به مامان جون معرفى کنم وگرنه سرمو مى بُره . خودم از بیرون غذا مى گیرم و مى آرم . البته اگه گرسنه ات شد توى یخچال یه چیزهایى هست که بخورى و خداحافظى کرد و با عجله رفت .
    براى یک لحظه خیلى ترسیدم ، با خودم گفتم : الهه این جا چه کار مى کنى . واى الآن مادرت چه حالى داره ، یعنى فهمیدن که فرار کردى یا نه؟! ساعت ده بود ، دلشوره عجیبى داشتم از تنهایى مى ترسیدم بلند شدم و به آشپزخونه رفتم . در یخچال رو باز کردم کمى میوه آوردم و شروع به خوردن کردم ، به خودم گفتم : حالا که اومدى ، دیگه راه بازگشتى نیست هر چى پیمان بگه همونه ، پس سعى کن همسر خوبى براى پیمان باشى . دائم توى فکر بودم . به اتاق خواب رفتم یه اتاق سه در چهار با یه تخت دو نفره و یه روتختى شیک . در کمد لباس رو باز کردم واى چه خبر بود این قدر لباسهاى جور واجور با رنگهاى زیبا از بهترین مارکها که حتى توى خواب هم نمى دیدم . قفسه زیر لباسها پر از کفش بود به رنگ هر لباسى یه جفت کفش بود و من که عاشق تجملات بودم شروع کردم به پوشیدن لباسها . یکى از یکى زیباتر ، یکى از لباسها خیلى زیبا بود معلوم بود خیلى گرون قیمته . اونو پوشیدم و موهام رو باز کردم جلوى آیینه رفتم با لوازم آرایش و ادکلن روى میز کمى به خودم رسیدم . جلوى آیینه که وایستاده بودم و خودمو رو نگاه مى کردم باورم نمى شد ، این همون زندگى بود که همیشه آرزو داشتم . حالا پیمان براى من بهترین شوهر دنیا بود . یعنى توى این چند وقتى که از هم دور بودیم اون این وسایل رو برام آماده کرده بود .
    با صداى در به خودم آمدم از اتاق بیرون رفتم نگاهم به ساعت افتاد ساعت سه بود باورم نمى شد که به این زودى گذشته باشه .
    پیمان تا منو دید گفت : سلام الهه ، چه قدر خوشگل شدى درست مثل فرشته ها . بعد ادامه داد که بیا برات غذا گرفتم ، بیا که خیلى گرسنه ام .
    این اولین نهارى بود که توى خونه خودمون و دو نفرى با هم مى خوردیم . چه قدر لذت بخش بود به پیمان گفتم : خوب ، خونه تون رفتى؟
    گفت : آره رفتم و خودم رو معرفى کردم و گفتم که شب به خونه نمى آم .
    یکهو ته دلم خالى شد ولى چیزى نگفتم .
    نهار رو که خوردیم ، به پیمان گفتم : مى خواى چیکار کنى . درسته که دنبالت راه افتادم و اومدم چون خیلى دوستت دارم ، ولى دوست ندارم که این طورى نامحرم بمونم .
     
  14. ✿ღℎoneyღ✿

    ✿ღℎoneyღ✿ کاربر تازه وارد

    تاریخ عضویت:
    ‏8/1/15
    ارسال ها:
    88
    تشکر شده:
    11
    امتیاز دستاورد:
    0
    پیمان خنده اى کرد و گفت : براى همین مى گم که چه قدر عجولى . عصر با هم مى ریم بازار و خرید مى کنیم ، بعد هم فردا دنبال یه محضردار مى گردم تا من و تو رو عقد کنه . آخه تو بدون اجازه ولى که نمى تونى با من ازدواج کنى .
    انگار دنیا رو سرم مى چرخید یعنى چى؟ اگه نشد چى با این کارى که من کردم نه راه پس دارم و نه راه پیش .
    پیمان که انگار فهمیده بود از چى ناراحتم گفت : غصه نخور یه جورى درستش مى کنم .
    بعد از نهار آماده شدم و با پیمان بیرون رفتیم . از این که با پیمان شانه به شانه راه مى رفتم احساس غرور مى کردم بالاخره بازار رفتیم و پیمان کلى برام خرید کرد . طلا فروشى ، لباس فروشى و هر جایى که فکرش رو بکنى . تا نزدیکى هاى غروب با ماشین توى خیابونها دور مى زدیم .
    پیمان گفت : الهه مى دونى از صبح که تو را گذاشتم چند تا محضر رفتم ولى هیچ کدوم حاضر نشدند که این کار رو انجام بدهند ، گفتند که این کار غیر قانونیه .
    گفتم : پس چه کار کنیم فکر این جاشو نکرده بودم .
    پیمان گفت : یه راه دیگه ام هست ، بیا تا بهت بگم .
    رفت و نزدیک یه امامزاده وایستاد . اومدیم پایین ، زیارت که کردیم پیمان پیش یک پیر مردى که دعا مى خوند رفت و گفت : حاج آقا ما مى خواهیم به هم محرم بشیم زحمتشو مى کشید؟
    اون هم گفت : بله با کمال میل .
    مقابل امامزاده پیمان جلو من ایستاد و گفت : الهه قول بده که به من وفادار بمونى و هیچ وقت و در هر شرایطى منو تنها نذارى .
    بهش قول دادم و گفتم : تو چى؟
    گفت : قول مى دم که خوشبختت کنم و هیچ وقت و هیچ کجا به غیر از تو به کسى دیگه اى فکر نکنم .
    دلم آرام گرفت . حاج آقا اومد و صیغه محرمیت رو خوند و به پیمان گفت : موقت یا دائم؟
    پیمان به من نگاهى کرد و محکم گفت : براى همیشه مى خوام غلامش باشم .
    بالاخره ما به هم دیگر محرم شدیم . انگار دنیا مال من شده بود . پیمان عزیزم رو به دست آورده بودم از این شانس خودم خیلى خوشحال بودم و خدا رو شکر مى کردم .
    با خودم گفتم : کاشکى مادرم این جا بود و این خوشبختى رو مى دید و مى فهمید که انتخاب من از اون پسره دهاتى خیلى بهتره . پیمان من کجا و اون کجا؟
    پیمان صدا زد : حواست کجاست؟ بریم عزیزم .
    راه افتادم . پیمان دستمو محکم گرفته بود ، از گرماى دستش یه حس خوبى داشتم فکر مى کردم که از تمام غصه ها نجات پیدا کردم و حالا یه مأمن و تکیه گاه خوبى دارم . دلم مى خواست داد بکشم و به همه بگم که آره این همسر منه .
    ماشین که راه افتاد پیمان گفت : الهه تو فکرى ، نکنه ناراحتى که زن من شدى؟
    گفتم : پیمان این چه حرفى که مى زنى . مى دونى ، دوست داشتم مثل همه دخترها سر عقد ، دخترها روى سرم قند بسابند و کِر بکشند ، دوست داشتم مادر و فامیل ها همه دور من بودند و خوشبختى منو مى دیدند . اشک چشمهام رو پر کرده بود دیگه نتونستم ادامه بدم .
    پیمان گفت : قرار نبود از حالا غریبى کنى اونا نیستند من که هستم . بهت قول مى دم جاى خالى همه شونو برات پر کنم .
    پیمان جلوى یه عکاسى وایستاد داخل که شدیم ، عکاس ژستهاى مختلفى رو یادمون داد و چند تا عکس کوچیک و بزرگ گرفت و گفت که فردا آماده است .
    پیمان گفت : خوب حالا مى خوام یه جشن دو نفره بگیریم بریم به یه رستوران شیک شام بخوریم .
    گفتم : کجا؟
    گفت : هر کجا تو دوست دارى .
    گفتم : من که جایى رو بلد نیستم .
    خلاصه پیمان جلوى یه رستوران نگه داشت ، داخل شدیم . واى چه قدر مجلل بود چه شام مفصلى ، هر چى توى رستوران پیدا مى شد ، پیمان سفارش داده بود . پیمان دائم مى خندید و شاد بود به چهره اش که نگاه مى کردم محو خنده هاش مى شدم . واى که چه قدر زیبا و دوست داشتنى بود چه قدر اونو دوست داشتم حتى اگه یه لحظه نمى دیدمش دلم براش تنگ مى شد . هیشکى مثل پیمان نبود .
    شام که خوردیم ، پیمان یک کیک بزرگ سفارش داده بود . اونو تو جعبه گذاشتند و برامون آماده کردند تا با خودمون ببریم . توى راه جلوى یه گل فروشى نگه داشت و رفت پایین . یه دسته گل بزرگ و زیبا که دورش گلهاى سفید و خوشبوى مریم و وسطش گل عشق من ، گل رز بود که برام یادآور روزهاى آشنایى بود و یه کارت بزرگ که روش نوشته شده بود ، به یاد کسى که همیشه به یاد توست .

    اونو تو ماشین گذاشت و راه افتادیم .
    به پیمان گفتم : چرا این قدر ولخرجى مى کنى؟ پیمان من شوهر بى پول دوست ندارم این جورى پولهات تموم مى شه ها .
    پیمان نگاهى سراسر محبت و عشق به من انداخت و گفت : فداى سرت عزیزم یه بار داماد شدم ده بار که نیست .
     
  15. ✿ღℎoneyღ✿

    ✿ღℎoneyღ✿ کاربر تازه وارد

    تاریخ عضویت:
    ‏8/1/15
    ارسال ها:
    88
    تشکر شده:
    11
    امتیاز دستاورد:
    0
    گفتم : اِ نه بابا بیا و ده بار باشه و هر دو خندیدیم . صداى خنده مون ماشین رو پر کرده بود چه خنده ها که حالا افسوس یکى شونو مى خورم . به خونه که رسیدیم گلها رو توى گلدون گذاشتم . بوى گل مریم فضاى خونه رو پر کرده بود . چه قدر بوى این گل رو دوست داشتم . پیمان کیک رو آورد شمع ها رو روشن کرد و گفت : الهه بیا مى خوام کیک ازدواجمون رو دو نفرى ببریم . وقتى که چاقو رو برداشتم دستش رو روى دستم گذاشت از ته دل آرزو کردیم که همیشه در کنار هم باشیم و هیچ وقت از هم دور نشیم . کیک رو بریدیم و یه تکه اش رو با هم خوردیم . این قدر خسته بودم که همون جا روى مبل چرت مى زدم پیمان گفت : پاشو برو بخواب . این اولین شبى بود که من و اون با هم زیر یک سقف زندگى مى کردیم .
    صبح که از خواب بیدار شدم ، پیمان کنارم نبود بلند شدم سرم سنگینى مى کرد . به زور سرپا وایستادم ، وارد هال که شدم دیدم پیمان توى آشپزخونه بساط چایى و صبحانه رو آماده کرده ، همین که منو دید با خوشرویى گفت : سلام صبحت بخیر عزیزم ، بیا صبحونه بخور حتما" گرسنه اى .
    درست مى گفت خیلى گرسنه بودم با این که شب پیش خیلى غذا خورده بودیم . دست و صورتم رو شستم و چند لقمه توى دهنم گذاشتم .
    پیمان عجله داشت گفت : الهه من باید سر کار برم . کارى ندارى؟
    گفتم : نمى شه امروز نرى؟
    گفت : نه مادرم شک مى کنه از اون جا بهت زنگ مى زنم .
    سر میز صبحونه چرت مى زدم پیمان گفت : پاشو برو بخواب ، من همون طور که بیام نهار مى گیرم .
    پیمان خم شد منو بوسید و رفت .
    نفس عمیقى کشیدم و با خودم گفتم : واى از این همه خوشبختى! یه عشق خوب و دوست داشتنى ، زندگى مجلل و زیبا ، نکنه خواب باشم و بیدار بشم . واى نه اگرم خواب باشه دوست ندارم اصلا" بیدار بشم .
    گیج بودم ، به اتاق خواب رفتم روى تخت افتادم و خوابم برد . نفهمیده بودم کى بعد از ظهر شده بود و پیمان اومده بود فقط احساس کردم یکى دستش رو توى موهام برده و منو صدا مى کنه چشم باز کردم پیمان بود .
    گفت : واى چه خوابى؟ بلند شو دیگه ، من که از گرسنگى مردم .
    بلند شدم و چشمهام رو مالیدم و گفتم : کى اومدى؟
    گفت : یه نیم ساعتى هست . پاشو بیا که نهار سرد مى شه .
    نهار رو که خوردیم با هم کلى گفتیم و خندیدیم انگار که همه دنیا مال ما بود . شب با هم رفتیم بیرون و براى خونه خرید کردیم . بهش گفتم از فردا خودم غذا مى پزم .
    صبح که از خواب بیدار شدم پیمان رفته بود . میز صبحانه رو آماده کرده بود و رفته بود . بلند شدم شروع کردم به مرتب کردن خونه . غذام رو درست کردم و منتظر پیمان شدم . واقعا" از زندگى لذت مى بردم .
    ظهر پیمان اومد خیلى خسته بود نهار رو که خوردیم گفت : الهه ، مادرم توى خونه منتظره . من باید به خونمون برم شاید نتونم شب بیام .
    از این حرفش غصه ام گرفت .
    بهش گفتم : نمى خواى به مادرت بگى؟
    گفت : الآن وقتش نیست کم کم خودم حالیش مى کنم .
    اون شب اولین شبى بود که تنها بودم . خیلى ناراحت بودم از تنهایى مى ترسیدم ، گوشى رو برداشتم و به خونه شون زنگ زدم . یه خانومى گوشى رو برداشت صداش پیر بود ، معلوم بود که مادر پیمانه .
    گفت : الو ، الو ، بفرمایید .
    جواب ندادم و قطع کردم . با خودم گفتم پیمان لعنتى خودت گوشى رو بر مى داشتى . ساعت دوازده شده بود و خوابم نمى برد دوباره زنگ زدم . پیمان بود . نمى تونم بگم که چه قدر از شنیدن صداش خوشحال شدم .
    گفتم : پیمان منم الهه .
    گفت : پس تو بودى که سر شب زنگ زدى ، حدس زدم ولى پیش مادرم نمى تونستم عکس العملى نشون بدم . منتظر تلفنت بودم .
    اون شب تا دیر وقت با پیمان صحبت کردم ، بعد هم قطع کردم و خوابیدم . یک ماه از ازدواجمون گذشته بود . روزها برام تکرارى شده بود ، پیمان بیشتر شبها منو تنها مى ذاشت و به خونه شون مى رفت هر وقت هم که از این اوضاع گله مى کردم ، پیمان منو به صبر دعوت مى کرد . دلم براى مادر و برادرام خیلى تنگ شده بود . دوست داشتم بدونم بعد از رفتن من چه اتفاقى افتاده ، یه روز گوشى رو برداشتم و به خونه زهره زنگ زدم دستهام مى لرزید .
    گوهر گوشى رو برداشت و گفت : بله بفرمایید .
    صدام رو عوض کردم و گفتم : ببخشید زهره خانم هستند؟
    گفت : بله شما؟
    گفتم : یکى از دوستاشون هستم .
    گفت : یه لحظه صبر کنید .
    بعد از چند دقیقه صداى زهره رو شنیدم .
    گفت : بله بفرمایید .
    صدام مى لرزید گفتم : سلام .
    گفت : شما؟
    گفتم : منم الهه .

    مى دونستم که از توى اتاقش صحبت مى کنه ، این کار همیشه اش بود .
    جیغى کشید و گفت : الهه تو کجایى؟ از کجا زنگ مى زنى؟
    بهش گفتم : زهره جون دلم خیلى برات تنگ شده بگو ببینم از مادرم چه خبر؟
    گفت : والله چى بگم . وقتى که تو خونه نرفته بودى ، اومدن در خونه ما دنبال تو ، گفتند که تو گفتى شب رو پیش من مى مونى . وقتى فهمیدند که دروغ گفتى این قدر مادرت ناراحت شده بود که نگو . عموت همه جا رو دنبالت گشته . الهه آبروى مادرت رو با این کارت بردى ، مى دونى! عمو اصغرت به خونت تشنه است قسم خورده که هر کجا پیدات کنه ، نابودت کنه . مادرت که از غصه پیر شده . الهه چیکار کردى با خودت ، با خونوادت ، اصلا" به عواقب این کار فکر کردى؟ حالا کجایى؟
    بهش اطمینان دادم که جام خوبه . ترسیدم بهش بگم با پیمان اومدم ، ترسیدم خبرش به گوش عمو برسه بیاد و این جا شر به پا کنه .
    زهره گفت : الهه بگو ببینم تو با پیمان رفتى مگه نه؟
     
  16. ✿ღℎoneyღ✿

    ✿ღℎoneyღ✿ کاربر تازه وارد

    تاریخ عضویت:
    ‏8/1/15
    ارسال ها:
    88
    تشکر شده:
    11
    امتیاز دستاورد:
    0
    گفتم : زهره تو رو خدا جایى این حرف رو نزنى ها ، تو رو خدا نگى که من بهت زنگ زدم . اصلا" فراموش کن . کارى ندارى و زود قطع کردم .
    توى غربت ، شروع به گریه کردم به حال خودم ، مادرم و بلایى که ندانسته سر اونها آورده بودم . البته اون لحظه نمى شد به زهره بگم که این آشى بود که تو برام پختى . لابد مادرم چه قدر منو نفرین کرده . خدایا تا کى مى خواد این اوضاع ادامه داشته باشه؟ چرا پیمان آب پاکى رو رودست مادرش نمى ریزه؟ چرا این قدر شجاعت نداره که بگه بابا این زنمه . خلاصه تصمیم گرفتم ظهر حتما" با پیمان صحبت کنم و بهش بگم که دیگه از این جور زندگى کردن خسته شدم .
    ظهر پیمان طبق معمول همیشه ، با یه دسته گل رز به خونه اومد . یک کار تکرارى ، دیگه از این کارش خوشم نمى اومد .
    همین که نشست گفت : چیه الهه چرا درهم برهمى چى شده؟ ناراحتى؟ مگه نه؟
    نه ، دیگه نتونستم جلوى خودمو بگیرم شروع به گریه کردم .
    گفتم : پیمان ، دیگه خسته شدم ، خسته ، مى فهمى! از تنهایى ، از بى کسى ، از این که دور از چشم مردم زندگى کنم ، از این که نمى تونم مادرمو ببینم و از این که این قدر مرد نیستى که جلوى مادرت وایستى و بگى که من زن دارم مى فهمى؟ خسته شدم .
    بعد به اتاقم رفتم و در رو بستم و با صداى بلند شروع به گریه کردم . هر چى پیمان صدا مى زد تا در رو باز کنم اعتنا نمى کردم . ولى نمى دونم چرا آخرش دلم براش سوخت ، از شدت علاقه اى بود که بهش داشتم نمى دونم ، بالاخره در رو باز کردم دستم رو گرفت و گفت : الهه چرا منو این طورى محاکمه مى کنى ، مى دونم برات سخته ولى براى منم مشکله . به خدا شبهایى که این جا نمى آم تا صبح بیدارم . ظهرهایى که تو خونمون هستم اصلا" غذا نمى خورم . چیکار کنم؟! آخه تمام مال و اموال پدرم به نام مادرمه ، باید به من فرصت بدى تا بتونم حداقل براى یه زندگى معمولى ام که شده ازش بگیرم ، بعد بهش بگم که اگر منو از خونه بیرون کرد دستم خالى نباشه .
    بعد گفت : نمى دونم که تازگى ، خانم احساس تنهایى مى کنه و دنبال یه همدم براى خودش مى گرده .
    گفتم : یعنى چى؟ یعنى مى خواد ازدواج کنه؟!
    خنده اى کرد و گفت : نه بابا مى خواد یه پرستار داشته باشه تا به قر و فرش برسه تو که اونو ندیدى . به چند نفر سپرده تا یکى رو براش پیدا کنند . اگه یه پرستار داشته باشه ، وقتش پر مى شه و من مى تونم وقتاى بیشترى رو پیش تو باشم .
    راستش پیمان یه جورى با من صحبت مى کرد که مى تونستم به راحتى از هر گناهش بگذرم و زود فراموش کنم . بعد از ظهر اون روز با پیمان بیرون رفتیم من رو به پارک برد . خیلى سعى کرد به من خوش بگذره ولى اصلا" برام خوش آیند نبود ، پیمان فهمیده بود که چه قدر زجر مى کشم .
    اون شب پیمان از خونه مون به مادرش تلفن کرد و بهانه اى آورد که نمى تونه شب به خونه برگرده و شب رو پیش من موند . خیلى با هم صحبت کردیم .
    صبح که سر کار رفت ، فکرم دائم مشغول بود به این که پیمان مال و اموال مادرش رو بیشتر از من دوست داره چون نمى تونه از اونها دل بکنه . خیلى فکر کردم یکهو فکرى مثل یه جرقه به سرم زد ، مى خواستم پیمان رو غافلگیر کنم . چند بارى با پیمان تا در خونه شون رفته بودم و دورا دور خونه شون رو دیده بودم اون روز پیمان نهار خونه خودشون بود . بلند شدم به آرایشگاه رفتم ، کمى به خودم رسیدم ، موهام رو کمى کوتاه کردم ، به سفارش آرایشگر اونها رو رنگ کردم . کلى چهره ام عوض شده بود اصلا" اون الهه سابق نبودم . بیرون که اومدم یک عینک دودى خریدم و روى چشمهام گذاشتم . تاکسى گرفتم و به خونه پیمان رفتم .

    دست و پاهام مى لرزید به خودم مسلط شدم . تصمیم گرفتم هر طورى شده خودمو تو خونه شون جا کنم ، تا هم من و هم پیمان از این سرگردونى نجات پیدا کنیم . خلاصه دستم رو روى زنگ بردم و فشار دادم . چند لحظه اى که گذشت صداى یه مرد رو شنیدم که مى گفت : اومدم . در باز شد یه پیر مرد پنجاه شصت ساله بود که معلوم بود تهرانى هم نیست .
    گفت : بله با کى کار دارین؟
    گفتم : با خانوم بزرگ .
    گفت : بگم کى باهاشون کار داره؟
    خودم رو خیلى خشک و رسمى گرفته بودم ، گفتم : بگید خانم صبورى ، براى سفارش پرستارى که داده بودند اومدم .
    گفت : بفرمایید تو .
    وارد شدم یه باغ بزرگ که از حق نگذریم خیلى زیبا و مرتب بود . این قدر بزرگ که انتهاى باغ رو نمى شد دید . خونه وسط باغ قرار گرفته بود . استخر بزرگ و پر آب ، چند تا صندلى فلزى سفید که کنار چمن ها گذاشته بود و روى اونها یه چتر بزرگ رنگى ، خونه ى زیبا و دیدنى بود حواسم به این طرف و اون طرف بود که پیر مرد منو صدا کرد و گفت : بفرمایید داخل ، خانوم دارند ناهار مى خورند بفرمایید تو .
    وارد شدم چه خونه اى! چه وسایلى! آدم توى خواب هم نمى تونست ببینه . مثل این که همه وسایل را از خارج آورده بودند و با سلیقه خاصى هم چیده بودند . پیر مرد منو به اتاق ناهارخورى هدایت کرد . در رو باز کرد یه میز بزرگ شیک که دو تا شمعدون نقره با شمع هاى بلند وسط اون گذاشته بودند و چند تا صندلى دورش چیده شده بود . خانم بزرگ هم اون بالا پشت میز نشسته بود یه زن حدودا" شصت ساله بود . با ظرافت خاصى قاشق و چنگال رو در دستهاش گرفته بود . بهش سلام کردم و جلوتر رفتم . خواستم عینکم رو بردارم که دیدم این طرف میز پیمان نشسته . ولى انگار نه انگار کسى وارد اتاق شده . ترسیدم پیمان با دیدن من سکته کنه به خاطر همین عینکم رو برنداشتم .
    خانم بزرگ گفت : جلوتر بیا دختر .
    جلوتر رفتم با تعریفهایى که پیمان از مادرش کرده بود مى دونستم که از تجملات و تعارفات خیلى خوشش مى یاد . خم شدم دست خانم بزرگ رو گرفتم و بوسیدم و جلوش یه کم خم شدم .
    گفت : فامیلت چیه دختر خانوم .
    یه کمى صدامو عوض کردم و گفتم : من خانم صبورى هستم . پدرم از خانواده هاى سرشناس تهرون هستند . لابد شما اونها رو مى شناسید .
    خانم بزرگ که نمى خواست کم بیاره گفت : آها چرا فامیلیتون به نظرم آشناست .
    یکى از صندلى ها رو کشیدم جلو و نشستم . به اون طرف میز نگاه کردم ، پیمان بى توجه مشغول خوردن بود . با خودم گفتم : خوب مى گفتى وقتى من نیستم اشتها ندارى ، اگر اشتها داشتى حتما" من رو هم مى خوردى .
    خانم بزرگ اشاره اى به اون طرف کرد و گفت : ایشون پسرم پیمان هستند پیمان محتشم .
    سرش رو بالا کرد و یه نگاهى به من انداخت و گفت : خوشبختم خانوم .
     
  17. ✿ღℎoneyღ✿

    ✿ღℎoneyღ✿ کاربر تازه وارد

    تاریخ عضویت:
    ‏8/1/15
    ارسال ها:
    88
    تشکر شده:
    11
    امتیاز دستاورد:
    0
    با خودم گفتم : آره مى دونم .
    خلاصه با کلى سؤال و جوابهاى خانم بزرگ و دروغهایى که من تحویلش دادم ، قرار شد که من توى اون خونه استخدام بشم و حقوق خوبى ام بگیرم .
    خانم بزرگ من رو به طبقه بالا برد اتاق خودش رو بهم نشون داد و گفت : به مطالعه کتاب علاقه منده و دوست داره موقع استراحت براش کتاب بخونم چه قدر هم از خودش تعریف مى کرد . اتاق کنارش مال پیمان بود .
    در اتاق طرف دیگه رو باز کرد و گفت : خانم صبورى این هم اتاق شماست ، دوست دارم هر چه زودتر وسائلتون رو بردارید و به این جا بیایید .
    گفتم : چشم خانوم جون .
    پیمان توى اتاقش بود . در اتاق پیمان رو که باز کرد ، دیدم پیمان با ناراحتى داره گوشى تلفن رو مى ذاره حدسم درست بود داشت به خونه به من زنگ مى زد ولى کسى نبود که گوشى رو برداره . از این که منو نشناخته بود تعجب کرده بودم توى دلم به اون خانم آرایشگر احسنت مى گفتم . بالاخره خانم بزرگ اون پیر مرد که در رو برام باز کرده بود ابراهیم معرفى کرد و زنش گلى خانم که وظیفه آشپزى رو به عهده داشت و از ابراهیم خواست تا بقیه خونه رو به من نشون بده . مرد خوب و مهربونى بود .
    پیر مرد رو به من کرده گفت : دخترم به من بگو مش ابراهیم .
    بعد هم گوشه و کنار خونه رو به من نشون داد . من هم پس از بازدید خونه و باغ با خانم جون خداحافظى کردم و اومدم بیرون . قرار شد فردا صبح با وسایلم برگردم . خانم جون تأکید داشت که ساعت هفت منتظرم و روى نظم و مقررات هم خیلى حساس هستم و براى بودن توى این خونه باید مقررات رو رعایت کنید . همین که مى خواستم بیرون برم پیمان هم با عجله بیرون اومد .
    خانم بزرگ گفت : پیمان کجا مى رى؟
    پیمان با عجله گفت : برمى گردم جاى دورى نمى رم یک ساعت دیگه برمى گردم .
    دم در که رسیدیم اون با عجله بیرون رفت ، من هم دنبالش رفتم .
    صدا زدم : آقا پیمان ببخشید .
    گفت : بله؟
    گفتم : ببخشید میشه منم تا یه جایى باهاتون بیام .
    یه لحظه مکث کرد و گفت : بفرمایید .
    در جلو رو باز کردم و نشستم . پیمان به قدرى پریشون بود که نگو ، به سرعت راه افتاد .
    گفتم : ببخشید آقا پیمان میشه بگید کجا مى رید؟
    بدون این که به من نگاه کنه گفت : فکر نمى کنم به شما ربطى داشته باشه .
    سریع عینکم رو برداشتم و گفتم : باشه ترمز کن ، مى خوام پیاده شم .
    پیمان زود پاشو رو ترمز گذاشت و به طرف من برگشت و گفت : چى شده مگه دیوونه شدى دختر؟! که با دیدن من خشکش زد .
    با خنده گفتم : بله دیگه حتما" پیش الهه جون مى رى که ما رو تحویل نمى گیرى .
    از تعجب چشمهاش گرد شده بود .
    گفت : نه مثل این که خودتى ، این چه قیافه اى که واسه خودت درست کردى؟
    گفتم : نه دیگه من خانم صبورى پرستار مادرتون هستم .
    پیمان سرش رو پایین انداخت و گفت : الهه این چه بازیه که راه انداختى ، من از عاقبت این کار مى ترسم .
    خلاصه پیمان هر کارى کرد که منو منصرف کنه نشد که نشد . فردا صبح وسایلم رو برداشتم و به خونه اونها اومدم . اوایل خوب بود و دیگه نه من و پیمان از هم دور بودیم و نه شبها تنها بودم . یک ماه و نیم بود که در خدمت اون پیر زن بودم . پیر زنى مغرور و خودخواه که غیر از خودش و ثروتش چیز دیگه اى رو نمى دید . کم کم بى احترامى هاش نسبت به من شروع شد . هر روز به یه بهونه اى هر چى به دهنش مى اومد نثارم مى کرد ، من هم چاره اى جز تحمل کردن نداشتم . از هر کارم ایراد مى گرفت . بارها منو پیش پیمان تحقیر کرد ولى اون چیزى نمى گفت و این سکوتش منو عذاب مى داد .
    یه روز که با مادرش بگو مگو کرده بودم رفتم توى باغ و شروع به گریه کردم به بدبختى خودم ، به روزگار سیاهم .
    پیمان اومد و گفت : چرا گریه مى کنى؟
    گفتم : برو گم شو برو با من حرف نزن این قدر عرضه ندارى که حرفتو به مادرت بزنى . حاضرى تحقیر شدن منو ببینى ولى چیزى به مادرت نگى . چرا نمى گى که من زنتم؟ چرا این قدر عذابم مى دى؟
    پیمان با عصبانیت رفت و منو تنها گذاشت . احساس کردم دیگه مثل قبل منو دوست نداره . براش مثل یه عادت شدم تا یه همسر . همین که مى خواستم برگردم دیدم که مش ابراهیم از پشت درختها بیرون اومد .
    گفت : الهه خانوم ، دخترم کجا مى رى؟
    خشکم زده بود ، پرسیدم : عمو ابراهیم به کسى چیزى نمى گى ، ها؟
    خنده اى کرد و گفت : دخترم من خیلى وقت پیش متوجه رابطه پیمان با تو شدم ولى نمى دونستم که همسر قانونى اش هستى .
    عمو ابراهیم منو دلدارى داد . به ساختمون برگشتم . صداى پیمان رو شنیدم که داد مى کشید ، از پیمان بعید بود . زود وارد اتاق شدم به طرف خانم رفتم و گفتم : چیه چه خبره خانم بزرگ؟
    گفت : نمى دونم حرفهاى تازه مى شنوم میگه که براى خودش همسر انتخاب کرده . من از روز اول بهش گفتم که باید اصالتش مثل خونواده خودم باشه ولى پیمان مى گه که دختره از یک خانواده رعیته . میگه دختره حتى پدر هم نداره . من نمى تونم این حرفها رو تحمل کنم من یه همچین دخترى رو به کلفتى خونمون هم قبول نمى کنم .
    با شنیدن این حرفها انگار تازه از خواب بیدار شدم . طاقت شنیدن حرفهاى رکیک و زشت مادر پیمان رو نداشتم . پیمان هر چه با مادرش بیشتر کلنجار مى رفت ، بیشتر حرفهاى زشت نثار من مى کرد و این براى من غیرقابل تحمل بود . اونها رو تنها گذاشتم و به اتاقم رفتم . داشتم دیوونه مى شدم به خودم لعنت مى فرستادم از خودم بدم مى اومد از این که مثل یه دستمال به این طرف و اون طرف پرت مى شدم حالم به هم مى خورد . براى داشتن یک زندگى تجملاتى خودم رو به چه روزى انداخته بودم ، شده بودم کلفت خانم بزرگ .
    به خودم گفتم : خاک تو سرت الهه ، حداقل اگه زن اون دهاتى مى شدى واسه خودت خانمى مى کردى آزاد که بودى ، حالا توى یه قفس طلایى گیر افتادى . خاک تو سرت الهه با این کارهاى احمقانه ات .
    دعواى اون روز مادر و پسر مسیر زندگى منو تغییر داد . صداى مادر پیمان توى گوشم بود « نمى ذارم ، دستاشون رو قلم مى کنم کسى رو که بخواد پسر منو گول بزنه . اونا تو رو براى پولت مى خوان بیچاره . »
    اون روز گذشت . رفتارم با پیمان خیلى عوض شده بود . دیگه مثل سابق بهش ابراز علاقه نمى کردم از کار خودم مثل سگ پشیمون شده بودم و مثل خر تو گِل مونده بودم . نه راهى براى برگشت داشتم و نه تحملى براى زندگى کردن با اینها . گاهى اوقات پیش گلى خانم مى رفتم و کمى باهاش درد دل مى کردم . هر چى پیمان دور و برم مى اومد ، من بیشتر ازش دورى مى کردم .
     
  18. ✿ღℎoneyღ✿

    ✿ღℎoneyღ✿ کاربر تازه وارد

    تاریخ عضویت:
    ‏8/1/15
    ارسال ها:
    88
    تشکر شده:
    11
    امتیاز دستاورد:
    0
    دو هفته از اون دعواى مادر و پسر گذشته بود که یک روز شنیدم خانم بزرگ داره با تلفن صبحت مى کنه . گویا با یکى از فامیل هاشون که توى فرانسه بود . نزدیک بود پس بیفتم وقتى که شنیدم به اونها مى گفت که قراره دو شب دیگه با پیمان بره پیش اونها . با عجله بیرون اومدم . پیش گلى خانوم رفتم و گفتم : گلى جون تو خبر داشتى که خانم بزرگ و پیمان مى خوان به فرانسه برن؟!
    گفت : راستش آره . ولى پیمان هنوز خبر نداره .
    اون شب ثانیه شمارى مى کردم تا پیمان بیاد . پشت در وایستاده بودم همین که صداى ماشین پیمان اومد ، رفتم پشت درختها .

    پیمان که اومد تو ، صداش کردم پیمان سرش رو خم کرد و گفت : اون جا چیکار مى کنى؟ به طرف من اومد ، شروع به گریه کردم .
    گفتم : پیمان ، مى دونستى که مادرت چه نقشه اى کشیده؟
    گفت : چى شده؟
    گفتم : خودم شنیدم مادرت به اون فامیل تون مى گفت که توى یه کالج اسمتو نوشته تا برى و ادامه تحصیل بدى . پیمان مى خواى منو این جا تنها بذارى؟ پیمان به خدا من خودمو مى کشم! مى فهمى؟ مى کشم!
    پیمان با عصبانیت به طرف ساختمون راه افتاد و من هم با عجله به دنبالش رفتم . پشت در وایستادم و به حرفهاشون گوش دادم هر چى پیمان مقاومت مى کرد فایده اى نداشت . خانم بزرگ به قول خودش مى خواست با این کارش دست اونایى رو که مى خواستند پیمانش رو اغفال کنند توى حنا بذاره . خلاصه تا فردا پیمان از اتاقش بیرون نیومد و من مثل یه مرغ سر کنده این طرف و اون طرف مى رفتم . بالاخره دو سه ساعت به پرواز مونده بود که خانم بزرگ منو صدا کرد و گفت : خانم صبورى شما تا وقتى که من بر مى گردم باید توى این خونه بمونید . مى تونید توى کارها به گلى خانم کمک کنید .
    گرچه همیشه از حرفهاش ناراحت مى شدم ولى از این حرفش خوشحال شدم چون جایى براى زندگى نداشتم . وقتى پیمان از اتاقش بیرون آمد و توى باغ رفت ، یواشکى دنبالش رفتم .
    صداش کردم : پیمان قولت یادته؟ قسمى که تو امامزاده خوردیم یادته؟ تو با این کارت پشت پا به قسمهات زدى حالا دارم مى فهمم که من اشتباه کردم . تو از سادگى من سوء استفاده کردى . پیمان چرا حرف نمى زنى؟!
    پیمان برگشت و گفت : بله هر چى که دوست دارى مى گى ولى تحمل شنیدنشو ندارى . آره تقصیر منه تقصیر تو که نیست اگه تو یه خونواده آدم حسابى داشتى من این مشکلات رو نداشتم چى مى شد خونواده ات مثل خونواده زهره بودند تا من هم بتونم به راحتى باهات ازدواج کنم نه این که این همه بدبختى رو تحمل کنم به خاطر تو .
    خشکم زده بود ، نمى دونستم چى جوابش رو بدم چى مى خواستم بگم . « خود کرده را تدبیر نیست . »
    پیمان گفت : الهه منو ببخش .
    انگار از حرفهایى که زده بود پشیمون شده بود ، ولى چه فایده خیلى وقت بود که منتظر بودم حرف دلش رو بزنه .
    پیمان گفت : من و مادرم مى ریم و اون بعد از یه سال بر مى گرده و من سه سال باید اون جا بمونم و درس بخونم . درسم که تموم بشه بر مى گردم و اون وقت مى تونم روى پاى خودم بایستم .
    رفتم جلو ، نگاهش کردم دیگه اون محبت سابق توى نگاهش نبود .
    گفت : اگر خیلى بهت سخت گذشت مى تونى برگردى به شهرتون ، درسم که تموم بشه بر مى گردم و مى برمت .
    رفتم جلو یه سیلى محکم توى صورتش زدم و گفتم : برو به جهنم ، کثافت ، حالم ازت بهم مى خوره . تو عشقت رو به پول فروختى ، برو دیگه نمى خوام ببینمت .
    به اتاقم رفتم و حتى براى خداحافظى هم بیرون نیومدم ، فقط پیمان چند بار به در زد و صدا کرد : الهه خانم ، الهه خانم خداحافظ .
    جوابش رو ندادم نمى تونستم جلوى خودمو بگیرم . شروع به گریه کردم با صداى من گلى خانم بالا اومد و در رو باز کرد و داخل شد . تا دیدمش خودمو تو بغلش انداختم و تا تونستم گریه کردم . ولى چه فایده دیگه کار از کار گذشته بود ، خوشبختى ام مثل یه آینه شکسته و خورد شده جلو پام ریخته بود .
    حالا دو روز بود که خانم بزرگ و پیمان رفته بودند . خانم بزرگ زنگ زده بود و با گلى خانم صحبت کرده بود . اصلا" نمى تونستم از جام بلندشم . دائم گریه مى کردم کارم شده بود گریه . نه غذا مى خوردم و نه مى خوابیدم تا این که یه روز که از جام بلند شدم تا بیرون برم همان جا به زمین افتادم و بیهوش شدم . گلى و عمو ابراهیم با عجله دکتر خبر کردند وقتى که حالم بهتر شد چشمهام رو باز کردم طفلک گلى بالاى سرم نشسته بود همین که دید چشمهام رو باز کردم گفت : چه طورى؟ بهترى؟
    گفتم : گلى جون دعا کن ، دعا کن که من بمیرم و راحت بشم .
    گلى که از تمام سرگذشت من خبر داشت گفت : خانم جون این چه حرفیه؟ بلند شو .
    به زور نشستم غذایى رو که آورده بود به زور توى دهنم گذاشت تا یه کمى حالم بهتر شد . سرمى که به دستم بود کندم و از جام بلند شدم . گلى توى حیاط بود منو که دید با عجله جلو اومد و گفت : واى خانم چرا بلند شدى اگه یه طوریتون بشه من چیکار کنم چه طورى جواب پیمان خان رو بدم .
    خنده تلخى کردم و گفتم : پیمان؟!
    گفت : خانم جون وقتى که مى رفت سفارش شما را به من کرده و از من خواسته که تنهاتون نذارم .
    دوباره گریه ام گرفت . گلى گفت : خانم جون گریه نکنید براتون خوب نیست آخه مى دونید گذاشتم خبرشو خودم به آقا بدم . مى خوام مشتلق رو خودم بگیرم .
    از حرفهاش چیزى نمى فهمیدم . گلى گفت : خانم جون شما دارین مادر مى شید .
    چشام سیاهى رفت ، نمى دونستم از شنیدن این خبر باید خوشحال باشم یا ناراحت .
    گلى همان طور یک ریز حرف مى زد : دکتر که اومد بالا سرتون و شما رو معاینه کرد ، گفت شما سه ماهه حامله اید .
    دنیا دور سرم مى چرخید یعنى وقتى که پیمان این جا بوده من حامله بودم کاش اون وقت مى فهمیدم شاید مى تونستم از رفتنش جلوگیرى کنم . ولى حالا چى ، یه آدم تنها با بچه اى که در شکم داره . خدایا من زندگى خودمو نتونستم درست کنم حالا این بچه هم غوز بالا غوز مى شه . سرم سنگینى مى کرد ، نمى تونستم روى پاهام بایستم گلى خانم زیر بغلم رو گرفت و به طبقه بالا برد . رفتم و توى اتاق مشغول استراحت شدم . هوا کم کم داشت سرد مى شد .
    سه ماه بود که از پیمان خبرى نداشتم هر وقت که زنگ مى زدم مادرش گوشى رو بر مى داشت به هیچ طریقى امکان نداشت بتونم با پیمان صحبت کنم . فکر مى کنم چون مادرش همیشه خونه بود اون هم نمى تونست با من صحبت کنه . شش ماه از زمان باردارى من مى گذشت . طفلک گلى واقعا" در حقم مادرى مى کرد ، عمو ابراهیم وقتى ناراحت بودم دلداریم مى داد و مى گفت : شترسوارى که دولا دولا نمى شه ، خانم بزرگ که اومد همه چیز رو
     
  19. ✿ღℎoneyღ✿

    ✿ღℎoneyღ✿ کاربر تازه وارد

    تاریخ عضویت:
    ‏8/1/15
    ارسال ها:
    88
    تشکر شده:
    11
    امتیاز دستاورد:
    0
    بهش بگو تو زن رسمى پیمان هستى .
    همه ناراحتیم از همین بود ، به عمو ابراهیم گفتم : عمو آخه من عقد قانونى نیستم و هیچ مدرکى در دست ندارم .

    عمو گفت : پیمان که هست باید جرأت داشته باشه و جلوى مادرش حقیقت رو بگه .
    بالاخره انتظار به پایان رسید و درد شیرین مادر شدن تمام وجودم را گرفت . گلى و عمو ابراهیم منو به بیمارستان بردند و بعد از درد زیاد صداى گریه نوزاد ، تازگى خاصى به روح خسته ام بخشید ، از شدت درد بیهوش شدم و دیگه چیزى نفهمیدم . چشم که باز کردم گلى و عمو ابراهیم جلوى تختم ایستاده بودند ، گلى خانم جلو اومد روى منو بوسید و با مهربانى گفت : چه طورى عزیزم ، خوبى؟
    سرم رو تکون دادم و گفتم : بهترم .
    گفتم : گلى خانم بچه ام کجاست؟
    با خنده گفت : همین جا ببین ، تخت کوچکى رو جلو کشید و گفت : هر دوتاشون خوبند .
    با تعجب گفتم : هر دوتا؟
    گفت : آره یه پسر و یه دختر خوشگل مثل خودت .
    از خوشحالى نمى دونستم چى بگم . گریه ام گرفت ، گلى خانوم جلو اومد و گفت : گریه نداره ، چرا گریه مى کنى بچه هات که خوبند؟
    گفتم : آخه دلم مى خواست پیمان این جا بود و بچه هاش رو مى دید .
    چند روز گذشت و من توى بیمارستان دائم مشغول تر و خشک کردن بچه ها بودم . بالاخره مرخص شدم و به خونه اومدم . گلى مثل یه مادر دور و برم مى گشت خیلى دلم گرفته بود ، دوست داشتم به جاى گلى مادرم کنارم بود ولى خوب چیکار مى شد کرد تقصیر خودم بود . به فکر پیمان بودم که چه طور منو تنها گذاشته بود اون هم بدون هیچ خبرى . یعنى واقعا" دیگه منو فراموش کرده بود! نه زنگى ، نه نامه اى ، هیچى . درست مثل بى وفایى من نسبت به مادرم .
    روزها از پى هم مى گذشت و من شاهد بزرگ شدن بچه هام بودم . عزیزهایى که به یاد آرزوهاى بر باد رفته ام اسمشون رو امید و آرزو گذاشته بودم . امید بى نهایت شبیه پیمان بود و برعکس ، آرزو شبیه به خودم بود . تنها یادگارى که از پیمان برام مونده بود همین دوتا بچه بودند . مونس روزهاى تنهایى و بى کسى .
    بچه هام شش ماهه شده بودند که یک روز مادر پیمان زنگ زد و خبر داد که تا هفته دیگه بر مى گرده ، نمى دونى چه حالى داشتم . مثل دیوونه ها شده بودم ، نمى دونستم چه اتفاقى مى افته .
    بالاخره اون روز رسید و خانم بزرگ به خونه اومد ولى تنها ، وقتى تو هال نشست احساس کردم رفتارش با قبل خیلى فرق کرده خیلى بداخلاق و بدعنق شده بود . همین که جلو رفتم و سلام کردم ، با اخم رو به من کرد و گفت : تو که هنوز این جایى؟
    گفتم : خانم بزرگ خودتون گفتید که مى تونم این جا بمونم؟
    گفت : خوب اشتباه کردم زود وسایلت رو جمع کن و از این جا برو .
    سرم گیج مى رفت ، عمو ابراهیم که خیلى ناراحت شده بود گفت : الان خانم خسته اند شما فعلا" برین توى اتاقتون .
    خانم با صداى بلندى گفت : نه ابراهیم ، تو که خبر ندارى ، مى دونى که این دختر بى حیا بود که زندگى پسرم رو خراب کرده بود و هوش از سرش برده بود . بگو ببینم برق پولهاش کورت کرده بود ، نه؟ با خودت فکر کردى صاحب نداره؟!
    خشکم زده بود . یعنى پیمان به مادرش گفته بود .
    گفتم : خانم پیمان به شما گفته که من زن اونم؟
    خانم بزرگ گفت : از کى تا حالا صیغه واسه ما زن شده؟ برو دختر جون این تور رو واسه ى یکى دیگه پهن کن . این کلاه براى سر ما گشاده .
    بهش گفتم : خانم بزرگ من باید با پیمان صحبت کنم اگه اون گفت برو ، مى رم .
    خانم بزرگ بلند شد و جلوم ایستاد کم مونده بود که به من حمله ور بشه . گفت : پیمان به من گفته که بهت بگم دست از سرش بردارى . اون تصمیم داره همون جا با دختر یکى از فامیل هامون ازدواج کنه ، همون جا هم زندگى کنند اون دیگه ایران نمیاد مى فهمى؟ حالا چه قدر پول مى خواهى که دست از سرش بردارى؟ بگو ، چه قدر؟
    اصلا" چیزى نمى فهمیدم ، دنیا دور سرم مى چرخید احساس کردم دارم خفه مى شم . عمو ابراهیم همین که اومد موضوع بچه ها رو مطرح کنه سرم رو تکون دادم و اونو به سکوت دعوت کردم . از ساختمون بیرون اومدم صداى اون عفریته هنوز مى اومد " وسایلت رو جمع کن و زود از این جا برو . "
    بیرون اومدم دیگه اشکى براى گریه کردن نداشتم به خونه گلى رفتم . جلوى تخت بچه هام نشستم ، اونها دستاشونو دراز کرده بودند تا بغلشون کنم ولى دیگه رمقى نداشتم .

    عمو ابراهیم وارد اتاق شد ، همین طور خانوم بزرگ رو فحش مى داد . من هم شروع کردم به جمع کردن وسایلم .
    عمو ابراهیم گفت : کجا مى خواى برى؟ اصلا" جایى رو دارى که برى؟
    گفتم : نه .
    عمو ابراهیم گفت : صبر کن یه دوستى دارم که یه خونه اجاره اى داره مى رم باهاش صحبت کنم زود برمى گردم .
    یک ساعتى بیشتر طول نکشید که اومد و گفت : پاشو بریم خدا رو شکر خونه اش خالى بود . دخترم غصه نخور خدا بزرگه ، من هر کارى که از دستم بر بیاد برات مى کنم .
    بهش گفتم : عمو ابراهیم ، گلى خانم ، قسم بخورید که هیچ وقت به پیمان و مادرش نگید که من بچه دارم چون تنها دلخوشى من این دوتان ، مى ترسم اونا رو هم ازم بگیرن .
    عمو ابراهیم که بغض گلوش رو گرفته بود قول داد که همیشه رازدار من باشه . وسایلم رو جمع کردم به سالن رفتم توى کشوى کمد لباسام ، عکسهاى عروسیمون رو که با پیمان گرفته بودم ، گذاشته بودم چشمم که به اونا افتاد داغ دلم تازه شد . ولى خوب مقصر خودم بودم . لباسها و عکسها رو برداشتم یکهو خانم بزرگ در اتاق رو باز کرد و گفت : ببینم چى با خودت مى برى وسایل خونمو ندزدى و با خودت ببرى .
    داشت حالم ازش بهم مى خورد گفتم : آهاى پیر زن بدعنق و کرمو حالم ازت بهم مى خوره ، امیدوارم که این ثروتت تو و اون پسره نامردت رو خفه کنه . انشاءا . . . همون طور که منو تنها رها کردى ، تو تنهایى و بى کسى بمیرى .
    درو به هم کوبیدم و رفتم . عمو ابراهیم وسایلم رو توى وانت گذاشت . گلى بچه ها رو یواشکى بیرون برده بود و جلوى ماشین گذاشته بود . بعد از خداحافظى با گلى و عمو ابراهیم سوار ماشین شدم و از اون ماتمکده دور شدم . خونه اى که عمو برام گرفته بود یه خونه جمع و جور کوچک و قدیمى بود ولى براى من پناهگاه خوبى بود . عمو ابراهیم و گلى گاهى اوقات دور از چشم خانم بزرگ به دیدنم مى اومدند و یه چیزهایى برام مى آوردند . طلاهایى را که پیمان برام خریده بود یکى یکى به بازار بردم و فروختم و خرج بچه هام مى کردم . شبها وقتى امید و آرزو رو مى خوابوندم به سرنوشت خودم فکر مى کردم ، واى که توى این مدت چى کشیده بودم . اون هم به خاطر ناشکرى و
     
  20. ✿ღℎoneyღ✿

    ✿ღℎoneyღ✿ کاربر تازه وارد

    تاریخ عضویت:
    ‏8/1/15
    ارسال ها:
    88
    تشکر شده:
    11
    امتیاز دستاورد:
    0
    زیاده خواهى . از همون بچگى تا حالا که مادر دوتا بچه شده بودم . شاید این همه بدبختى به خاطر کارى بود که با مادرم کردم . به خاطر پیمان از همه گذشتم و حالا هم مثل یه دستمال چرکى منو از خونه اش بیرون کرد . روزها هم عکس پیمان رو بر مى داشتم و مثل دیوونه ها باهاش حرف مى زدم . سرش داد مى زدم که آخه نامرد ، کجا رفتى و منو تنها گذاشتى؟ چرا؟ آخه چرا عاقبت عشق من به این جا ختم شد ، نمى دونم . حالا معنى حرف مادرمو مى فهمیدم که مى گفت : دخترم هر کسى باید با هم سطح خودش وصلت کنه . چند بار تصمیم گرفتم بچه هام رو بردارم و به خونه مادرم برگردم ولى با چه رویى؟ از کارى که کرده بودم رو سیاه بودم . چهار سال بیشتر بود که مادر و برادرام رو ندیده بودم .
    تمام پس اندازى که داشتم خرج کرده بودم جایى هم سر کار نمى تونستم برم چون بچه هام تنها مى موندند . چند وقتى بود که دیگر عمو ابراهیم و گلى به دیدنم نیومده بودند تا این که یک روز گلى و عمو ابراهیم اومدند این قدر خوشحال شده بودم که نگو . تمام امیدم به اونا بود مثل پدر و مادرم دوستشون داشتم . ولى خوشحالیم طولى نکشید چون عمو ابراهیم گفت : چند بارى که به دیدن تو اومدم ، خانم بزرگ شک کرده و حالا فهمیده ، ما رو از خونش بیرون کرده ما هم داریم به روستامون بر مى گردیم .
    دنیا روى سرم خراب شد دیگه تنهاى ، تنها شده بودم . عمو ابراهیم یک کم پول برام آورده بود هر کارى کردم که قبول نکنم نشد ، پولها رو گذاشت و رفت . با رفتن اونا دیگه توى این شهر بزرگ کسى رو نداشتم . تنها و بى کس شده بودم . همش دعا مى کردم که خدایا خودت کمکم کن . بچه هام دو سال و شش ماهشون بود . راه مى رفتند و دائم دنبال هم مى دویدند . گاهى فکر مى کردم اگه اینها نبودند من از تنهایى دیوونه شده بودم . وضع و اوضاع مالیم حسابى به هم ریخته بود . طورى که کم کم وسایلى رو که یه روز پیمان با عشق و علاقه برام خریده بود به فروش گذاشتم . چند ماه بود که اجاره مو نداده بودم و اون مرد صاحب خونه که آدم هیز و بد چشمى ام بود دائم اذیتم مى کرد . چند روز بود که غذایى براى خوردن نداشتیم بچه هام دائم گرسنه بودن و بهونه گیرى مى کردند ، تنها انگشترى که پیمان خریده بود برام مونده بود نمى دونم چرا ولى دوست نداشتم که اونو بفروشم . به بازار رفتم و قیمتش کردم اون قدرى که پیمان خریده بود نمى ارزید چون تمامش نگین بود . دست از پا درازتر به خونه برگشتم . وقتى به در خونه رسیدم صاحب خونه دم در ایستاده بود . بچه ها رو به داخل بردم بدون هیچ تعارفى سرش رو پایین انداخت و اومد تو .
    گفتم : کجا؟
    گفت : خونه خودمه دوست دارم بیام تو . بعد با وقاحت تمام گفت : الهه خانوم ، اجاره که نمى دى حداقل ما رو یه بفرما که بزن .
    دستمو رو سینه اش گذاشتم هلش دادم بیرون و گفتم : برو گم شو کثافت . فورا" از این جا برو بیرون ، وگرنه داد و بیداد مى کنم ، فکر کردى همه مثل خواهرت اند که تن به هر لجنى بدهند .
    با عصبانیت گفت : حالا که این طوره فردا خونه رو خالى مى کنى وگرنه مى آم و تو و اون توله هاتو مى اندازم بیرون و در حیاط رو محکم به هم زد .
    بچه ها گریه مى کردند اونا رو توى بغلم گرفتم . بعد از چند سال دوباره شروع به گریه کردم و به اندازه تمام سالهاى عمرم گریه کردم . از بى پناهى خودم و بچه هام و از این که گیر چه آدم رذلى افتادم ، ناراحت بودم . نمى دونستم باید چیکار کنم و کجا برم هیچ راه نجاتى نبود .
    صبح همین که بچه هام بیدار شدند شروع کردم به جمع کردن وسایلم . نمى دونستم باید کجا برم و چیکار کنم توى فکر بودم که دیدم یکى محکم در مى زنه انگار داشت در رو از جا مى کند . با عجله دم در رفتم در رو باز کردم دیدم صاحبخونه است که با پاهاش محکم به در مى زنه .
    گفتم : چه خبره؟
    گفت : دیروز بهت گفتم که امروز بیرونت مى کنم .
    به داخل خونه رفتم لباسهاى بچه هام و دو تا پتوى کوچک با عکسها و لباسها رو برداشتم . مردک وارد اتاق شد .
    گفت : چیکار مى کنى؟
    گفتم : دارم وسایلم رو مى برم .
    گفت : لازم نکرده اینا رو عوض کرایه عقب مونده ات نگه مى دارم هر چند اون قدرها هم ارزش نداره .
    رو به من کرد و گفت : هرّى ، دست بچه هام رو گرفته بود و به دنبال خودش مى کشید .

    به دنبالش دویدم و بچه هامو که گریه مى کردند ازش گرفتم . خلاصه من و بچه هام رو از خونه بیرون کرد . من موندم و بچه هام با یه نایلون لباس ، هر سه مون گریه مى کردیم دست بچه ها رو گرفتم و توى خیابون راه افتادم . نمى دونستم باید کجا برم . گرسنه بودیم و پولى هم براى سیر کردن شکممون نداشتیم . به بازار طلافروشى رفتم و تنها یادگارى که برام مونده بود فروختم . کمى خوراکى براى بچه هام خریدم تا کمى آروم بشن ظهر توى یه پارک نشستیم و همون جا امید و آرزو خوابشون برد . با خودم فکر کردم که شب رو باید کجا بمونم با این دو بچه و پول کمى که داشتم . عقلم به جایى نمى رسید . غروب با بچه هام توى خیابون راه افتادم هر مسافرخونه اى رفتم به من اتاق نمى دادند . بى هدف ، سرگشته و پریشون تو خیابونها راه مى رفتم . تصمیم گرفتم خودمو بکشم و بچه هامو یه جایى بذارم .
    با خودم گفتم : بالاخره یه آدم خیرى پیدا مى شه که اونا رو بزرگ کنه ولى آخه اونا چه گناهى کرده بودند که قربونى عشق من و پیمان بشن .
    کم کم خیابونها خلوت مى شد هر کس که بیرون بود به خونه اش مى رفت و این من بودم که اون شب فرشم زمین و لحافم آسمون بود . از بس توى خیابونها راه رفته بودم خسته شده بودم . دیگه نمى دونستم باید کجا برم و چیکار کنم . مقابل یک مسجد رسیدم ، درش بسته بود و هر چى در زدم کسى در رو باز نکرد همون جا روى پله ها نشستم خسته و درمونده . خیابون خلوت و بى صدا بود . بچه هام سرشونو روى پاهام گذاشتند . پاهایى که دیگه جونى براى راه رفتن نداشت . هوا سرد بود دست بچه هامو توى دستام گرفتم ، دستاشون یخ کرده بود . نمى دونم ساعت چند بود ولى خیابون ساکت و بى صدا و خلوت بود . بچه هام رو برداشتم و دوباره راه افتادم . دنبال یه سر پناه مى گشتم عذاب کشیدن بچه هام رو که مى دیدم ، دائم خودم و پیمان رو لعنت مى کردم و ساعتى هزار بار آرزوى مرگ مى کردم ، مرگى که برام یه آرزو شده بود یه آرزوى محال .
     
بارگذاری...