1. در صورتی که برای اولین بار از این سایت بازدید میکنید, لازم است تا راهنمای سایت را مطالعه فرمایید. در صورتی که هنوز عضو نشده اید برای ارسال مطالب , دانلود فایل ها و ...عضو شده و در سایت ثبت نام کنید.با کلیک بر روی ثبت نام در مدت کوتاهی عضو سایت شده و از مطالب و امکانات سایت بهره مند شوید.
  2. هر گونه بحث سیاسی و خلاف قوانین جمهوری اسلامی ایران ممنوع می باشد و به شدت برخورد می شود.
  3. در صورت شکایت از مدیران و ناظران انجمن با کاربر farbod در ارتباط باشید.

تحلیل فیلم 10 CLOVERFIELD LANE

شروع موضوع توسط alidada55 ‏5/7/16 در انجمن فیلم و سینما

  1. alidada55

    alidada55 کاربر تازه وارد

    تاریخ عضویت:
    ‏14/5/16
    ارسال ها:
    6
    تشکر شده:
    6
    امتیاز دستاورد:
    3
    جنسیت:
    مرد
    «لعنتی!».
    آیا خنده‌دار است اگر بگویم این باورپذیرترین تکه دیالوگی است که در طول «شماره‌ی ۱۰ جاده‌ی کلاورفیلد» می‌شنویم؟ نه، این حرف را برای نشان دادن عمق افتضاح‌بودن سناریوی این فیلم نگفتم، بلکه منظورم دقیقا برعکس است. «جاده‌ی کلاورفیلد» طوری میشل، قهرمان اصلی‌اش را به‌طرز هوشمندانه‌ای شخصیت‌پردازی می‌کند، او را با چنان ظرافت و هنری در مقابل موانع و چالش‌های شوک‌آور و غافلگیرکننده قرار می‌دهد و سفر شخصیتی او را به چنان مسیر سرگرم‌کننده اما عمیقی تبدیل می‌کند که وقتی این دختر در اواخر فیلم نفس‌نفس‌زنان و با چشمانی از حدقه درآمده می‌گوید لعنتی، من هم در این‌سوی نمایشگر درحالی که از هیجان و استرس در خودم جمع شده بودم، تنها کاری که می‌توانستم بکنم، این بود که لعنتی او را با یکی دیگر جواب بدهم: لعنتی!
    ماجرا به سال ۲۰۰۸ برمی‌گردد. زمانی که جی‌.‌جی آبراهامز با استفاده از یک کمپین تبلیغاتی هوشمندانه و بزرگ اعلام کرد قرار است معادل آمریکایی گودزیلا را در قالب فیلمی به اسم «کلاورفلید» معرفی کند. همین اتفاق هم افتاد. «کلاورفیلد» علاوه‌بر اینکه به یکی از بهترین فیلم‌های ژانر «تصاویر یافت‌شده» تبدیل شد، بلکه با ترکیب یک داستان عاشقانه و هیولایی به نتیجه‌ی احساسی و تنش‌زای فوق‌العاده‌ای رسید، هیولای چندش‌آور و مرموزی را به سینما وارد کرد و رفت تا به یک موفقیت غول‌پیکر تجاری هم تبدیل شود. آبراهامز بعد از اینکه با ساخت قسمت اول راه و روش ساختن یک بلاک‌باستر کم‌خرج تابستانی عمیق را به هالیوود آموزش داد، با «جاده‌ی کلاورفیلد» ماموریت دیگری را به عنوان هدف قرار داده است؛ چیزی که این روزها به بحث انتقادی اصلی منتقدان مجموعه‌سازی‌های عنان‌گسیخته‌ی کمپانی‌‌هایی هالیوودی تبدیل شده است: اصولا دنباله یعنی چه؟

    برخلاف «کلاورفیلد» که به خاطر ناشناخته‌بودن و فضای هیولایی‌اش نیاز به تبلیغات گسترده داشت، او برای «جاده‌ی کلاورفیلد» برنامه‌ی دیگری ریخته بود که کاملا در خدمت دست‌نخورده نگه داشتن تجربه‌ی مخاطب بود: اعلام ساخت فیلم فقط چند ماه مانده به اکران و انتشار فقط یکی-دو تریلر معمولی. مگر می‌شود دنباله‌ای برای چیزی مثل «کلاورفیلد» ساخته شود و ما چند هفته مانده به انتشار فیلم از آن خبردار شویم؟ بله، می‌شود. چون «جاده‌ی کلاورفیلد» به قول آبراهامز دنباله‌ی مستقیم فیلم قبلی محسوب نمی‌شد، بلکه بیشتر نقش خویشاوند خونی آن را داشت و همچنین اگر آن یکی درباره‌ی پیاه‌دروی یک هیولای سرگشته در میان آسمان‌خراش‌ها بود، اکثر زمان این یکی قرار بود در یک پناهگاه زیرزمینی بگذرد. اما وجود کلمه‌ی «کلاورفیلد» در نام فیلم باعث شد تا فیلم بیشتر مورد توجه قرار بگیرد. آیا امکان دارد «جاده‌ی کلاورفیلد» در دنیای فیلم اول جریان داشته باشد؟ آیا امکان دارد سروکله‌ی هیولای فیلم اول در اینجا هم پیدا شود؟ این سوالات تازه آغازی بر هایپ گسترده‌ی طرفداران بود که بدون دخالت سازندگان ایجاد شده بود.

    اول از همه، زاویه‌ی روایت فیلم یکی از خلاقیت‌هایی است که کمتر در این فیلم‌ها می‌بینیم. معمولا این گروگانگیر است که داستان را جلو می‌برد و قربانی هم همراه او حرکت می‌کند تا اینکه همه‌چیز به یک مبارزه‌ی نهایی ختم شود. اما در «جاده‌ی کلاورفیلد»، این میشل است که در فضای بسته‌ی پناهگاه به هر دری می‌زند تا از حقیقت هاوارد و بیرون اطلاع پیدا کند و به همین دلیل با یک کاراکتر قابل‌لمس روبه‌رو می‌شویم؛ چون اگر ما هم جای او بودیم، به سادگی با این شرایط کنار نمی‌آمدیم و برای یافتن حقیقت تسلیم نمی‌شدیم. میشل تنها کسی نیست که روانش مورد بررسی قرار می‌گیرد، هاوارد هم به جای یک شخصیت گنگ و بسته، شبیه به یک معما می‌ماند که هرچه بیشتر با او وقت می‌گذرانیم و هرچه بیشتر به لحظات به ظاهر بی‌اهمیتی مثل مشت کردن دست‌ها و نحوه‌ی جواب دادنش در بازی بیست سوالی دقت می‌کنیم، به‌طرز نامحسوسی اطلاعات بیشتری درباره‌ی او به دست می‌آوریم. ما متوجه می‌شویم که او پدر تنهایی است که دلش برای دخترش تنگ شده و از اینکه کسی نمی‌تواند از او به خاطر نجات دادن جانشان فقط ممنون باشد و به او اعتماد کند، عصبانی می‌شود.
    آخرین کسی که همراه میشل و هاوارد در پناهگاه گرفتار شده، اِمت است که دو نقش مهم بازی می‌کند. او از یک طرف رابطه‌ی بین میشل و هاوارد را پیچیده می‌کند و برای مدتی به حس تردید‌آمیز داستان می‌افزاید و از طرفی دیگر به ابزاری برای تکمیل پروسه‌ی شخصیت‌پردازی میشل تبدیل می‌شود. فیلم با همین سه کاراکتر، یک پناهگاه کلاستروفوبیک و آشناترین و کوچک‌ترین چیزهایی که گیر می‌آورد، به یک نتیجه‌ی متنوع می‌رسد. از لحظات خنده‌دار و ترسناک گرفته تا صحنه‌هایی از آسیب‌پذیری شدید کاراکترها و هیجان‌های میخکوب‌کننده. اینها همه از صدقه سری مهارت غیرمنتظره‌ی دن تراختنبرگ در مقام کارگردان است؛ این بشر تمام تکه‌های فیلم را طوری در هم ذوب کرده که فیلم هرگز از نفس نمی‌افتد. «غیرمنتظره» از این جهت که معروف‌ترین کار او فیلم کوتاهی است که برای بازی «پورتال» ساخته است و این اولین فیلم بلندش محسوب می‌شود، اما با این همه، او مثل یک حرفه‌ای کهنه‌کار کارگردانی می‌کند. مثلا نگاه کنید او چگونه با استفاده از چیزهای پیش‌پاافتاده‌ای مثل یک عکس، دریچه‌ی کانال هواکش و به صدا درآمدن آژیر ماشین استرس بیننده را به مرحله‌ی خفه‌کننده‌ای می‌رساند و همین‌طوری این روند را تا پرده‌ی انفجاری نهایی هم ادامه می‌دهد.

    (این بخش از متن پایان‌بندی فیلم را لو می‌دهد)
    اما برای درک عمق داستان‌گویی فیلم بهتر است مراعات کردن را کنار بگذاریم و یکراست به درون محدوده‌ی اسپویل و بررسی پایان‌بندی آن شیرجه بزنیم. بعد از اکران فیلم، یکی از بحث‌برانگیزترین بخش‌های فیلم، مخصوصا در بین کسانی که قسمت اول را ندیده بودند و از دی‌ان‌اِی این مجموعه خبر نداشتند، پایان‌بندی‌اش بود. تا قبل از بیرون آمدن میشل از درون پناهگاه، همه‌چیز منسجم و برنامه‌ریزی‌‌شده است. وقتی هاوارد به‌صورت گذرا درباره‌ی هوای فشرده‌شده برای شکستنِ قفل صحبت می‌کند، او نمی‌داند که در آینده این تاکتیک علیه خودش استفاده می‌شود. وقتی اِمت برای خنده به «کرم‌های جهش‌یافته» اشاره می‌کند، شاید هیچکس فکرش را نمی‌کرد، قدرت تخیل مسخره‌ی او به یک کابوس واقعی تبدیل شود. یا وقتی دوربین روی پرده‌ی حمام تمرکز می‌کند، در واقع دارد ابزارهایی که در آینده برای پیشرفت داستان مهم می‌شوند را زمینه‌چینی می‌کند.
    «جاده‌ی کلاورفیلد» به معنای واقعی کلمه مثل پازلی که میشل و اِمت کامل می‌کنند می‌ماند که باید با صبر و حوصله تمام تکه‌هایش در کنار هم قرار بگیرند و کامل شوند. پایان‌بندی فیلم یکی از همان تکه‌های مرکزی و اصلی پازل است که اگر نادیده گرفته شود، تصویر کلی پازل را خراب می‌کند. بیرون آمدن میشل از پناهگاه و رویارویی او با موجودات فضایی و پرش ژانری ناگهانی فیلم از یک تریلر واقع‌گرایانه‌ به یک علمی-تخیلی، اگرچه روی کاغذ عجیب‌و‌غریب به نظر می‌رسد، اما به نظرم فیلم بهتر از این نمی‌توانست تمام شود. اما مهم نیست آیا از کسانی هستید که این پایان‌بندی را دوست داشتید یا نداشتید، برای درک ظرافت داستانِ فیلم باید پایان‌بندی آن را بررسی کرد. چون فارغ از سلیقه‌های تماشاگران، این پایان‌بندی دقیقا در راستای تم‌ها و مسیری است که در دو پرده‌ی اول معرفی شده است و شاید در ظاهر پایان‌بندی خارج از شخصیت فیلم به نظر برسد، اما در حقیقت این بهترین مقصدی بود که میشل می‌توانست به آن برسد.

    در ابتدا باید بفهمیم «جاده‌ی کلاورفیلد» درباره‌ی چه چیزی است؟ آیا این فقط داستان گرفتار شدن دختری در پناهگاه یک مرد دیوانه است؟ یا در زیر آن موضوع عمیق‌تری مورد بررسی قرار می‌گیرد؟ مطمئنا دومی درست است. فیلم درباره‌ی بدرفتاری در خانه است. مثلا به هاوارد نگاه کنید. شخصیت او تمام ویژگی‌های یک مرد بدرفتار که اعضای خانواده را آزار و اذیت می‌‌کند را دارد. در صحنه‌های دوتایی او و میشل می‌بینیم که هاوارد به جای آرام کردن دخترک، سعی در کنترل کردن او دارد. او درک نمی‌کند که میشل از بیدار شدن در یک پناهگاه زیرزمینی ترسیده و چه چیزی در سرش می‌گذرد. بلکه به محض اینکه میشل از قوانین سرپیچی می‌کند، او را با خشونت تهدید می‌کند. هاوارد محیط ناآرامی را برای میشل ایجاد کرده، اما وقتی او از ترس دنبال راهی برای فرار می‌گردد، او را سرزنش می‌کند که چرا قدردانِ کارهای او نیست. هاوارد از آن پدرهایی است که انتظار دارد فقط به خاطر حک شدن نام «پدر» بر پیشانی‌اش و فراهم کردن آب و غذا و جای خواب، همه باید مثل خدا با او رفتار کنند و او هم حق دارد همه را تحت کنترل خودش داشته باشد.
    «جاده‌ی کلاورفیلد» ترکیب بی‌نظیری از سرگرم‌کنندگی، شخصیت و زیرکی است
    این درحالی است که هاوارد سعی می‌کند میشل را چه از لحاظ زندانی کردن در یک پناهگاه و چه از لحاظ اصرار به اینکه خانواده‌ و آشنایانش مرده‌اند، از بقیه دور کند و در مشت خودش نگه دارد. از آنجایی که او اطلاعات درستی از اتفاقی که در سطح زمین افتاده ندارد، این یکی از اولین اشاراتی است که نویسندگان در معرفی او به عنوان یک مرد مشکل‌دار و بدرفتار و کنترل‌کننده به تماشاگران می‌دهند. کمی بیشتر که با او وقت می‌گذرانیم، شخصیت واقعی هاوارد هم بهتر مشخص می‌شود. مثلا نگاه کنید او چگونه بین خصوصیات شخصیت متضادش سوییچ می‌کند. برای مدتی با یک مرد تنهای کاریزماتیکِ دل‌رحم طرفیم و در عرض چند دقیقه از این رو به آن رو می‌شود. یا ببیند چگونه به‌طرز نامحسوسی هاوارد سعی می‌کند میشل را مجبور به انجام دادن کارهایی که خودش دوست دارد کند. اصلا بگذارید به اولین دیدار آنها برگردیم. او از نجات دادن حرف می‌زند، اما میشل در حالی بیدار می‌شود که خودش را با پای زنجیر شده در یک اتاق بتنی پیدا می‌کند. اگر هدفِ هاوارد فقط و فقط نجات دادن میشل بود، آیا او نباید دختر را در جای بهتری قرار می‌داد که میشل به محض بیدار شدن هزارجور فکر ناجور به ذهنش خطور نکند؟ بله، هاوارد مثل پدری بدرفتار از همان ابتدا می‌خواهد بگوید که چه کسی رییس است. حتی وقتی هاوارد فاش می‌کند که او دلیل تصادفِ میشل بوده، باز به حرف اولش برمی‌گردد که «من جون‌تو نجات دادم!». این یکی از خصوصیات پدران بدرفتار است که فکر می‌کنند اگر کار خوبی انجام داده‌اند، این حق را دارند تا از فرد انتظار داشته باشند که تا ابدیت مثل یک برده ستایشگر آنها باقی بماند.

    حتما می‌پرسید اینها چگونه حضور موجودات فضایی در پایان فیلم را توضیح می‌دهند؟ خب، وقتی میشل از پناهگاه فرار می‌کند با تهدید جدیدی در قالب موجودات فضایی روبه‌رو می‌شود که ادامه‌ی همان تمِ مورد بدرفتاری قرار گرفتن است. مسئله از این قرار است که فرار قربانیان بدرفتاری از خانه به معنای آزادی آنها و تمام شدن مشکلات آنها و اتمام قهرمانانه‌ی داستان آنها نیست. بلکه هنوز مشکلات دیگری در دنیای بزرگتر بیرون وجود دارد که آنها باید در مقابله با آنها هم پیروز شوند. موجودات فضایی هم در واقع استعاره‌ای از این مشکلات ترسناک خارجی هستند. وقتی میشل ماسک دست‌سازش را برمی‌دارد و با تنفس هوای تازه متوجه می‌شود که هاوارد درباره‌ی سمی‌بودن هوا اشتباه می‌کرده، او یک نفس راحت می‌کشد. نفسی که استعاره‌ای از به پایان رسیدن مشکلاتش در خانه است. اگر فیلم اینجا به پایان می‌رسید، «جاده‌ی کلاورفیلد» هم به جمع دیگر تریلرهای اسلشر فراموش‌شدنی و سطحی می‌پیوست. فیلم‌هایی که قهرمانانشان بدون هیچ دلیلی گیر یک شکارچی روانی می‌افتند و بعد از تحمل کردن یک سری مشکلات نجات پیدا می‌کنند و به سر کار و زندگی‌شان برمی‌گردند. اما پایان‌بندی غافلگیرکننده‌ی «جاده‌ی کلاورفیلد» همان چیزی است که آن را به تجربه‌ی عمیق‌تری تبدیل کرده و نشان می‌دهد که داستان میشل نه تنها تمام نشده، بلکه وارد مرحله‌ی دیگری برای رسیدن به تکامل شده است.
    هسته‌ی اصلی تم فیلم خودِ میشل است. حقیقت این است که مشکلاتِ میشل با هاوارد شروع نمی‌شود و با او هم تمام نمی‌شود. مورد بدرفتاری قرار گرفتن، یکی از مشکلات زندگی میشل و عدم توانایی او در ایستادگی در مقابل آن، یکی از ضعف‌های او بوده است. به خاطر همین است که این پایان‌بندی فیلم برای به سرانجام رساندن قوس شخصیتی او لازم است. در یکی از مهم‌ترین سکانس‌های فیلم که ممکن است در میان اکشن‌ها نادیده گرفته شود، میشل برای اِمت تعریف می‌کند که از چه چیزی پشیمان است. پدر او هم کسی مثل هاوارد بوده است و این باعث شده تا میشل در بزرگسالی به فرد ترسویی تبدیل شود. کسی که وقتی در خیابان بدرفتاری مردی با دختر کوچکش را می‌بیند، نمی‌تواند شجاعتش را جمع کند و جلوی آن پدر را بگیرد. در عوض همان کاری را می‌کند که «همیشه» می‌کند، وحشت بر او غلبه کرده و فرار می‌کند. میشل چنین زنی است. کسی که تجربه‌های بد گذشته باعث شده به آدم ضعیفی تبدیل شود که از خطرات و چالش‌ها فرار می‌کند. چرا که شجاعتش در دوران کودکی نابود شده است. به خاطر همین است که در آغاز فیلم حلقه‌اش را درمی‌آورد و پشت فرمان می‌نشیند و کمربندش را می‌بندد و به جاده می‌زند. ما نمی‌دانیم چه اتفاقی بین او و همسرش افتاده است و جزییات دعوای آنها هم مهم نیست، مهم این است که او به فرار کردن عادت دارد. خودش از این ضعف آگاه است و این موضوع خیلی اذیتش می‌کند و از آن خجالت می‌کشد. اما این حفره‌ای در شخصیتش است که باید در طول فیلم برطرف شود.

    زندانی شدن در یک پناهگاه زیرزمینی و برخورد با یک دنیای آخرالزمانی این فرصت را به میشل می‌دهد تا برای بقا، «ایستادگی در برابر چالش‌های زندگی» را یاد بگیرد. پناهگاه زیرزمینی و بسته‌ی هاوارد کاری می‌کند تا میشل به راحتی نتواند از خانه بیرون بیاید و همه‌چیز را پشت سر بگذارد، بلکه مجبور است برای بیرون آمدن با هاوارد (پدرش) روبه‌رو شود و او را شکست دهد. اما این پایان کار نیست. بیرون آمدن از پناهگاه به دو دلیل نمی‌تواند پایان کار باشد. مثلا به میشل نگاه کنید. اگرچه دوران کودکی او تمام شده و او برای خودش زندگی تشکیل داده، اما هنوز تاثیرات بد کودکی او را رها نکرده است. او باید برای همیشه شجاعتش را پس بگیرد و ایستادگی در برابر مشکلات آینده‌ی زندگی‌اش را هم یاد بگیرد. دوم اینکه میشل در فرار از پناهگاه براساس غریزه‌ی بقا عمل کرده است و برای از بین بردن ضعفش «تصمیم» نگرفته است. موجودات فضایی پایان‌بندی فیلم این فرصت را برای او ایجاد می‌کنند تا «تصمیم» بگیرد. میشل این شجاعت را به دست می‌آورد تا در زمانی که در حال حرکت به سمت حلق یک فضاپیمای زنده است، ناامید نشود. بلکه از هرچیزی که گیر می‌آورد برای موفقیت استفاده کند.
    فیلم با سه کاراکتر، یک پناهگاه کلاستروفوبیک و آشناترین و کوچک‌ترین چیزهایی که گیر می‌آورد، به یک نتیجه‌ی متنوع می‌رسد
    قوس شخصیتی او اما زمانی کامل می‌شود که تصمیم می‌گیرد به جای رفتن به منطقه‌ی امن ارتش، دور بزند و برای مبارزه با فضایی‌ها راهی هیوستون شود. به خاطر همین است که به‌شخصه در لحظه‌ی تصمیم‌گیری نهایی میشل مو بر تنم سیخ شد. میشل از روی هوا تصمیم نمی‌گیرد. او چند دقیقه قبل با موجودات فضایی جنگیده است و می‌داند در هیوستون چه چیزی انتظارش را می‌کشد. بعد از مبارزه‌ی نهایی، میشل اگرچه می‌داند تهدید بیگانگان چقدر وحشتناک و مرگبار است، اما بالاخره تصمیم می‌گیرد تا به جای فرار کردن به دل چالش بزند. نکته‌ی مهم این است که ما طوری به این لحظه می‌رسیم که این تصمیم اصلا ملودراماتیک احساس نمی‌شود، بلکه کاملا با شخصیت قهرمان گره خورده است. به این ترتیب میشل به مرحله‌ای می‌رسد که می‌تواند در کنار اِمت و برادرش کالین بیاستد. کسانی که قدرت و شجاعت ایستادگی در مقابل خطر را داشتند. نهایتا تجربه‌ای که میشل با هاوارد و فضایی‌ها پشت سر می‌گذارد، به او می‌فهماند که او چه از لحاظ روانی و چه از لحاظ فیزیکی و چه از لحاظ قابلیت‌های شخصی (طراحی لباس) توانایی لازم برای مبارزه را دارد.
     
    Alireza2016 و _هیڇــ_ از این پست تشکر کرده اند.
بارگذاری...